هنر و معرفت شهودي
هنرمند اصل شهود و حضور است و هنر نوعي معرفت شهودي در حقايق متعالي عالم وجود . اثر هنري « بيان » آن اوقات شهود و حضور است …
هنرمند اصل شهود و حضور است و اينچنين ، « هنر » لاجرم متکي بر « الهام » است ؛ نوعي « وحي » که نبايد با وحي خاصي که به انبياء ميرسد اشتباه شود . هنرمند « ملهم از غيب » است ؛ اگر چه الهاماتي که به او ميرسد با مراتب روحي او کاملاً متناسب است . بعضي ارواح هستند که قابليت نزول ملائکه را دارند و بعضي ارواح ، نه ؛ همنشين شياطيناند.
هنرمند « رازدار خزاين غيب » است و زبان او « زبان تمثيل و تمثل » است ؛ پس بايد رمز و راز ظهور حقايق متعالي و کيفيت حضور و ظهور امر قدسي را در جهان بشناسد . او بايد با بصيرت قلبي ، راز تمثل حقايق ملکوتي را بيابد و اين « يافتن » به معناي « علم پيدا کردن » نيست . و به زبان روانشناسي امروز ، اين يافتن لزوماً با « خودآگاهي » نيست ، بلکه روح هنرمند بايد منزل ملائکهاي شود که واسطة الهام رموز غيبي به قلوب و اذواق هستند ؛ « قلب هنرمند » بايد « جلوهگاه حسن و بهاء حضرت حق » باشد و « آيينگي » نيز بداند .
پاک بودن را دست کم نگيريد ، که کار هنرمند آيينگي کردن است . هنرمند ، آيينهدار محضر رفيق اعلاست ؛ آيينهدار حق و اسماء و صفات او ، جمال و کمال او .
هنر در واقع معراجي است براي عبور از عالم محسوسات به عالم معاني و کيفيات باطني …
حقيقت هنر نوعي معرفت است که در عين حضور و شهود براي هنرمند مکشوف ميگردد و اين کشف ، تجلي واحدي است که از يک سوي در محتوا و از سوي ديگر در قالب هنر ظاهر ميشود : …
مايةاصلي هنر همين کشف ذوقي است که توسط خيال محقق ميشود ، اما در
جستجوي گريز از تعهد به اين دستاويز نيز نميتوان توسل جست چرا که خيال نيز حقيقتاً آزاد نيست .
علامه شهيد استاد مطهري قدس سره ، هنر را نوعي « حکمت ذوقي » دانسته است و اين سخن در باره هنر ، لااقل از حيث محتوا ، عين حقيقت است .
هنر از لحاظ مضمون و محتوا ، عين تفکر و حکمت و عرفان است و تنها در نحوة بيان و تجلي از آنان متمايز است .
عرفان را اگر به معناي حقيقي لفظ بگيريم ، از لوازم تحقق هنر است و با آن قرابتي تمام دارد . هنر نيز عين عرفان است و تفاوت تنها در نحوه تجلي است ؛ اگر نه ، آنچه در عرفان و هنر اظهار مييابد حقيقت واحدي است .
هنر از حيث محتوا نوعي معرفت است و از اين قرار ، عين حکمت و عرفان .
پس چگونه ميتوان مظاهر مختلف حيات انسان را ، علم و حکمت و هنر و فلسفه و دين را ، آنچنان که امروز معمول است از يکديگر جدا کرد ؟
شکي نيست که معرفت شهودي هنرمند نسبت به عالم با احساساتي لطيف و عارفانه نيز همراه است که در اثر هنري تجلي پيدا ميکند . ميان احساسات و عقل و اعتقادات انسان نيز در اصل و منشأ ، اشتراک و اتحادي است که معالاسف در فرهنگ رايج جهاني ، مغفول واقع شده است . بر مبناي اين خطاي عام ، هنرمند اگر چه سعي دارد خوب احساس کند اما ميان احساس خويش و حکمت و معرفت رابطهاي نميبيند و اينچنين ، آنچه که بيش از هر چيز در سير تاريخي هنر مدرن مشهود است ، تلاشي است در جهت استغناي فرم و قالب از مضمون و محتوا ، که البته اين تلاش جز در بعضي از آثار متأخر ، که به « فرماليسم » محض انجاميده است ، هرگز در هيچ يک از هنرها به تمامي محقق نشده ، چرا که از اصل بر يک خطاي حکمي يا فلسفي مبتني است و آن اينکه هرگز امکان انتزاع قالب و محتواي هنر از يکديگر ، جز در عالم خيال و اعتبار ممکن نيست .
