عراقي زاده,عبدالمجيد

کد خبر: ۱۱۹۰۳۱
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۱:۲۰ - 13August 2008
مرداد ماه سال 1336 در يک خانواده اي مذهبي در بندر عباس چشم به جهان گشود . پدرش برادر زاده ي علامه شهيد آيت الله حاج علي وکيلي ، امام جمعه لارستان در عهد رضا خان و مادر ايشان نوه دختري اين علامه شهيد بود . پدر او که خود معلم قرآن و پايبند به اجراي قوانين شرع بود . از همان اوان کودکي وي را تحت تربيت هاي اسلامي قرار داد . از همان موقع در حالي که شايد 12 سال بيشتر نداشت نماز و روزه را شروع کرد و با قرآن و تعاليم اسلامي آشنا شد ، در مراسم مذهبي با شوق و ذوق فراوان فعالانه شرکت مي کرد .
ايشان تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بندر عباس به پايان برد و پس از طي دوره ي دانشسراي عالي کرمان و اخذ مدرک فوق ديپلم رياضي ، خدمت سربازي خود را به صورت معلم در بخش فين بندر عباس آغاز نمود . در همين زمان بود که انقلاب اسلامي به رهبري مجاهد کبير ، امام خميني . با قدرت و شدت رژيم طاغوت را در هم مي کوبيد و عبدالحميد نيز پا به پاي ديگر همرزمانش ضمن حفظ ارتباط با نيروهاي فعال در بندر عباس به افشا گري عليه رژيم طاغوت پرداخت و در بالا بردن بينش علمي – سياسي – انقلابي دانش آموزان همت والايي از خود نشان داد .
هنگامي که فرمان امام مبني بر اعتصاب سراسري را دريافت نمود مدرسه را تعطيل و آن را به کانون گرم و فروزان مبارزه عليه رژيم سر سپرده شاه تبديل نمود .
با پيروزي انقلاب اسلامي در بهمن ماه ، 1357 ، شهيد عراقي زاده که خدمت سربازي خود را به پايان رسانده بود به بندر عباس آمده و به عنوان معلم رياضي در مدرسه شهيد سام پوربه انجام وظيفه پرداخت و در سنگر آموزش و پرورش فعاليتهاي خود را در بعد تاز ه اي آغاز نمود . عشق و علاقه وافري که به تربيت اسلامي و رشد و شکوفايي دانش آموزان داشت . با آغاز حملات وحشيانه و متجاوزانه رژيم عراق به ميهن اسلامي به حراست از حريم مقدس انقلاب پرداخت و به جبهه هاي نبرد شتافت .
سردار شهيد عبدالمجيد عراقي زاده اواخر سال 1359 از جبهه کوت شيخ به جبهه دارخوين منتقل گرديد و چون چون در امداد مهارت داشت به بهداري منتقل شد و در نقش امداد گر مشغول به کار گرديد .از همان اوايل توانايي بالاي خود را براي احراز مسئوليت در بخش امداد نشان داد.اودر اين سمت حضوري تاثير گذار داشت .از عمليات فرماندهي کل قوا تا عمليات خيبر که به يار پيوست ، در پست هاي قائم مقامي و فرماندهي بهداري مشغول خدمت بود .
او دبير نمونه و معلم رياضي دبيرستانهاي بندر عباس بود و در سنگر علم نيز از توانايي بالايي بر خوردار بود به طوري که هر گاه به قصد مرخصي به شهر بندر عباس مي رفت آموزش و پرورش با تمديد ماموريت او مخالفت مي کرد و به او پيشنهاد مسئوليتهاي مهمي را مي داد ولي شهيد عراقي زاده از قبول مسئوليت در اداره آموزش و پرورش امتناع کرده مجددا به جبهه نبرد باز مي گشت . در جبهه نبرد در اورژانس هاي عقب جبهه نمي ماند دوست داشت در نزديک ترين اورژانس خط مقدم قرار گيرد تا بتواند از وضعيت دشمن اطلاع کافي و دقيق به دست آورد . وي در کوتاه ترين زمان ممکن نيروها و امکانات لازم براي اورژانس را فراهم مي کرد و وقتي نيروها و امکانات لازم براي اورژانس را فراهم مي کرد و وقتي با کمبود آمبولانس مواجه مي شديم با مسافرت به شهرهاي مختلف ، تعدادي آمبولانس براي مناطق جنگي فراهم مي کرد و آنها را سريعا به بهداري انتقال مي داد و تلاش زيادي مي کرد تا خوردوهاي غنيمتي نيز براي خدمت به مجروحين ، در بهداري لشکر به کار گرفته شود .
در عمليات خيبر ، پس از آنکه به نحو عالي از عهده اداره امور موبوطه بر آمد ، در خط مقدم جبهه از ناحيه شکم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و قبل از رسيدن به بيمارستان پر کشيد و به دوست پيوست !
منبع:فرشتگان نجات،نوشته ي ،مرتضي مساح،نشرلشگر14امام حسين(ع)،اصفهان-1378





خاطرات
يوسف کشفي آزاد:
در عمليات شکستن حصر آبادان مسئوليت محور کنار کارون به عهده سردار شهيد عراقي زاده بود . بي سيم چي او تعريف مي کرد : شب که عمليات شد . آقا مجيد بعد از رتق و فتق امور همراه با تک تير اندازه ها به دل دشمن رفت و تا صبح فردا از او خبري نشد تا اينکه به من گفت : حاجي کشفي را بگير مي خواهم با او صحبت کنم ،وقتي تماس بر قرار شد به حاجي کشفي گفت : من الان در سنگر فرماندهي عراقيها هستم سنگرهاي محکم و خوبي براي اورژانس است ، اينجا مي نشينيم تا امکانات و نيروي بهداري را براي استقرار بياوري .

آقا مجيد در شسب عمليات چزابه مجروح شد . هر چه به او اصرار مي کرديم که شما مجروحين و براي مداوا به شهر اهواز برويد مي گفت : من بايد آخرين مجروحي باشم که از منطقه خارج مي شود. او ماند و نظاره گر بود تا همه مجروحين به عقب منتقل دند و خود با آخرين آمبولانس به اورژانس عقب منتقل شد .
اين در حالي که از ناحيه کتف وپا مجروح شده بود ، حاضر نشد براي درمان به اهواز برود و در همان اورژانس تحت درمان قرار گرفت !

در يک عمليات آقا مجيد سه دستگاه خودروي عراقي را به غنيمت گرفت و براي اينکه خود رو ها مورد اصابت گلوله هاي دشمن قرار نگيرد ، تصميم گرفت سه خودرو را با هم به پشت جبهه منتقل کند .او هر خودرو را هزار متر به جلو مي آورد و بر مي گشت خود رو بعدي را هزار متر جلو تر مي گذشت و خود رو ي سومي را هزار متر جلو تر از آن دو بدين ترتيب هر سه خودرو را شخصا به سنگر بهداري آورد !

در عمليات شکستن حصر آبادان تعداد زيادي مجروح در کناري قرار داشت ، آقا مجيد دستور داد تا سريعا به اورژانس و بيمارستان منتقل شوند و اين در حالي بود که اکثر مجروحان عراقي تشکيل مي دادند .
به آقا مجيد گفتيم : اکثر اين مجروحها عراقي هستند !
او گفت : آنها انسانند و الان به کمک ما نياز دارند .

پس از شهادتش بندر عباس در ماتمي عظيم فرو رفت . در آخرين مرتبه اي که در بندر عباس بود براي خانواده اش مشخص گرديد که ايشان مجروح است ولي موضوع را مخفي نگه داشته بود . در طي دوره نقاهت مرتب روزه مي گرفت .
نماينده حضرت امام و امام جمعه بندرعباس بعد از شهادت ايشان فرمودند : ايشان با اينکه تنها حقوق کارمندي دريافت مي داشته ، وجوهات شرعي خود را دقيقا پرداخت مي نموده است .
او در پاسخ به پيشنهاد خانواده مبني بر بازگشت به مدرسه و تشکيل خانواده و اخذ زميني جهت ساختن مسکن ، مي گويد : من اکنون کار بزرگتر و مسئوليتي خطير بر عهده دارم و اگر چه نهايت عشق و علاقه من شغل معلمي است اما در برابر اسلام و خونهاي برادران همرزمم مسئول هستم . شهيد عراقي زاده با وجود اينکه دبير نمونه سال استان هرمزگان معرفي شده بود و به ايشان در آموزش و پرورش پيشنهاد مسئوليت هاي مهم مي دادند ولي به خاطر اهميت راهي که در پيش گرفته بود قبول نمي کرد و مي گفت : در نهايت دو متر زمين لازم داريم که اگر جسد مان پيدا شد ما را در آن زمين دفن کنند ، آن را هم خدا ، خود خواهد رساند .ايشان طي صحبتي براي برادرشان گفته بود : خيلي خوشحالم که راه خود را به درستي دريافتم و خداوند خيلي به من لطف داشت .
آري او خدمت در جبهه را نعمت خداوندي مي دانست و نرفتن به جبهه را کفران نعمت !




خاطرات امدادگران
حسن مومن پوش:
عمليات با نبرد سنگين دو زرف همچنان ادامه داشت ، پست امداد ما در کنار آبهاي هور بر پا گرديده بود ، در آن لحظه مشغول مداواي مجروحين بودم . تعدادي مجروح را به داخل پست امدادي آوردند ، سريعا آماده رسييده گي به آنها شديم . در بين آنها مجروحي توجه همه را به خود جلب کرد . در اثر اصابت گلوله خمپاره به داخل سنگر دو دست و دو پايش قطع شده بود . با توجه به اين که زخم او تازه بود و سريعا او را به اينجا رسانده بودند ؛ مجروح هوشياري خوبي داشت و مرتب فرياد مي زد : امام خميني قربانت بروم ، جان من فداي جان امام خميني ، امام حسين شهادت را نصيب من بگردان و بعد هم پي در پي کلمه شهادتين را بر زبان جاري مي نمود . لباس هاي او کاملا خون آلود بود و به نظر مي رسيد ، بسيجي باشد ، خوب دقت کردم ، متوجه شدم يکي از برادران ارتش مي باشد ؛، روحيه شهادت طلبي ازايشان ، من و اطرافيان را متحير کرده بود ؛ آنقدر اين صحنه در من تاثير گذاشت که پس از گذشت سالها هنوز ذکرهايي که بر زبان جاري مي کرد ، در ذهنم نقش بسته است .

بيمارستان صحرايي خاتم الانبياء در منطق عملياتي خيبر آماده مداواي مجروحين بود . با شروع عمليات خيبر همه در تکاپو و فعاليت بودند ، در اين ميان پزشک جراحي توجه مرا جلب کرد ، او بدون احساس خستگي به مداواي مجروحين مشغول بود . در فرصتي مناسب با او صحبت کردم .
او اهل تايلند بود و هدف از حضور در جبهه نبرد را عشق به امام به خميني و اعتقاد به فکر و هدف تمام بر شمرد .
روحيه قوي و غير قابل وصف او باعث شده بود اوقات فراغت خود را نيز در کنار امدادگزان و رزمندگان سپري نمايد .


عمليات والفجر 4 ، در بيمارستان شهيد رادمنش توفيق خدمت به مجروحين را داشتم . با توجه به کوهستاني بودن منطقه عملياتي نتقال مجروحين از صحنه درگيري بسيار مشکل بود و امداد گران مجبور بودند مسافت زيادي مجروحين را توسط برانکارد حمل نمايند .
در يکي از روزها ، يک رزمنده بسيجي را که ظاهرا اهل شمال بود به بيمارستان آوردند . ايشان حدود 20 روز بر اثر جراحت نتوانسته بود حرکنت نمايد و چون در مسير عبور و مرور رزمندگان قرار نداشته در تنهايي و شرايط دشواري قرار گرفته بود .
وقتي از ايشان در مورد طريقه مجروح شدنش سوال کردم گفت : در زير آتش شديد دشمن دچار شکستگي و پارگي عضله پا گرديدم وقتي همرزمانم خواستند به من کمک کنند آنها را به جلو فرا خواندم و بعد به زحمت خود را به کنار رودخانه رساندم و همانجا نقش بر زمين شدم و در اين مدت 20 روز خوراکم علف و آب رود خانه بود . درپاي آن رزمنده حفره اي ايجاد شده بود که پر از عفونت بود . بلافاصله شيشه اتر درون سوراخ ريختيم تا عفونتها از بين بروند . با وجود مداوا و رسيدگي لابا خره پاي اين عزيز را از زانو قطع شد .

علي نظري:
پبيش از عمليات والفجر 8 ما در يکي از پايگاه هاي لشکر نجف اشرف در اهواز مستقر بوديم . در ميان نيروهاي امدادگر شلخصي به نام حاج محمود اميني اهل قلعه سفيد نجف آباد اصفهان بود که حدود پنجاه سال سن داشت . از طرفي پدر شهيد هم بود . فرزندش در عمليات خيبر به شهادت رسيده بود . با وجودي که از او سني گذشته بود . در اکثر عمليات ها پا به پاي ساير برادرها ي امداد گر در آموزش و رزم شبنه شرکت مي کرد .
چند روزي به عمليات والفجر 8 نمانده بود ، قرار شد بنده به اتفاق گروهي از برادران کادر درماني و گروهي از پزشکان به خط مقدم رفته و جهت عمليات آماده شويم . اسامي برادران که مي بايستي به خط مقدم بروند و آنهايي هم که در پشتيباني اهواز بمانند مشخص شده بود ، با توجه به وضعيت برادر حاج محمود اميني قرار شد که ايشان در اهواز بماند و به خط مقدم نيايد ، اما موقع حرکت ديدم که او سوار خود رو شده و مي خواهد به منطقه اعزام شود ، هر چه ما اصرار کرديم که از ماشين پياده شود ، ايشان التماس مي کرد که به خط مقدم بيايد وقتي که ديد ما حاضر نيستيم ايشان را به منطقه اعزام کنيم شروع به گريه کرد و گفت : فلاني من براي اين راه دعوت شده ام مانع من نشويد . با ديدن روحيه او حال عجيبي به برادرها دست داد ، يادم هست که برادران پزشک شروع به گريه کردند و به بنده گفتند که شما جلوي ايشان را نمي توانيد بگيريد .
با وضعيتي که پيش آمد از ايشان قول گرفتم که به شرطي او را به منطقه اعزام مي کنم که موقع عمليات در اورژانس لشکر بماند و جلو نرود . در بين راه از ايشان سوال کردم : فلاني چرا اينقدر براي رفتن به منطقه عملياتي اصرار داري و لحظه شماري مي کني ؟ گفت : ديشب خواب فرزندم را ديدم که در قصري زندگي مي کرد و مي گفت : پدر به زودي به من ملحق مي شوي و من حتي زمان و ساعت آن را هم مي دانم که کي شهيد مي شوم و ديگر بازگشتي در کار من نيست .
در آن موقع زياد من به حرف اين عزيز توجه خاصي نکردم . به اتفاق برادر ها وارد منطقه عملياتي شديم ، يکي دو روز بعد از عمليات والفجر 8 ، بنده متوجه شدم که اين برادر به پست امداد خط مقدم آمده است و بعد از چند روز اطلاع پيدا کرديم که ايشان در بازگشت به درجه رفيع شهادت نايل گشته و عجيب آنکه در همان روز و ساعتي که خودش اطلاع داده بود به شهادت رسيد .

اسد الله رباني :
در منطقه عملياتي والفجر 8 به عنوان بهيار در اورژانس بهداري لشکر امام حسين (ع) انجام وظيفه مي کردم . دو سه روزي از عمليات سنگين و نبرد شديد تصرف فاو سپري شده بود . آن شهيد بزرگوار دکتر کرباسي به عنوان پزشک اورژانس مشغول به خدمت بودند . آتش دشمن به قدري سنگين بود که زمين منطقه عملياتي يک لحظه از اصابت گلوله هاي توپ و خمپاره در امان نبود و در اين مدت بچه ها اصلا استراحتي نداشتند و مرتبا مشغول سرويس دهي به مجروحين بودند .
من به يکي از تخت هاي اورژانس تکيه داده بودم و از فرط خستگي و بيخوابي رمقي نداشتم و چهره ام گرفته شده بود ، ناگهان متوجه شدم کسي با دست آرام روي شانه ام مي زند ، ايشان دکتر کرباسي بودند ، به صورت من خيره شدند و گفتند : چرا گرفته اي و نمي خندي ؟ به خود آمدم و گفتم : دکتر ، خنده ام نمي آيد . گفتند : چرا خنده ات نمي آيد ؟ گفتم : دليلي براي خنديدن نمي بينم ، دکتر تبسمي کرد . و گفت : اشتباه مي کني برادر ، البته جاهايي هست که انسان براي خنده دليل منطقي ندارد و خنده غفلت مي کند و ظاهري شاد دارد ، اما زماني که بينش و شناخت پيدا کردي و فهميدي که از کجا و براي چه آمده اي و هدف را روشن ديدي آن موقع تبسم به لبانت مي آيد و شاد مي گردي و آنوقت است که مي تواني به مجروحين خدمت بيشتري بکني ؛ سپس دوباره با دست روي دوش من زد و گفت : يا الله بخند و کارت را شروع کن و رفت . اين کلام به قدري براي بنده مفيد بود که حس کردم نسبت به وظيفه ام غافل بودم و الان به واقعت نزديک شده ام ، سخن ايشان با آن لحن گرم مرا به خود آورد و انگار غبار خستگي و گرفتگي را از تنم زدود .دکتر کرباسي چند روز بعد در همين عمليات به شهادت رسيد .

حسن مامن پوش :
مجروحي که در عقب تويوتا قرار داشت را به پست امداد لشکر امام حسين (ع) آوردند . يکي از پاهايش قطع شده و به پوستي بند بود ، در عين حال روده هايش نيز از شکم بيرون ريخته بود و خودش با دو دست روده هايش را گرفته و نظاره مي کرد ، شگفت تر اينکه هيچ وقت اعتراض و ابراز ناراحتي از سوي اين رزمنده ديده و شنيده نشد ، اين نشان از اوج ايثار گري و ازر خود گذشتگي او و شناخت راه و هدف مقدسي بود که در آن قدم گذاشته بود . خدمت به اين عزيزان خستگي را بي معنا مي کرد .

مسعود داوري :
شهيد ناصر خود سياني رزمنده اي که دنيا از خوبيها بود ، شهادمت ، ايمان و صداقت در اعمنال او موج مي زد . ناصر برادر دوقلويي به نام مسعود داشت که او نيز در جبهه حضور داشت ، به جرات مي توان گفت : تمام حرکات و سکنات آنها به هم شباهت داشت ، آنها از نظر قيافه ظاهري نيز شبيه هم بودند . به همين خاطر بچه ها اغلب اوقات ناصر و مسعود را با هم اشتباه مي گرفتند .
يکي از بچه ها تعريف مي کرد . يک روز کنار رود خانه کارون آقا مسعود را ديدم و گمان کردم ناصر است ، ظرفي را پر از آب کرده و آهسته و مخفيانه نزديک او بردم و آبها را به او پاشيدم و گفتم : آقا ناصر کجايي؟ صبح تا حالا دنبالت مي گشتم . او خيلي خونسرد سرش را بر گرداند و گفت : من مسعود برادر ناصر هستم . من خيلي خجالت کشيدم و عذر خواهي کردم : گفت اشکالي ندارد من ناراحت نمي شوم ، من و ناصر فرقي نداريم .

عليرضا جعفري :
در آغاز عمليات والفجر 4 از طرف واحد بهداري به عنوان امداد گر براي پشتيباني گردانهاي عملياتي و خدمت رساني فوري به مجروحين ، سريعا به محل درگيري اعزام شديم ، بر روي تپه هاي موسوم به تخم مرغي که تازه به تصرف رزمندگان در آمده بود استقرار پيدا کرديم .
آتش دشمن سنگين بود و عمليات سخت و گسترده شده بود ، منطقه عملياتي پستي و بلندي زيادي داشت و تردد را مشکل مي نمود . در اولين اقدام تمامي مجرحين را با بستن گارو و باند پيچي آماده انتقال به پايين نموديم .
چون هنوز جاده مواصلاتي نداشتيم و مجروحين را بايد با برانکارد به پايين مي آورديم ، اين کار بسيار سخت و مشکل بود . در حين رسيدگي به مجروحين دو نفر عراقي را اسير کرديم که يکي از آنها مجروح بود و ما سريعا به او رسيدگي کرديم ؛ اما نفر دومي که اسير کرديم مي توانست کم و بيش فارسي صحبت کند ؛ او آمادگي خود را براي کمک به مجروحين اعلام کرد و در صحبت هايش به شيعه بودن خود و اينکه صداميان او را به زور به جبهه آورده اند اشاره کرد .
با توجه به اينکه در آن حوالي ، دو نفر امداد گر بيشتر نداشتيم . و هر دو نيز جراحت سطحي داشتيم کمک او بسيار موثر بود ، در عين حال يکي از بچه هاي مجروح با اسلحه مراقب او بود .
اين اسير چندين مجروح را به تنهايي بر دوش مي گرفت و به پايين انتقال مي داد . وقتي که ما يک نفر را براي مواظبت از او گمارديم .،فت : تو را به خدا نگران من نباشيد ، من شيعه و پيرو حضرت علي و بچه هايش هستم و خود را وقف شما خواهم کرد .
با هر زحمتي بود موفق شديم تمامي مجروحين را به پايين بياوريم ، تعدادي از آنها که سر حال تر بودند را با قاطر به عقب بردند و بقيه نيز توسط آمبولانس به اورژانس انتقال يافتند .
با اصرار زيادي که اين اسير عراقي داشت او را به سنگر فرماندهي برديم او نيز تمامي اطلاعاتي را که راجع به نيروهاي عراقي داشت در اختيار مسئولين قرار داد . پس از آن ، از او جدا شده و خداحافظي کرديم .

يوسف کشفي آزاد:
پس از اينکه در گير و دار عمليات بدر زخمي شدم ،من را قايق به عقب فرستادند در اين قايق حدود 10 مجروح ديگر هم بودند و يک نفر امداد گر نيز براي رسيدگي به مجروحين ما را همراه مي کرد . با اين حال و روزي که داشتيم هواپيمايي ... دشمن نيز مرتب بالاي سرمان پرواز مي کردند و قايق ها را با راکت مورد حمله قرار مي دادند.يکي از رزمندها دچار خفگي شده بود، امداد گر براي نجات او چند بار با دست به پشت اش زد ولي اين کار چندان موثر واقع نشد بعد از آن قدري گاز به دور انگتش بست و مقداري ترشحات از دهان اين مجروح خارج ساخت ولي باز هم موثر نبود . او در ادامه تلاش کرد با مکيدن ترشحات ، آنها را مکيده و بيرون ريخت به طوري که خودش نيز حالت تهوع پيدا کرد ولي با وجود اين چندين بار اين کار را ادامه داد تا بالاخره موفق شد مجروح را در وضعيت مناسب تري قرار دهد و پس از آن به ساير مجروحان رسيدگي نمود . با تمام سختيهاي کار و در زير باران گلوله دشمن ، اين امداد گر با جديت و پشتکار آن مجروح را نجات داد و زخمهايش را بست .
اين امداد گر درچه پور نام داشت که حدود يک ساعت بعد در همان منطقه به درجه رفيع شهادت نايل گشت .
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار