زندگينامه شهيد - دفتر اول

کد خبر: ۱۱۹۴۷۳
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۹:۱۵ - 30August 2008
چقدر آن آهنگر روستايي را دوست مي داشتم كه درفشي را برافراشت و همه مظلومان را در زير آن لوا جمع كرد ، تا بنيان ظلم ضحاك را ويران سازد . آنچه در دنياي نوجواني از كاوه مي دانستم فقط و فقط همين بود .
به گمانم شهريور سال 62 بود كه با كاوه آشنا شدم . آشنا كه مي گويم نه به آن معني كه با او دوست شوم و سلام عليكي داشته باشم و يا در مأموريتي همراهش باشم . تازه از كردستان برگشته بود و معلوم بود كه براي جلسه و جذب نيرو به سپاه مشهد - كه آن روزها در چهارراه نخريسي بود - آمده است . داخل سالن بودم كه يكي از دوستانم نشانش دادو گفت : « كاوه اي كه مي گويند همين است » و اين را زماني گفت كه او از كنارم رد شده بود ، سر كه برگرداندم جواني را ديدم لاغر اندام كه لباس سپاه به تن دارد و به سرعت از ما فاصله مي گيرد و براي اينكه چهره اش را ببينم ، با عجله از كنارش گذشتم ، به انتهاي سالن رفتم و دوباره برگشتم ؛ مي خواستم او را از روبرو ببينم . آدمي كه آوازه ي شجاعتش از خراسان فراتر رفته بود و ضد انقلاب براي زنده يا مرده اش جايزه ي كلان تعيين كرده بود ، حالا مقابل من است ؛ سفيد پوست و زيبا ، با محاسني نه چندان پرپشت ،درست بر عكس آن چيزي كه تصور مي كردم . براي آدمي كه از لحظه ي ورودش به سپاه ، نام کاوه را بيشتر از ديگر فرماندهان مشهدي شنيده بود ، همين ملاقات و سلام عليك پاسداري كافي بود تا من را چند ماه بعد راهي كردستان سازد.
دوران خدمتش در سپاه سقز ، عجيب حماسه اي است . آن قدر كه فكر مي كنم بچه ها از فرط علاقه به او اين ها را مي گويند . اشتياق جمع آوري اطلاعاتي درباره نحوه ورود او به سقز ، راه اندازي گروه اسكورت و بعد هم تا حدجانشيني سپاه پيش رفتن ، خستگي كار تحقيق را از تنم بيرون كرده است . بچه هاي دوره سقز ، همه جاي تيپ ، در گردانها و واحدها پراكنده اند ، بايد شناسايي شان كرد . حتما حرفها و خاطرات خوبي دارند . در بين افرادي كه از حادثه هاي آن روزهازنده مانده اند، كسي را نشانم مي دهند كه از دوستان نزديك محمود است ؛ ناصر ظريف مي گويند : در پادگان آموزش و سپاه سقز با محمود بوده و حرفهاي خوبي براي گفتن دارد ؛ « اين را هم مي گويند كه اهل حرف زدن نيست » . ناخود آگاه و بدون آنكه ناصر را ديده باشم مهرش به دلم مي نشيند . فرمانده گردان حضرت رسول(ص) است و پيداست كه آدم شجاعي است . كاوه بايد به او خيلي اطمينان داشته باشد كه فرماندهي گردان اولش را به او سپرده است . به محل استقرار گردان حضرت رسول(ص) مي روم . خودم را معرفي ميكنم و مي گويم كه از او چه مي خواهم . سرسختي مي كند ، افراد ديگري را نشانم مي دهد . اما من به او اصرار مي کنم واز اهميت موضوع تحقيقم مي گويم ، آنقدر كه در مي يابد نبايد حرفها و تجربياتش را براي خودش نگه دارد ؛ آخر او هم مثل من دو ست داردکه همه كاوه را بهتر بشناسند .