انتزاع عقل و احساس از يکديگر نيز در نفس الامر جايي ندارد و آنچه در هنر تجلي مييابد « حقيقت » است ، گذشته از آنکه اصلاً خطاست اگر وجود انسان را منتهي به همين دو ساحت بدانيم .
هنرمندان امروز هرگز در جستجوي « حکمت » نيستند ؛ آنها تنها سعي دارند که در « تکنيک » کار خويش « مهارت » بيشتري پيدا کنند . ولکن آنچه در تکنيک و قالب کار هنري آنها به مثابة محتوا اظهار ميشود چيست ، اگر حکمت نيست ؟ ميگويند : « ما احساسات خويش را بيان ميکنيم » ؛ اما مگر ميان احساسات انسان و اعتقادات او هيچ نسبتي نيست ؟
اين توهم ناشي از يک اشتباه حکمي يا فلسفي است که در اين عصر رخ داده است . معمول است که انسان را به دو ساحت مجزا و مستقل از يکديگر تقسيم ميکنند : عقل و احساس . آنگاه علم را متعلق به ساحت عقل ميپندارند و هنر را متعلق به ساحت احساس . و نسبت و رابطة ميان عقل و احساس را نيز مغفول باقي ميگذارند .
با اين تصور که هنر بايد به بيان ناب احساسات دست پيدا کند ، لاجرم موسيقي غايتالغايات هنرها خواهد شد ، چرا که بياني مجرد از عقل و کلام و نطق دارد و عليالظاهر ميتواند ملتزم نسبت به هيچ معني و تعهدي نباشد . اما اگر آن ادعا را نپذيريم و هنر را نحوهاي از تجلي حقيقت و عين تفکر و عرفان بدانيم ، لاجرم ديگر نبايد موسيقي را به مثابة غايت کماليه هنرها قبول کنيم ، اگر چه موسيقي نيز نميتواند مبرا از تعهد باشد .
واقعيت خارج « آيينه مشيت خدا » ست و اگر هنرمند اهل حق باشد ، ميتواند « حقيقت » را در آن ميان باز يابد و « واقعيت » را براي رسيدن به حقيقت « بشکافد » .
تخيل و تمثل ( سمبوليسم )
تخيل ، بال « هنر » است .
هنر ، کشف و شهودي است با واسطة تخيل … اما اين تخيل نه آنچنان است که هر کس را به هر جا ببرد . تخيل آزاد بي معني است ، مگر آنکه هنرمند خود آزاد باشد ؛ آزاد از تعلقات . آنگاه عالم خيالش با عالم حقيقت پيوند مييابد و عين صورتهاي متمثلة حقايق در آن نقش ميبندد ؛ و اگر نه مرکوب تخيلش ، خر لنگي است که از خارستان صورتهاي وهمي خيال متصل قدمي آن سوتر نميرود . جهان هنرمند به وسعت مرتبة استکمالي روح اوست و اگر بينگارد که ميتواند با بالهاي خفاش گونه شياطين ، خود را به آسمان حقايق متعالي برساند ، بداند که فرشتگان حافظ وحي او را به شهاب ثاقب ميرانند .
البته خيال را نيز حقيقتي فراتر از افراد هست که از آن حقيقت ، هر کس را به مقتضاي وجودش ، نصيبي سزاوار بخشيدهاند . اگر روح هنرمند به وسعت عالم کبير باشد فضاي پرواز خيالش از فرش تا عرش است و هفت آسمان را به کرشمهاي در مينوردد ، اما اگر روح ، بندگي شيطان کند او را از آسمان به شهاب ثاقب ميرانند و جز به درکات اسفل دوزخ راهش نميدهند .
« خيال » هم ماهيتاً « آزاد نيست » و « آزادي » نيز بدان مفهوم که غربيها ميگويند ، آزادي نيست ،عين « اسارت » است . انسان در ميان فرشته و حيوان ، حيران است و آزادي از قيود ديني و اخلاقي ، لاجرم بندگي اهواي نفساني است و لاغير . استثنا ندارد .
در جهان عموم هنرمندان حق مسلم خويش ميدانند که در بارة عموم مسائل اظهار نظر کنند چرا که ميگويند « تخيل آزاد لازمة کار هنري است . » اما چون از « تعهد » با آنان سخن گوييد ، روي ترش ميکنند که « هنرمند تنها نسبت به هنر خويش متعهد است و هر نوع ديگري منافي تخيل آزاد است . » براستي مگر اين « تخيل » چيست که ميتواند از « تعهد » آزاد باشد ؟
سخناني اينچنين از غفلت نسبت به ماهيت تخيل بر ميآيد . کساني که سخناني از اين قبيل بر زبان ميآورند نميدانند که فضاي پرواز خيال انسان ، آسمان اعتقادات و نفسانيات اوست ، اگر چه خيال را نيز حقيقتي است فراتر از افراد و اشخاص ، همچنان که عقل را نيز حقيقتي است متعالي ، فراتر از عقل افراد و اشخاص . اما از اين حقيقت ، افراد را به مقتضاي مراتب وجودي آنها نصيب دادهاند .
« توسن خيال » نه آنچنان است که هر « خيال پروري » را به خود به « معراج » برد ؛ « فضاي طيران و جولان خيال هر کس به وسعت روح اوست » و شخص با بالهاي خيال که نميتواند به ناکجا آباد بيرون از دنياي معتقدات و عادات و تعلقات خويش پرواز کند ؛ بنابراين هرچه بگويد و بنويسد و هر نقش که بپردازد « خودش را بيان ميدارد » ، همان گونه که هست …
اگر خيال را ماهيتي مستقل از اعتقادات هنرمند بود ، شايد ميتوانستيم « هنر » را بينياز از دين و حکمت و تعهد ، تنها در خود هنر معني کنيم ؛ اما مگر خيال ، مرتبهاي از مراتب نفس هنرمند نيست ؟ آيا خيال وجودي منفصل از روح و عقل هنرمند دارد که آزادانه به هر کجا که بخواهد بال گشايد ؟
خير ، خيال هنرمند نيز متصل به روح و نفس و عقل اوست و لاجرم پاي بستة اعتقاداتش . اگر اين قيد موجود نبود ، چه بسا که هر شيطاني ميتوانست خود را به مراتب علياي آسمان برساند و اسرار حق را کشف کند ، ولکن خيال ، مقيد به نفس هنرمند است که اگر در بند تعلقات دنيايي باشد ، خيالش نيز جز همين درک اسفل به جاي ديگري نخواهد رفت .
خيال آزاد نيست و در خاک اعتقادات و تعهدات و تعلقات آدمي پرورش مييابد ، خواه با اراده و خواه بلا اراده . نفس انسان در هر مرتبهاي که هست ، آيينهاي است که صورتهاي همان مرتبه و مراتب پايينتر از خويش را در خود ميپذيرد و لاغير ، و خيال نيز عالمي از عوالم نفس است .
هنرمند « رازدار خزاين غيب » است و زبان او « زبان تمثيل و تمثل » است ؛ پس بايد رمز و رز ظهور حقايق متعالي و کيفيت حضور و ظهور امر قدسي را در جهان بشناسد . او بايد با بصيرت قلبي ، راز تمثل حقايق ملکوتي را بيابد و اين « يافتن » به معناي « علم پيدا کردن » نيست . به زبان روانشناسي امروز ، اين يافتن ، لزوماً با « خودآگاهي » نيست . بلکه روح هنرمند بايد منزل نزول ملائکهاي شود که واسطة الهام رموز غيبي به قلوب و اذواق هستند ؛ « قلب هنرمند » بايد « جلوهگاه حسن و بهاء حضرت حق » باشد و « آيينگي » نيز بداند .
تفرجگاه هنرمند ، « عالم خيال » است ، ( خيال منفصل يا خيال متصل … بماند ) و عالم خيال ، عالم صورتهاي مثالي است . « توازن و تناسب و تعادل و تقارن » …
جلوههاي « وحدت مثالي » هستند ، يعني جلوههاي وحدتي هستند که بر عالم مثال حاکم است . اگر موجودات اين عالم – که عالم کثرات است – به اين صفات ؛ توازن و تناسب و تعادل و تقارن … آراسته شوند ، در نظر ما « زيبا » جلوه ميکنند ، چرا که آن وحدت ، عين « حسن و بهاء و تقدس » است . اما نبايد « زيبايي » را آنچنان که در علم استتيک معمول است تنها به اين « صفات » بازگرداند . زيبايي يک « امر روحاني » است که همراه با « تمثل حقايق ملکوتي » به « عالم محسوس » اعطا ميشود و در آن جلوه ميکند . اين جلوه اگر چه داراي نشانههاي صوري چون توازن و تناسب و تعادل و تقارن … است اما نشانههاي صوري « همة زيبايي » نيست .
……… هنرمند بايد چشم دل به اين « مثل اعلي » بازکند و عالم وجود را سراسر مظاهر و آيات حقايق ملکوتي ببيند . « مظهر و آيه » دو کلمه بسيار بليغ هستند براي همان معنايي که ما در جستجوي آن هستيم .
آيا کلمات سمبول و سمبوليسم ، ميتوانند از عهده بيان معناي تمثيل و تمثل و مظهر و آيه برآيند يا خير ؟ سمبول را در فارسي نماد ، نمود و نمودگار ترجمهکردهاند ، چرا که غربيها سمبوليسم را بيشتر نوعي « دلالت قراردادي » ميدانند ، حال آن که نحوه دلالت مظاهر و آيات بر مدلولهاي خويش فطري و ذاتي است . وقتي ما ميگوييم که موجودات همه مظاهر و آيات حقايق متعالي هستند ، يعني آن حقايق در اين موجودات ظهور و تنزل و تمثل يافتهاند و اين مظاهر و آيات ، ذاتاً و فطرتاً بدان حقايق اشاره دارند . اگر بتوان لفظ « سمبول فطري » را به کار برد ، ميتوان تا حدي به آن معناي مورد نظر نزديک شد . با اين فرض ، « سمبول فطري » ، سمبولي خواهد بود که « فطرتاً » انسان را به مدلول خويش دلالت ميکند .
« خلقت » اصلاً به معناي تنزل و تجلي و ظهور حقايق مجرد در صورتهاي مثالي است و اگر کار هنرمند را نيز به « خلاقيت » او منتسب ميدارند و از آن با عنوان « خلق آثار هنري » نام ميبرند ، از يک وجه بدان علت است که « فعل هنري » به « صفت خلاقيت روح الهي انسان » باز ميگردد ؛ و از وجهي ديگر ، بدان علت است که کار هنرمند نيز « تنزل بخشيدن به حقايق متعالي وجود » است از طريق صورتهاي متمثله آن حقايق ؛ و يا به تعبيري ديگر، کار هنرمند تمثل بخشيدن به حقايق قدسي است . حقايق متعالي عين « تقدس و زيبايي » هستند و « جلوهگري » براي آنها « امري ذاتي » است ، و اگر هنرمند آيينه وجود خويش را صيقل دهد ، اين انوار قدسيه از طريق او در اين عالم تجلي مييابند ، آنسان که گويي اين تلألؤ ، ذاتي خود اوست .
اگر « سمبول » بتواند همان معنايي را افاده کند که ما از کلمات « مظهر » ، « آيه » ، « مثال » يا « تمثيل » ميخواهيم ، پس هنرمند را گريزي از « سمبوليسم » نيست . بر اين اساس سمبوليسم بايد بر مبناي معادله دقيقي که ما ، بين عوالم مجرد و اين عالم که جهان محسوسات است برقرار ميکنيم ، معنا شود و با عبارتي روشنتر ، سمبول همواره بايد يکي از صور ممثله يا جلوههاي تنزل يافتة مدلول خويش باشد :
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي
صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا همان با اصل خود يکتاستي
… و از آنجا که انسان در عمق فطرت خويش با عالم و عوالم حقايق متعالي متحد است ، نحوة دلالت آيات و مظاهر و ممثلات بر حقايق ، فطري است . فطرت دروازهاي است به عالم مطلق و دريچهاي که انسان را از درون با عالم اکبر منطوي در او پيوند ميدهد .
جاذبههاي فطري روح ، عميق و پايدارند ، و اگر چه ممکن است عليالظاهر از گرايشهاي غريزي و جاذبههاي کاذب ضعيفتر جلوه کنند ، اما در نهايت ، ساحت اصيل وجود انسان فطرت الهي اوست . تعبير « سمبول فطري» به همين علت به کار برده شد تا روشن شود که آنچه « زبان سمبولها » را « همگاني » ميسازد ، « فطرت الهي » بشر است . يعني اگر نسبت بين سمبول و معنا و مدلول آن درست و حقيقي باشد ، انسان فطرتاً آن را باز مييابد و با آن « همزباني » ميکند ، هر چند « نابخود » .
آنچه که نگارنده را واداشت تا از لفظ « سمبول فطري » استفاده کند – با آنکه همواره از ترکيبهايي اينچنين سخت گريزان بوده است – آن بود که غربيها هرگز لفظ سمبول را با معنايي که مورد نظر ماست ، استعمال نميکنند . مطابق با دستهبندي « اريک فروم » در کتاب « زبان از ياد رفته » دلالت سمبولها بر مدلول خويش ميتواند قراردادي ، تصادفي و يا همگاني ( جهاني ) باشد ؛ اما هيچ يک از اين انواع با آن معنايي که مورد نظر ماست مطابقت نمييابد . ما سمبوليسم را بر اساس معادلة دقيقي بنا ميکنيم که بين عالم مجردات و معاني ، و عالم طبيعت وجود دارد ؛ و به قول « گنون » : « شالودههاي حقيقي سمبوليسم مطابقتي است که همةبخشهاي واقعيت را به هم ميپيوندد و يکي را به ديگري مربوط ميکند و سرانجام از عالم طبيعت به مثابة يک کل ، به عالم فوق طبيعت امتداد مييابد . به موجب اين مطابقت ، کل طبيعت يک رمز است ، يعني محتواي حقيقي آن هنگامي آشکار ميشود که به منزلةنشانهاي تلقي شود که ميتواند ما را به حقايق فوق طبيعي آگاه سازد . »
اگر دلالت سمبول بر مدلول خويش بر اين « مطابقت » مبتني باشد ، آن سمبول را چه بايد خواند ؟ اين مطابقت که گنون از آن سخن ميگويد ، همان « اتحاد فطري » است که در اين مقاله به آن اشاره شده است . همة عالم « تجلي واحدي » است و چگونه ممکن است که اين « اتحاد فطري » في مابين همة اجزاء اين عالم موجود نباشد ؟ اگر سمبول بخواهد همان معنايي را داشته باشد که ما از کلمات تمثيل ، مثل يا مظهر استنباط ميکنيم بايد مبتني بر همين « مطابقت يا اتحاد فطري » باشد . به عبارتي روشنتر ، سمبول همواره بايد يکي از صور متمثله يا جلوههاي تنزل يافتةمدلول خويش باشد .
با اين مقدمه اگر رابطة يک شيء با مدلول خويش تصادفي ، شخصي يا قراردادي باشد ، با زهم ميتوان آن شيء را « سمبول » خواند ؟ فيالمثل آيا « علائم راهنمايي و رانندگي » را ميتوان « سمبول » ناميد ؟ اگر کسي بر اساس يک رابطة شخصي ، مثلاً از قلوه سنگ به ياد مرگ بيفتد ، حق دارد که از آن پس قلوه سنگ را به عنوان تمثيل يا سمبولي براي مرگ به کار برد ؟
بايد ميان « تداعي معاني » و رابطة « تمثيل و تمثل » فرق بگذاريم و آن دو را با يکديگر اشتباه نکنيم . جهان سراپا حسن و رمز و راز و تقدس است و ما نيز در عمق فطرت خويش با جهان « متحد » هستيم . اما آنچه که ما را از اين زيبايي و تقدس محروم داشته اين است که ذاتاً از فطرت الهي خويش فاصله گرفتهايم و گرفتار آن غفلتي شدهايم که لازمة اين « بعد فاصله » است . همين غفلت است که نعمت همزباني با حافظ و … را از مردم اين روزگار گرفته است .
نظرية عام ، سمبول يا تمثيل را نوعي « قرارداد » ميداند که ميتواند بسيار « متنوع » و کاملاً « شخصي » باشد . اکثراً تنها وجود گونهاي « دلالت تشبيهي » را کافي ميدانند ، حال آنکه نسبت بين تمثيل يا سمبول با مدلول آن هرگز قراردادي و يا تصادفي نيست . آنچه باعث شده است تا نظري اينچنين عموميت پيدا کند ، از يک طرف ابهامي است که در بيان سمبوليک وجود دارد و از طرف ديگر شباهتي است که بين سمبول و مدلول آن تشخيص پذير است .
در تقسيم بندي اريک فروم ، تنها نوع سوم ، يعني سمبولهايي همگاني يا جهاني را ميتوان « سمبول » ، به معناي حقيقي آن ، ناميد . او در تعريف نوع سوم از سمبولها ميگويد :
« سمبولهاي عمومي يا جهاني سمبولهايي هستند که ذاتاً با پديدة مورد اشارة خود رابطه دارند … چندان هم تعجب آور نيست که يک پديده يا رويداد مادي براي ابراز احساس و تجربة دروني انسان کفايت کند و دنياي مادي به عنوان سمبولي از دنياي ذهن بکار رود . همة ما ميدانيم که جسم ما آيينة ذهنمان است . در هنگام خشم ، خون به سرو صورتمان ميدود و در هنگام ترس ، رنگ از رويمان ميپرد . وقتي عصباني ميشويم قلبمان به تندي ميزند … در حقيقت جسم ما سمبولي از ذهن است … عواطفي که احساس شدهاند و نيز افکار اصيل ما بر تمامي وجود ما اثر ميگذارند و اين رابطة بين جسم و روان ما درست همان رابطهاي است که در مورد سمبولهاي جهاني ( همگاني ) بين ماده و معني وجود دارد . يعني برخي از پديدههاي جسماني ، به علت ماهيت مخصوص خود ، تجربيات عاطفي و ذهني خاصي را القا ميکنند و به طور سمبوليک جانشين آنها ميشوند . سمبولهايي جهاني يا همگاني با آنچه جانشين شدهاند رابطهاي ذاتي و دروني دارند و ريشههاي اين رابطه را در وابستگي کاملي که بين يک عاطفه يا يک فکر در يک سوي ، و يک تجربةحسي در سوي ديگر وجود دارد ، بايد جستجو کرد . »
براي ما که به عواملي فراتر از اين جهان قائل هستيم و سمبوليسم را بر اساس معادلة دقيقي که بين عالم مجردات و معاني با عالم کبير و جهان ماده وجود دارد ، بنا ميکنيم ، اين تعبير اريک فروم ميتواند بسيار پر معنا باشد . ما معتقديم که عالم ماده يا عالم شهادت سايه يا انعکاسي از عالم مجردات يا عالم غيب است و هر چه در اينجا وجود دارد در واقع صورت تنزل يافتهاي از موجودات متعالي غيبي است و بر اساس اين اعتقاد ، رابطهاي را که اريک فروم بين « ذهن » و « جسم » يافته است نيز به همين معادلة دقيقي بر ميگردانيم که ميان جسم و روح وجود دارد . اما غربيها ، غالباً به روح به عنوان موجودي مجرد از ماده اعتقاد ندارند و آن را مجموعهاي از « واکنشهاي شيميايي » ميدانند که در اثر عادت ، به صورت واحد ادراک ميشود و به آن « من » يا « خود » گفته ميشود .
از آنجا که براي انسانهاي گذشته ، اين اعتقاد که « جهان ما رمز يا تمثيل يا سمبولي است از جهان بالاتر » عموميت داشته است ( و يا به قول امروزيها ، اين اعتقاد جزو فرهنگشان بوده است ) ، آنها زبان رمزي اشعار حافظ و يا ادبيات اشراقي را همچون معمايي که بايد با کليدي مخصوص گشوده شود تلقي نميکردهاند و ميتوانستهاند با آن « همزبان » شوند . اما از آنجا که خودبيني و غفلت از خدا و عوالم فوق طبيعت جزء ذات بشر امروز گشته است ، بسيار طبيعي است که سمبول يا رمز و تمثيل را « نماد » يا « نمون » و يا « نمودگار » بداند و از آن « برداشتي شخصي يا تصادفي » داشته باشد ، حال آنکه دلالت سمبول بر مدلول يا معناي خويش ، هرگز نميتواند تصادفي يا شخصي باشد .
انتخاب سمبولها يا تمثيلها توسط انسان هرگز تصادفي يا قراردادي نيست و به نسبتي فراتر از اين مسائل بازگشت دارد .
بيان سمبوليک ، به معناي حقيقي آن ، بياني ذومراتب است و مثل بيان قرآن و احاديث داراي « بطون متعدد » ميباشد و هر چه سمبول يا تمثيل دقيقتر و درستتر باشد ، از عمق بيشتري برخوردار ميگردد .
« بيان » هر چه به سمت « شخصي و انفرادي بودن » ، « تصادفي و يا قراردادي بودن » گرايش پيدا کند از عمق و ظرافت و لطافت و زيبايي کمتري برخوردار ميگردد و بالعکس ، هر قدر به « زبان جهاني و همگاني سمبولها » نزديکتر شود ، عمق بيشتري مييابد و بطون و مراتب متعددي پيدا ميکند ، و البته بايد توجه داست که اين بطون و مراتب « طولي » است نه « عرضي » و بدين ترتيب ، اين مراتب و بطنهاي مختلف با يکديگر تعارض و تضاد پيدا نميکنند .
بيان هنري ، با توجه به معنا ، اصلاً بياني تمثيلي يا سمبوليک است ، و به همين دليل است که « ابهام » جزء مشخصات ذاتي بيان هنري است . البته بايد متذکر شد که منظور از اين ابهام « ابهام محض » يا « ابهام مطلق » نيست ؛ هر نوع ابهامي نميتواند به عنوان شاخصةبيان هنري تلقي گردد ، بلکه مقصود ابهام تمثيلي يا سمبوليک است ، به معناي حقيقي آن . اين ابهام با پيچيدگيهاي عمدي و بيدليلي که روشنفکر مآبها و هنرمندان قلابي در کار خود ايجاد ميکنند فرق دارد . اين ابهام ، ابهامي است که در عالم طبيعت هم به عنوان رمز يا سمبولي براي عوالم فوق طبيعي وجود دارد . اين ابهام ، ابهامي است که در اعمال ما نيز ، به عنوان سمبولها يا تمثيلهايي که نشان دهندة روح و ذهن ماست ، وجود دارد . با اين تعبير ، « نماز » اعمالي تمثيلي يا سمبوليک است . رکوع تمثيل خضوع و خشوع ما در برابر عظمت خداست و سجده ، تمثيلي است از فقر مطلق در برابر غنا و علو مقام آفريدگار . سجدة اول ، نشانة مرگ است ( مرگ اول ) و توقف ميان دو سجده ، تمثيل توقفي است که بعد از مرگ در عالم برزخ خواهيم داست و سجدة دوم ، تمثيل يا سمبول مرگي است که بعد از نفخ صور بدان دچار خواهيم شد . و بالاخره ، با اين تعبير ، عالم ماده سراپا تمثيل يا سمبولي است براي عوالم فوق طبيعت .
حقيقت اين است که جهان ما ، جهاني است محکوم ابعاد و به ناچار وقتي حقايق مجرد و ملکوتي بخواهند در اين عالم تجلي کنند ، صورتي بعد دار يا هندسي پيدا ميکنند . سر اينکه انسان براي همه چيز « بياني هندسي » دارد نيز همين است . حقيقت اوليهاي که در صورت « ماندالا » ظاهر ميگردد ، بعد و جهت و تعين ندارد ( که به قول غربيها ، « نومن » … يا « امر قدرسي » است ) و به همين علت است که در صورت دايره ظاهر ميشود ، چرا که دايره هر چند يک شکل هندسي است ، اما بر خلاف ديگر اشکال هندسي جهت ندارد و بيتعين است و مثل نقطهاي است که بزرگ شده باشد . تجلي اولية صورتهاي ازلي به صورت تصاوير چهارگانه نيز ظاهر ميشود چرا که « مربع » در واقع دايرهاي است که تعين و جهت و بعد پيدا کرده است . اگر به کعبة مقدس و طواف حجاج برگرد آن نظر کنيم طرحي از « ماندالا » را خواهيم يافت . مناسک حج نيز مانند ساير اعمال و مناسک انسان سمبوليک و تمثيلي است و بيان حقايق مجرد است . دايره و کوه صورت تمثيلي وجود مقدس پروردگار قبل از تجلي يا خلقت است و مربع يا مکعب ، صورت تمثيلي وجود او بعد از تجلي يا خلقت است .
آنچه که انسان را از خدا غافل ميکند نه زيباييها که « تعلق يافتن به زيباييها» ست و همان طور که مذکور افتاد ، در تفکر ديني ، طبيعت و يا انسان نه تنها در تعارض با عالم معنا و آخرت نيستند بلکه خود مثالها يا مثلهايي براي رسيدن به عوالم مجرد هستند : ……. و لذا اصلاً در کار هنر چارهاي جز روي آوردن به تمثيل و تمثل نيست .
در هنر امروز هم همين است و آنان خود در « نشانهشناسي » به اين حقيقت رسيدهاند که همه چيز اعم از نقوش و اجسام و يا کلمات در هنر ، نشانههايي براي رسيدن به معاني و يا احساساتي متناسب هستند .
هنرمند موحد ، گذشته از آنکه بايد جهان را به مثابة نشانهاي براي حق ببيند و به تبعيت از اين تعهد ، هنر او نيز رو به بالا بياورد و به حقايق متعالي اشاره داشته باشد ، بايد زمان سمبوليک اشياء را با توجه به اين حقيقت پيدا کند که هر شيء در واقع آيت و نشانةحق است و از وجه خاصي به حق اشاره دارد ، و اين اشارات نيز با يکديگر متفاوت است .
سمبوليزاسيون لزوماً نبايد همواره از طريق عناصر بياني يا اجزاء ترکيبي انجام شود ؛ چه بسا که کل فضاي تصوير مظهر همان حقيقت واحدي واقع شود که بر هنرمند تجلي کرده است . اين مظهريت نه تنها در نقاشي که ده همةهنرها اتفاق ميافتد . هر شعر يا قطعه ادبي نيز ظاهر کننده يا مظهر حقيقتي است مجرد که ، چه از طريق کل آن و چه از طريق يکايک کلمات ، در جهان محسوسات تجلي مييابد .
ظهور حقايق مجرد از طريق نشانهها معناي سمبوليزاسيون است ، اعم از آن که اين اظهار از طريق کلمات