خاطرات شهيد - ديدگاه

کد خبر: ۱۱۹۳۳۹
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۵:۵۸ - 30August 2008
كاوه، هرچند روز يك بار مي‌آمد مي‌نشست پشت دوربين و راهكارها را دقيق نگاه مي‌كرد. دوربينمان بزرگ و قوي بود :120×20 بود. با آن مي‌شد حتي سنگرهاي كمين و سيم خاردارهاي ميدان مين دشمن را هم بخوبي ديد.
كنارش ايستادم. روي مواضع دشمن دقيق شد. يكدفعه ديدم دوربين را روي نقطه‌اي ثابت، نگه داشت. نگاهش كردم. صورتش سرخ شده بود. چشمش به جنازه شهدايي افتاده بود كه بالاي ارتفاع2519 جا مانده بودند. دشمن آنها را كنار هم رديف چيده بود تا با احساسات ما بازي و روحيه‌مان را ضعيف كند. اولين باري بود كه نتوانستيم پيكر شهدا را به عقب بياوريم.
چند لحظه گذشت، چشمش را كه از چشمي‌هاي دوربين برداشت، خيس اشك بود. گفت :«كي باشه پيكر شهدا رو بياريم، اينها رو كه مي‌بينم، از زندگي بيزار مي‌شم».
اصلاً دلم نمي‌خواست ناراحتي كاوه را ببينم. تا آن موقع، او را اين طوري نديده بودم. با مشاهده ناراحتي او، من هم مثل او حالم منقلب شد.
**************
حرفهاي آن روز كاوه در ذهنم مانده بود. شب دوم عمليات كربلاي دو كه ماز قرارگاه حركت كرد و رفت خط مقدم، در آخرين تماسي كه از طريق بي‌سيم داشت، اعلام كرد :«از بين لاله‌ها صحبت مي‌كنم».

مهدي الهي
نظر شما
پربیننده ها