حاج مجيد ايافت - مسئول واحدمان - همين چند روز پيش از سفر خانه ي خدا برگشت . او يكي از دوستان محمود است . با آنكه سن و سالي ندارد اما در بين فرماندهان تيپ ، از محبوبيت و نفوذ خوبي برخوردار است .
كاوه واحدهايش را به او سپرده است . حاج مجيد سينه اي پر از خاطره دارد . اصلا به جرأت مي توانم بگويم تاريخ شفاهي تيپ و عملياتهايش است ؛ ضد انقلاب و طرح و برنامه هايش را هم خوب مي شناسد . او بهتر از هر فرد ديگري به كار من اعتقاد دارد ، بدون مشورت بااوبه ابعادشخصيتي كاوه پي نخواهم برد . او صحبتهايش راازسقزشروع مي كند :
وقتي محمود كاوه به عنوان فرمانده ي عمليات سپاه سقز انتخاب شد ، هيچكس و حتي خودش هم فكر نمي كرد كه ديگر ضد انقلاب روي آرامش را نخواهد ديد . او در اولين باري كه كمين ضد انقلاب را تبديل به ضد كمين كرد و آنها را در دامي كه خودشان پهن كرده بودند گرفتار ساخت ، بيشتر شناخته شد.
برقراري امنيت در شهر و سپس جاده هاي اصلي ، دغدغه ي اصلي اش شده بود . براي رسيدن به اين منظور بايد حسابي مايه مي گذاشت كه گذاشت ، آنهايي كه در سپاه سقز چند ماهي را خدمت كرده اند ، يادشان هست كه او و نيروهايش هميشه در حالت آماده باش بودند تا به محض رسيدن خبري از دشمن ، مثل آوار بر سرشان خراب شوند. او پا را ازاين هم فراتر گذاشته بود ، منتظر نمي ماند تا مخبرين خبري برايش بياورند . خودش به دنبال ضد انقلاب مي رفت و عجيب آن بود كه در هر فرصتي تا غافلگيرشان نمي كردو بعد چندتايشان را به درك واصل نمي كرد ، دست بردار نبود .

پيش از آنكه كاوه با يك گروه يازده نفره از مربيان پادگان آموزش سردادور وارد سقز شوند، ناصر در سقز بوده است :
فكرش را نمي كردم كه محمود روزي بتواند امنيت از دست رفته را به شهر برگرداند . اما وقتي فرمانده ي گروهان اسكورت شد و توي چند عمليات از ضد انقلاب تلفات گرفت، همه ي نگاهها را متوجه خودش كرد . به جرات مي توانم بگويم محمود اولين كسي بود كه كمين ضد انقلاب را به ضد كمين تبديل كرد يعني آنها را توي دامي كه خودشان پهن كرده بودند گرفتار كرد .
آن روزها بابا رستمي -بعدها به شهادت رسيد- فرماندهي سپاه را سپرده بوددست حسين عظيمي . علي معدني را هم گذاشته بود مسئول عمليات . امكانات سپاه اعم از نيرو و تجهيزات كم بود . كاري نمي شد كرد . سپاه عمدتا دنبال ثبت موقعيت خودش در شهر بود . هنوز اثرات تصميم گيري هيئت «حسن نيت» مبني بر اينكه بايد سپاه، شهر را ترك كند، لمس مي شد .
علي معدني ، محمود را جانشين عمليات معرفي كرده بود تا اينكه مجروح شد و عملا كارها افتاد دست محمود . البته علي معدني با مجروحيتي كه داشت توي سپاه ماند، اما ديگر نتوانست پابه پاي بچه ها بيايد؛ بيشتر كمك فكري مي داد .
با روي كار آمدن محمود ورق برگشت . بچه ها از لاك دفاعي آمدند بيرون و ديگر حمله به ضد انقلاب شروع شد ؛ ضد انقلابي كه كمين مي زد و يا ترور مي كرد . بيرون راندن يك چنين دشمني و بعد تعقيبش در كوه و كمرها ، كاري بود كه فقط از عهده ي آدمي مثل محمود برمي آمد .
توي همين مرحله بود كه براي زنده يا مرده اش جايزه تعيين كردند . آن هم چه جايزه اي ، كسي فكرش را نمي كرد كه جواني حتي هنوز محاسنش در نيامده اين قدر براي ضد انقلاب مهم باشد .

درخشش محمود در سقز ، زندگي او و نيز سپاه سقز را از اين رو به آن رو كرد . حالا ديگر محمود متعلق به خودش نبود ؛ حتي متعلق به خانواده اش و مردم شهرش نيز نبود ؛ او متعلق به همه ي مردم استان كردستان و خراسان بود . اصلا او متعلق به ايران و انقلاب بود . همين چيزها بود كه مانع از آن شد تا رحيم صفوي - مسئول وقت عمليات سپاه - با درخواست او براي اعزام به جبهه هاي جنوب مخالفت كند.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار