- نگاه كن، عجب پررو شدن اينها...
- بذار نزديكتر بيان، براشون كنار گذاشتم!
فرمانده از همان بالاى خاكريز، چشم هاى نگرانش را رو به بچه ها گرداند.
آرپى جى را در دستم فشردم و سر بالا گرفتم. گفتم: برم حاجى؟
گفت: تنها؟!
على و محسن به كنارم خيز برداشتند و با هم گفتند: ما هم هستيم!
فرمانده سرى تكان داد و گفت: يكيشون در بره، بايد تا پاسگاه سينه خيز بريد!
هر سه لبخند زديم و آرپى جى ها را آماده كرديم. گلوله اضافه هم برداشتيم. فرمانده با لبخند گفت: يا على! خاكريز را دور زديم و پشت آن كمين كرديم. على اولين نفر بود كه بالا رفت. بالاى خاكريز برگشت و به ما نگاه كرد. گفتم: على، مواظب خودت باش!
با لبخند سر تكان داد و گفت: خودم رو سپردم به خدا!
و آرپى جى را سر دست بلند كرد. چشمهايم پر از اشك شده بود. پشت دست بر آنها كشيدم. على بلند شد و آرپى جى را روى شانه گذاشت. صدايش را شنيدم. بلند گفت: الله اكبر!
گردوخاك بر چشمانم نشست. صداى انفجار نيامد. على گلوله ديگرى جا زد. داد زدم: بيا پايين على، بذار به عهده ما، حسابشو مى رسيم!
تيربار تانك شروع به تيراندازى كرد.
- «على ى ى ى ى...»
روى خاكريز، آرام و بى صدا سُر خورد. گلوله به سينه اش نشسته بود.
با محسن به كنارش رفتيم. چشمهايش خيره آسمان بود. فرمانده خودشو رساند. صورتش سرخ شده بود. پرسيد: على شهيد شد؟
با بغض سر تكان داديم. فرمانده خم شد و پيشانى على را بوسيد. صداى شنى هاى تانك ها، ما را دوباره به بالاى خاكريز كشاند. هر سه تانك با همان آرايش قبلى، پيش مى آمدند. آرپى جى على را برداشتم و تانكى را كه جلوتر از دو تانك ديگر بود، نشانه گرفتم.
- الله اكبر!
خاك زير پايم جابجا شد. زانو زدم. گلوله به برجك تانك خورده بود. تانك هاى ديگر ايستادند. محسن برگشت و لحظه اى به من نگاه كرد. بعد دستى به چشم هاى اشكبارش كشيد. آرپى جى را نشانه رفت و ماشه را فشرد. صداى انفجار در طلائيه پيچيد.
فرمانده به پايين خاكريز رفت و هدف مينى كاتيوشا را مشخص كرد. تانك سوم در حال فرار بود. گلوله هاى مينى كاتيوشا آن را از كار انداخت. از خاكريز سرازير شديم. دست هايم براى در بر گرفتن على مى لرزيد.
نگاه على خيره خورشيد بود. به رويش خم شدم. لب هاى خشكش انگار تكان خورد. خيال كردم كه باز صدايش را مى شنوم كه مى گويد: خودم رو سپردم به خدا...
اصغر استاد حسن معمار
ويژه نامه سروقامتان روزنامه جوان