درباره شهيد - متن کتاب "فرياد زاگرس (آلواتان)" - فصل هفتم - بخش سوم

کد خبر: ۱۱۹۲۲۹
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۸۷ - ۲۰:۴۰ - 29August 2008
- آخ برادر محمود ... شما هستيد ؟ اونا تا الان اينجا بودند ، اول سرود خواندند ، سرود حزب دمكرات ، بعد يكي يكي بچه ها را تير خلاص زدند
- چند نفر بودند ؟
- خوب يادم نيست ولي حدود پانزده بيست نفري مي شدند . اونا سه تا از بچه ها را با خودشان بردند .
- اسير كردن ؟
- بله ... اسير كردن
- از كدوم سمت رفتند ؟
او به سمت دره غربي اشاره كرد . چهره محمود در هم كشيده شد . تپش ضربان قلبش آهنگ سريعتر گرفت .
- چطوره قرارگاه را خبر كنيم تا نيروي كمكي بيايد ؟
محمود سري تكان داد :فرصت نيست ، ارتباط بي سيم ي هم قطع شده ، اگر دير بجنبيم اونا رو به عمق مواضعشون مي برن و بعد به اون طرف مرز .
بايد جلويشان را بگيريم ، ياا... بجنبين مجروح را ببرين طرف قرارگاه .
راننده هاج و واج نگاه مي كرد ، محمود به محمد نهيب زد :ياا... حركت كن برو قمي رو خبر كن .
محمد با صراحت گفت :شما را تنها نمي گذارم ، پس راننده مجروح را مي بره و به قرارگاه هم خبر مي ده .
محمود گاهي دوربين را بر چشم مي كشيد ، اين سو و آن سو را مي پاييد و گاهي نگاهي به بچه ها و زير لب مي غريد :
اين براي ما ننگه ، بايد بچه ها را آزاد كنيم .
منفرد و محمد دوشادوش او و رحيم گوشي بي سيم مماس بر شقيقه اش : ***********
- قمي قمي ...
صداي منفرد سكوت را در هم شكست :
- اونهاشان كشيدند بالاي تپه جنگلي
محمد دستش را روي شانه محمود گذاشت :ولي برادر محمود ، داريم مي ريم تو دل دشمن ، اونم با دست خالي .
محمود گفت :مي بيني كه تازه ردشونو زديم ، ما زنده باشيم جلو چشممون بچه هامون رو به اسيري ببرن اين ننگ نيست ؟
ساعتها از تعقيب ضد انقلاب مي گذشت محمود و همراهان تن خسته ولي مصمم ، دامنه تپه جنگلي را در پيش گرفته و از ميان بوتنه زارها به پيش مي رفتند كه ناگاه منفرد فرياد خفيفي سر داد :
- برادر محمود اونجا رو
انبوه مردا مسلح در حال گفتگو از شيار سمت چپ يال به طرف آنها به پيش مي آمدند . منفرد به طرف محمود دويد :برادر محمود صلاح نيست اينجا بمونيد ، شما با برادر محمد منطقه رو ترك كنين ، من جلوشونو مي بندم ، اين طوري همه مان شهيد مي شيم ، برو برادر محمود برو
محمود فقط يك كلمه گفت :هرگز
- محمود جان ، تو را به خدا ، تو را به جان امام اينجا نمان . هنوز داغدار كاظمي هستيم . داغ گنجي زاده ، مي ترسم خداي ناخواسته ...
هنوز حرف محمد تمام نشده بود كه صداي افراد مسلح كرد بلند شد :ئيوه كين ؟ له وي چ ده كن ؟ بوو لام نه وه ؟ ... موجاهدين يا ... ؟1
با اولين رگبار محمود و محمد صداها خاموش شد ، عده اي بر خاك افتادند .
منفرد ضامن نارنجكي را كشيد و به طرف آنها پرت كرد . افراد دشمن دسته دسته از هر طرف به سمت نقطه درگيري به پيش مي آمدند . نبردي نابرابر محمود گلوله هايش تمام شد ، آخرين خشاب منفرد نيز داشت تمام مي شد . محمد فرياد كشيد :برادر محمود منفرد ، بريد ديگه . دارن ميان بالا
منفرد به طرف دويد ، زير زخم او را گرفت و او را با يك حركت روي شانه هايش انداخت . دو دست او را محكم در بغل فشرد و شيب كوه را
پاورقي : 1- شما كي هستين ؟ اونجا چكار مي كنين ؟ چرا جواب نمي دين ؟... مجاهدين يا ... ؟
به سوي دره در پيش گرفت . هر چه محمود تقلا كرد فايده نداشت ، بي وقفه داد ميزدلامصب ولم كن بذار جلوشونو بگيرم
هنوز منفرد و محمود از نظر پنهان نشده بودند كه باران گلوله ها از هر طرف باريدن گرفت .
محمدذ به سرعت نارنجك خود را در ميان گروهي كه سينه خيز به سوي او در حركت بودند افكند و در پي آن فرياد كشيد :رحيم خشاب بده بجنب
- مال من هم تمام شده ، بگير اين هم آخرين نارنجك خدا به خير كنه . رحيم به سرعت گوشي بي سيم را در دست گرفت :
- قمي قمي قمي قمي ... دشمن ما رو محاصره كرده . تو محاصره ايم
هنوز حرفش تمام نشده بود كه گلولهاي در كتفش نشست . از فاصله اي كمتر از پنجاه متر صداي آمرانه اي مردي شنيده شد :زنيد و بيان گر ... زنيد و... ئا گاداري خو تان بن 1
محمد سينه بر خاك ، دست به سمت گوشي بي سيم برد تا گوشي را به طرف خود بكشد ولي نتوانست . سنگيني باري را بر دوشش احساس كرد ، سر را بالا برد ، يكي از افراد دشمن را ديد كه مجالش نداد ، با پاي ديگرش ضربه اي محكم به صورت محمد نواخت . رحيم وحشت زده خيره به افراد دشمن ، عرق سرد بر جبينش نشست صداي قمي در بي سيم پيچيد ، پر طنين :
- رحيم ، رحيم معلومه كجايين ؟ گوشي رو بده برادر كاوه ، درگيري چيه ؟
پاورقي : 1- زنده آنها را بگيريد ... زنده ... مواظب باشيد .
چرا جواب نمي دي ؟
سرلك 1 با سبيلهاي پر پشت ، تنومند و چشمهاي درشت ا زحدقه بيرون آمده بهت زده گوشي بي سيم را برداشته به گوش چسباند :
- محمود محمود قمي .
- بابا برادر كاوه من قمي هستم ... اگر صداي من را مي شنوي جواب بده .
- با شنيدن اين پيام نيش سرلك باز شد و دو رج دندان كه سياهي آن بر سپيدي مي چربيد نمايان شد ، قهقهه اي زد و روي به محمد كرد :
- چي چي ؟ كاوه كاوه
- كاك نادر كاك نادر بيا جلو
- فرمانده هيزي بانگ كن ... يا ا... نا نجيب 2
نادر دوان دوان شيب را در پيش گرفت و در ميان انبوه درختچه هاي جنگلي از نظر ناپديد شد .
سرلك يك لحظه آرام و قرار نداشت . مرت قدم مي زد و بي آنكه از محمد چشم بردارد زير لب با خود حرفهايي مي گفت كه مفهوم نبود . ساير افراد نيز از موضوع با خبر شده بودند ، كوه ، كوه دهان به دهان مي گشت و چهره ها شگفت زده و خوشحال .
سرلك به استقبال رستم فرمانده هيز رفت . او همچنان خيره به محمد چند قدم به طرف او برداشت . فرمانده هيز با دست چانه محمد را به طرف بالا كشيد و لحظاتي به او خيره شد . سپس با لحني غرورآميز و شادمانه گفت :
- له ئاسمانه ليت ده گرام له ئه رزي و ده ستم كه وتي .1
فرمانده هيز بي سيم چي را صدا زد و با لحني هيجان زده گفت :
- ناوندي بگره ... ناوند .2
كاك رستم گوشي را گرفت و گفت :
- دوكتوري بانگ كن .
- گوتم دوكتوري بانگ كه ... كاريكي زور تابيه تي م پي هديه 3.
- كاوه ، كاوه را اسير كرديم
- بلي خاتر جه مم ... بو خويه تي ... خيالتان راحه ت بي ..4
- بي سيم چي كه شي له لاي ئيم ه . بلي ... بلي ..5
فرمانده هيز كه برق پيروزي در چشمانش مي درخشيد رو به سرلك كرده و گفت :يا ا... راه بيفتيد . الان ماشينهاي قرارگاه به طرف مي مي يان . بايد بريم كنار پل .
در فاصله اي اندك خبر اسارت كاوه با بي سيم به سران ضد انقلاب در سراسر منطقه مخابره شد . محمد در حلقه مردان مسلح كه در پيشاپيش آنها سرلك حركت مي كرد به راه افتاد . كيلومترها پياده روي پرفراز و نشيب در دامنه سنگلاخي كوهستان ، سرانجام به انبوه درختان رسيدند ، در
پاورقي : 1- د رآسمان به دنبا تو بوديم ، در زمين به دستمان افتادي . 2- مركز را بگير ... مركز قرارگاه
1- دكتر را صدا كن . گفتم دكتر را صدا كن ... كار بسيار مهمي با او دارم 4- بله مطمئن هستم ... خودشه ... خيالتان راحت باشه ... 5- بي سيم چي اش هم پيش ماست . بله ... بله .
انديشه فرار بود ولي از هر سو خود را در محاصره دشمن مي ديد كه كوچكترين گريزگاه را به روي او بسته بودند .
افراد از بيشه زار گذشته بر فراز قله كوچكي به انتظار رسيدن ماشين اطراق كردند . تمسخر مردان مسلح ، محمد را كلافه كرده بود ، سكوت كرده بود و مي انديشيد . يكي از مردان مسلح از كوله پشتي اش راديوي كوچكي را در آورد و گفت :
وه ختي هه والاكائه 1 و صداي آن را بلند كرد . اينك افراد مسلح نه تنها محمد كه راديو را در حلقه تنگ خود گرفته بودند . صداي مارش نظامي شنيده مي شد كه ناگهان قطع گرديد :
سه رنج بدن ، سه رنج بدن ... به هه واليكي كه هه رئيستا دستمان گه يشتوه سه رنج بدن . له ئاكام دا كاوه ، فرمانده ي ارشدي لشگه ري تيك شكاوي خوميني له برابر هيزشي قارمانانه ي ... كوركاني هيزي گه ل به ديل گيرا ... و حيز بي ديم وكرات نيشانيان دا..2
از ميان غباري كه در جاده پيچ د رپيچ پايين ارتفاعات در حركت بود ، چند ماشين ديده مي شد .
نگاهها به آن دوخته شد . فرمانده دستور حركت داد . شيب كوه تند بود و
پاورقي : 1- موقع خبرهاست . 2- توجه توجه كنيد ... به خبري كه هم اكنون به دست ما رسيده توجه كنيد . سرانجام كاوه فرمانده ارشد لشكر شكست خورده خميني ، طي حمله قهرمانانه فرزندان نيروي مردم به اسارت در آمد ... حزب دمكرات نشان داد كه ...
سنگلاخي . محمد به اكراه بلند شد و بار ديگر افراددشمن را وارانداز كرد و به راه افتاد . او به تاريكي شب اميد بسته بود . نيم نگاهي به خورشيد انداخت ، عصر بود ، عصري دلگير و غم انگيز . برمراقبت مردان مسلح افزوده شده بود . دو نفر در فاصله يك متري در چپ و راست او حركت مي كردند و دو نفر نيز با فاصله در پشت سر آنها . بقيه افراد به علت صعب العبور بودن راه ، بينشان فاصله افتاده بود . مراقبان بيش از آنكه به محمد توجه داشته باشند مراقب خود بودند تا به عمق دره پرت نشوند .
در پيچ صخره اي به تختگاهي كم عرض رسيدند ، محمد فرصت را غنيم ت شمرد ، نفر سمت چپ را كه در كنار جاده قدم برمي داشت به پرتگاه هل داد و بي درنگ لگدي به ساق پا و مشتي بر صورت نفر سمت راست كوبيد . او تعادل خود را از دست داده و در گودي كنار تختگاه افتاد . محمد نگاهي به پشت سر افكند و پا به فرار گذاشت . سر از پا نمي شناخت . شيب كوه را در مي نورديد ، مي دويد و مي غلتيد و گاه مي خزيد تا به دامهن شني رسيد . لحظاتي گذشت و او بي وقفه در لا به لاي بوته زارها مي دويد تا خود را در كنا ربستر رود ديد .
درنگ نكرد ، دله به دريا زد ، تن به رود سپرد . زير شاخه درختي در كرانه رود خزيد ، شاخ و برگهاي گرداگرد درخت ، استتار را كامل نمود به انتظار دشمن سر از ميان آنها بيرون كشيد ، گاه و بي گاه صداي رگبار و صفير گلوله اي را مي شنيد . دشمن هر پشته خاري ، هر شاخته درختي را كه به آن شك مي كرد هدف قرار مي داد . ناسزاها از آسمان فرو مي باريد و هر لحظه نزديكتر به گوش مي رسيد . ساعتها گذشت و محمد چشم به آسمان دوخته بود ، از حركت پشه هاي شب نما 1 فهميد كه هوا رو به تاريكي است سكوت بار ديگر حكم فرما شد ، سكوتي آكنده از اميد . مدام كلماتي را با خود زمزمه مي كرد ، قطرات اشك از گونه هايش سرازير مي شد :خدايا اي پناه بي پناهان مي داني كه ما جز براي تو نمي جنگيم .
نور ماه آهسته آهسته ، ارتفاعات صخره اي را فرا مي گرفت ، او با پس و پيش كردن خود ، با چشمان بي حركت و خسته ، سر را بالا برد ، نگاهي به آسمان انداخت دو دستي شاخه بيدي را چسبيد و با تلاش و دست و پا زدن ، خود را به بستر رود كشاند ، پاهايش به شدت كرخت شده ، براي لحظه اي روي زمين نشست ، انگشتهاي بي رمقش را به سمت پوتين هايش برد و با زحمت زيادي آنها را باز كرد تا پاهايش را از درون پوتينهاي سنگين و پر آب رها نمايد .
اطراف را ور انداز كرد ، سايه بود و سكوت ، سايه هايي كه كم كم در پناه نور ماه ناپديد مي شدند . ناگهان از جا برخاست به سرعت شروع به دويدن كرد ، چندين بار به زمين افتاد ، دوباره بلند شد و به حركت ادامه داد . خار و خسكها در انگشتان پايش مي خلند ، او اعتنا نمي كند ، مي خواهد هر چه سريعتر دور از ديدگان دشمن خود را به كاروان خودي برساند .
پاورقي : 1- پشه هاي شب نما : پشه هايي كه د رمناطق باتلاقي در شب مي درخشند .
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار