سال 1338 ه ش بودکه خبر تولد ش در هريس پيچيد .اسمش قاسم بود و چهره ي بهشتي اش پر از نورانيت و معصوميت .مادر مهربانش در سن 10 سالگي اورا تنهاگذاشت و آسماني شد او تنهائيش را به شهرستان قم برد تا در نزد برادرش به تحصيل علم و دانش بپردازد . علم و صنعت را به هم آميخته بود و همزمان با تحصيل علم به كارهاي فني نيز اشتغال داشت .آيات سبز قرآن در بندبند وجودش ريشه انداخته بود و هنگام تلاوت قرآن ملائك اورا درود و سپاس مي گفتند . تعاليم اسلامي را همچون كويري تشنه لب مي نوشيد و غرق در مطالعه كتابهاي اسلامي ، دنبال گمشده خويش مي گشت .در سال 1355 با اخذ ديپلم متوسطه در رشته اتومكانيك از شهرستان قم به تبريز آمد و در انستينوي فني تبريز تحصيلاتش ر ا ادامه داد . در آن سالها كه سياهي حامي و سايه بان هرپستي و بلندي بود او نيز آرام ننشست و همگام با برادرش بر عليه طاغوتيان شب پرست بيرق مبارزه افراشت و در اعتصاب دانشگاهها ومبارزات انجمنهاي اسلامي حضور فعال خود را تاريخ به يادگارگذاشت .
سال 1358 پس از ورود به آموزش و پرورش در پيشبرد مسائل فرهنگي و تقوا و اخلاق اسلامي همتي عظيم گماشت و به عنوان اولين مسؤول امور تربيتي در شهرستان هريس انتخاب و مشغول به كار شد و در نشر و پخش تعاليم اسلامي جديت فراوان کرد .
در شورشهاي ضد انقلاب دركردستان با الهام از رهنمودهاي پيامبر گونه امام امت ، لباس پيش مرگي حزب الله را برتن كرد و در مصاف با مزدوران جنايتكاراز هيچ كوششي دريغ نورزيد.
ناگهان صداي جغد گونه گلوله هاي دشمن در آسمان ميهن اسلامي پيچيد و دستهاي تجاوز گر, حريم حرمت سرزمين اسلام ناب محمدي ( ص ) را شكست . او نيز همچون ديگر جوانان غيرتمند اين مرز و بوم لباس رزم پوشيدو با رها ساختن سنگر آموزش و پرورش عازم جبهه هاي نور و روشنايي شد؛ گوئي مدينه فاضله خود را يافته بود و در گذشتن از تلخابه هاي جاري به آب بقاء رسيده بود.
تا عمليات بدر دل از جبهه نبريد .به احترام برگهاي زريني كه در دفتر جبهه وجنگ او مي درخشيد در عمليات مسلم بن عقيل به فرماندهي گروهان انتخاب و منصوب شد و نيز در همين عمليات از ناحيه سر زخمي شد ولي صحنه راترك نكرد ,او آخرين نفري بود که از اين عمليات به استراحت رفت.
درعمليات والفجريك با سمت معاون فرمانده گردان شهيدقدوسي در كنار شهيد صادق آذري فرمانده اين گردان در شمال فكه ودر جنوب شرهاني برنيروهاي دشمن متهورانه تاخت و لشگريان كفر را به خاك مذلت نشاند .
اوبسيجي عاشقي بود كه رايحه روح بخش عشق در خانه وكاشانه دلش پيچيده بود اوبسيجي عاشقي بود كه مهرباني در چشمهايش موج مي زد و از نگاهش مي شد بهترين غزل عشق به امام امت وامت امام راچيد . او بسيجي عاشقي بود كه درعمليات دشمن شكن خيبر با سمت معاون فرمانده گردان شركت كرد و از ناحيه دست به شدت مجروح شد.با اينكه دستش احتياج به عمل جراحي داشت ولي در خط مقدم ماند و در كنار رزمندگان اسلام حماسه آفريد .مژده عمليات بدر که به گوشش رسيد گوئي پنجره اي به سمت شهادت باز شده بود و بوي گلهاي بهشتي او را فرا مي خواند . سخنراني همرزم دلاورش اصغر قصاب قبل از عمليات اورا چنان متحول كرده بود كه شقايقخانه چشمهانش اشك آلود بود و زينت لبهايش جمله « الهم الرزقني توفيق الشهادت في سبيلك » عمليات شروع شد . در مرحله اول دل به درياي بلا سپرد و كران تا كران جبهه را از فرياد سرخ خود سرشار ساخت و در سنگري به وسعت ايمان فصلي از رشادت و حماسه را سرود و با قامتي استوار دشمن شكست خورده را به زانو در آورد . در مرحله دوم عمليات با اينكه موج زدگي شديدي پيدا كرده بود در كنار فرمانده دليرش شهيد اصغرقصاب ماند و شجاعانه جنگيد . در مرحله سوم عمليات در حاليكه پنج شبانه روز از شروع عمليات مي گذشت اما آن يل پرتوان جسور و متهور بر دشمن هجوم مي برد و خستگي را در خود راه نمي داد . لحظات آخر مرحله سوم بود كه زخمي شد و ملائك اطرافش را گرفتند .برادران رزمنده اش او را در برانكاردي گذاشتند كه از منطقه عملياتي بيرون ببرند ، دوباره زخمي شد و در كنار دجله خونين به سجده اي عارفانه رفت .در تاريخ 24/12/63 ملائك او را بر بال خود گرفته و به سمت آسمان اوج بردند .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيت نامه
بسمه تعالي
بارالها ، تو را سپاس مي گويم زيرا حقيقت عشق را به من آموختي و در اين درياي مواج غرقه ام ساختي .توراسپاس مي گويم كه تمامي زنجيرهائي كه نفسم بروجودم كشيده بود گسستي و تنها طوق بندگي خودت را برگردنم آويختي .
خدايا ، چه زيباست زندگي در راه تو وشهادت براي تووشهادت براي تو، چه زيباست در مقابل تو به خاك افتادن و به خون تپيدن .تو اي خداي من ، اي معشوق من ، مرا منت نهادي كه بهترين راه تكامل را انتخاب كنم زيرا كه عشقت را در وجودم شعله ور ساختي و شهادت را نصيبم كردي .
اي مردم شريف ، دست اتحاد و برادري به هم بدهيد و مسائل غرعي را كنار بگذاريد و صلاح و عظمت اسلام و مسلمين را در نظر بگيريد .به عنوان يك مسلمان ، به امام لبيك گفته و مانند كوهي استوار در پشت سر امام بايستيد تا كاخهاي طاغوتيان را به لرزه در آوريد .قدر اين رهبر عزيز را بدانيد كه نعمت عظيمي ست و بايد شكر اين نعمت را به جاي آورد و گرنه كفران نعمت كرده ايد و در پيشگاه خداوند مسؤول هستيد .خانواده عزيزم ، در فراق من ناراحت نباشيد بلكه در برابر خداوند شاكر باشيد كه نعمت بزرگ شهادت را نصيب من كرد و اگر خواستيد گريه كنيد براي امام حسين ( ع ) گريه كنيد كه چطور مظلومانه به شهادت رسيد . قاسم هاشم زاده هريسي
خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
لحظه به لحظه بر تعداد مجروحين و شهدا افزوده مىشود. دشمن با تمام توان فشار مىآورد و هنوز، نيروهاى ما با عزمى راسخ، سرسختانه مقاومت مىكنند...
ساعت 9 صبح روز جمعه است، 9 مهر ماه 1361. و عمليات مسلمبن عقيل از ديروز آغاز شده است. پس از چندين ماه انتظار عمليات شروع شده و اوّلين شب خود را پشت سر نهاده است. گردان ما همراه با يكى از گردانهاى تيپ محمد رسولاللَّه در عمليات حضور دارد. ديروز به طرف محور عملياتى )پاسگاه سلمان كشته( حركت كرديم. و پس از حدود 5 كيلومتر راهپيمايى، در يكى از شيارهاى منطقه جمع شديم و پس از ادغام با )گردان سلمان(، راس ساعت 7 شب حركت نيروها آغاز گرديد. پس از 2 ساعت پيادهروى، در محلى به نام )چمدام( توقف كرديم و پس از به جاى آوردن فريضه نماز، حركت به طرف خط مقدم شروع شد. در تاريكى شب، سكوتى غريب بر همه جا سايه گسترده بود و تنها صدايى كه سكوت را مىشكست. صداى پاى دلاورانى بود كه به عزم يورش بر دشمن پيش مىرفتند و براى رسيدن به خط دشمن و نبرد رودررو ثانيهها را مىشمردند. به علت برخورد با ميدان مين، عمليات حدود 3 ساعت به تأخير افتاد...
از ساعت 3 صبح، عمليات آغاز شد. با آغاز عمليات )پاسگاه سان واپا( به دست نيروهاى ما به سقوط كشيده شد و پس از عبور از ميادين مين و موانع بازدارنده، بدون درگيرى به اهداف اوليه عمليات دست يافتيم. نيروهاى عراقى با اطلاع از شروع عمليات فرار را بر قرار ترجيح داده بودند. با درگيرى مختصرى پاسگاه سلمان كشته نيز آزاد شده است. با دميدن صبح و روشن شدن هوا پاتك سنگين دشمن آغاز شد كه بر اثر مقاومت و رشادت رزمندگان اسلام، نيروهاى دشمن عقبنشينى كردند...
اكنون ساعت 9 صبح است. جمعه 9 مهر ماه 1361. دقايقى پيش بر فراز تپه سلمان كشته رسيدهايم و اكنون مشغول پدافنديم. بچهها مىجنگند. سلمان كشته و ارتفاعات ديگر براى دشمن اهميت خاصى دارد. دشمن تمام توان خود را براى عقب راندن نيروهاى ما و باز پس گيرى دوباره سلمان كشته به كار گرفته است. دشمن با خمپاره، كاتيوشا، توپخانه و تانك مواضع ما را مىكوبد. وجب به وجب خمپاره و توپ فرود مىآيد. لحظه به لحظه بر تعداد مجروحين و شهدا افزوده مىشود. انگار آشوب قيامت به پا شده است. شدت آتش دشمن به حدّى است كه به تصور نمىآيد. تپه سلمان كشته در زيرباران آتش و آهن است. ايستادن بر فراز تپه يعنى در انتظار مرگ بودن... هر لحظه شهيدى بر خاك مىافتد. هنوز مواضع ما تثبيت نشده است و حتى سنگر مناسبى براى جنگيدن نداريم. دشمن با وقوف بر اين مسأله سعى دارد قبل از تثبيت مواضع، ما را عقب براند. يكريز آتش مىبارد و به دليل نداشتن سنگر مناسب هر لحظه رزمندهاى در خون غوطهور مىشود. وضعيت غريبى است. نيروهاى گردان سلمان كمكم از تپه پايين مىآيند. فرمانده گردان ما با آقا مهدى فرمانده لشكر تماس مىگيرد و نيرو مىطلبد. نيروى كمكى مىآيد. اين را آقا مهدى مىگويد. انفجار پشت انفجار. شهيد پشت شهيد... مىخواهم داد بزنم. پس كجاست، اين نيروى كمكى؟ گردان دارد شهيد مىشود.
گردان ما همچنان بر فراز تپه است. فرمانده گردان ما، برادر سيد احمد موسوى با عزمى راسخ از مقاومت سخن مىگويد: يا ما هم مثل اين شهيدان كشته مىشويم و يا در مقابل دشمن مىايستيم و تپه را حفظ مىكنيم. ما مىايستيم و دفاع مىكنيم. كمكم پاتك دشمن شدت خود را از دست مىدهد و دشمن نااميد از باز پسگيرى سلمان كشته، دوباره نيروها را سازماندهى و تقويت مىكند و آخرين تير تركش خود را در كمان مىنهد.
ساعت 4 عصر، پاتك تازه دشمن از پشت پاسگاه سلمان كشته شروع مىشود. تانك و پياده نظام، تير مستقيم و تنهاى بىسر. نيروى پياده دشمن در پناه آتش تانك و توپخانه پيش مىآيد. اين بار تصميم دارند تا به تصور خود ضربه نهايى را وارد كنند. كمكم نيروهاى عراقى به داخل خاكريزىهاى ما در بالاى تپه نفود مىكنند. برخى از فرماندهان ما از قبيل برادر حبيب پاشايى، امينى و مجيد خانلو كه براى بررسى وضعيت نبرد و نيروها به تپه آمدهاند، بچهها را براى جنگيدن تشويق مىكنند. من هم مدام با ژ - 3 تيراندازى مىكنم. فرمانده گردان همه را به مقاومت فرا مىخواند. ناگهان گرد و غبارى از پشت سرم برمىخيزد. يك لحظه برمىگردم. صداى (اللَّهاكبر) برادر موسوى شنيده مىشود. موشك كاتيوشا درست در ميان نيروهاى ما منفجر شده است و اغلب نيروهاى باقيمانده گردان نيز بر خاك افتادهاند. تنها منم كه سالم ماندهام و فقط تركشى به سرم اصابت كرده است. با مشاهده اين صحنه به فكر آمبولانس مىافتم. از تپه پايين مىدوم تا آمبولانس بياورم. توى راه )آقا مهدى( را مىبينم كه به طرف بالا مىآيد.
- آقا مهدى )فرمانده لشكر( از من خواسته است كه فرماندهى گردان را بر عهده بگيرم، ولى تاكنون نپذيرفتهام...
با دقت به سخنانش گوش مىكنم. در اين مورد با من مشورت مىكند و من هم مىخواهم آنچه را كه صلاح مىدانم برايش بگويم. لحظاتى به سكوت مىگذرد. گويى سكوت يعنى )چرا نپذيرفتهاى؟( به سخنانش ادامه مىدهد:
- اوّلاً خود را شايسته اين مسؤوليت نمىدانم و ثانياً معاونت، بىنام و نشان است و خدمت در اين مسؤوليت به خلوص نزديكتر...
زمانه شگفتى است. كثيرى از مردم براى رسيدن به مقامى جزئى و عنوانى كوچك دست از پا نمىشناسند و در اين راه به خود و ديگران جفا روا مىدارند و از هر چه كه از دستشان برآيد كوتاهى نمىكنند. اما در همين روزگار گروهى نيز هستند كه به بىنام و نشانى و خلوص مىانديشند و در اين راه، دنيا و مقام و رياست را زير پا مىنهند. اما اين از قاسم عجيب نيست. قاسم برادر من است و او را مثل خودم مىشناسم. مادرمان كه درگذشت، 10 سال بيشتر نداشت. به قم آمد و به تحصيل علم پرداخت. از همان كودكى و نوجوانىاش علاقه خاصى به قرآن و علم داشت. در كلاسهاى قرآن و عقايد حضور مىيافت. رغبتى شديد به مطالعه كتابهاى دينى داشت و اغلب اوقاتش به تحصيل و مطالعه و كارهاى فنى مىگذشت. وقتى در سال 1355 تحصيلات متوسطه را در رشته اتومكانيك به سر رساند، براى ادامه تحصيل در انستيتو فنى تبريز از قم سفر كرد و به تبريز آمد. با شروع انقلاب اسلامى فعاليتهاى دينى و انقلابىاش شدت گرفت. پس از پيروزى انقلاب با علاقه خاصى كه به كار در عرصه فرهنگ داشت، به خدمت آموزش و پرورش درآمد و به عنوان اوّلين مسوول امور تربيتى زادگاه خود (هريس) انتخاب شد و با معلومات گستردهاى كه در حيطه مسائل دينى و سياسى داشت، عملكرد گروهكهاى ضد انقلاب را زير سؤال برد و چهره كريه آنان را در نزد دانشآموزان و مردم منطقه رسوا كرد. با شروع آشوبهاى كردستان، قاسم جزو اوّلين رزمندگانى بود كه با الهام از رهنمودهاى حضرت امام راهى كردستان شد.
با آغاز جنگ تحميلى قاسم راهى جبهههاى جنگ شد تا از موجوديت نظام و انقلاب اسلامى دفاع كند. از آن زمان قاسم از جبهه برنمىگردد. او ديگر خود را وقف جنگ كرده است. در عمليات مسلمبن عقيل فرمانده گروهان بود و در والفجر يك جانشين گردان قدس و معاون سردار دلاور صادق آذرى:
در ساعت 11 شب 1361/1/21 عمليات با رمز يااللَّه، يااللَّه، يااللَّه شروع شد... مأموريت اصلى ما تصرف تپه 165 بود. بچهها از هم خداحافظى مىكردند. صادق كه فرمانده گردان بود. پيشاپيش همه روانه شد. يكديگر را گرم در آغوش گرفتيم و براى آخرين بار وداع كرديم. صادق از همه بچهها خداحافظى كرد. او از قبل خبر شهادتش را دريافته بود.
در ساعت 3 صبح با بىسيم به ما دستور حركت داده شد. من با گروهان يك همراه بودم. با عبور از كانال اول و ميدانهاى مين و سيمهاى خاردار و كانال طويل به خط دشمن رسيديم. وقتى به بالا رسيديم، ديدم نيروهاى گردان ما در آنجا توقف كردهاند. علت امر را جويا شدم. گفتند: صادق نيست!
گروهان 2 را به دنبال گروهان سيدرضا حركت دادم و بقيه نيروها را در منطقه پخش كردم... وقتى خبر شهادت صادق را به من دادند، دنيا در مقابل چشمانم تير و تار شد. سراغ سيدرضا را گرفتم. او هم شهيد شده بود. خبر شهادت پسر عمويم نيز به من رسيد. دلم مىتركيد. قاسم با چندين سال حضور مستمر در جبهه، در كوره جنگ آبديده شده بود و مىتوانست مسووليتهاى مهمترى را برعهده بگيرد. در عمليات خيبر با اينكه دستش به سختى مجروح شده بود و احتياج به عمل جراحى داشت، اما در گرماگرم نبرد ياران خود را تنها نگذاشت و همچنان در معركه ماند تا عمليات به پايان رسيد و پس از آن براى معالجه به پشت جبهه آمد. با روحيه و توانى كه در قاسم سراغ داشتم، مىدانستم كه به راحتى مىتواند از پس مسؤوليت فرماندهى گردان برآيد. اما با اين همه براى مشورت پيش من آمده است: آقا مهدى از من خواسته است كه فرماندهى گردان را برعهده بگيرم ولى تاكنون نپذيرفتهام.. و دليل مىآورد كه: اولاً خود را شايسته اين مسؤوليت نمىدانم و ثانياً معاونت بىنام و نشان است و ..
سكوت مىكند. منتظر است تا من لب به سخن بگشايم.
- تنها بىنام و نشان بودن كافى نيست. بايد امروز بار مسؤوليتهاى سنگين را بر دوش گرفت و با اخلاص و ايثار به وظيفه خود عمل كرد، چنان كه بسيارى از برادران مخلص ما اين مسؤوليتها را بر عهده گرفته و عاشقانه مشغول خدمتند... اگر در پذيرفتن اين مسؤوليت عذرى دارى، پيش فرمانده لشكر برو و مسأله را به صراحت با او در ميان بگذار و با منطق و دليل رضايتش را جلب كن و اگر عذرت را نپذيرفت، با استمداد از خداوند، فرمان فرمانده لشكر را بپذير و در اجراى آن كوتاهى نكن..
قاسم مىرود و با آقا مهدى صحبت مىكند. آقا مهدى راضى مىشود كه در عمليات قريبالوقوع با مسؤوليت معاون گردان شركت كند و با آمادگى بيشتر در عمليات بعدى، فرماندهى گردان را برعهده بگيرد.
لحظاتى قبل از حركت به سوى دشمن )اصغر قصاب (براى گردان صحبت مىكند، از كربلا مىگويد، از امام حسين و شهيدان... قاسم حال ديگرى دارد، اشك است كه از چشمانش مىجوشد. گردان امام حسين به پيش مىرود... چه كسى مىداند كه در اين عمليات عاشوراى گردان امام حسين برپا خواهد شد. وصيتنامهها را همچون امانتى معنوى به يكديگر سپردهاند، آنان كه مىروند، هرگز هواى بازگشت ندارند. مىروند تا برنگردند. چيزى در دنيا ندارند، زيرا خداوند حبّ دنيا را از قلوب آنان خارج كرده است. پس پيش از آنكه راهى شوند، وصيتنامهها را مىنگارند: خداحافظ اى زمين! ما به سوى آسمان مىرويم...
خدايا! چه زيباست زندگى در راه تو و شهادت براى ديدن تو. چه زيباست در مقابل تو به خاك افتادن و چه زيباست به خون غلطيدن.
خدايا! تو شاهد باش كه تنها در راه تو قدم برداشته و تنها در مقابل تو به خون غلطيدم.
بار الها! تو را سپاس مىگويم، زيرا حقيقت عشق را به من آموختى و در اين درياى موّاج غرقهام ساختى. تو را سپاس مىگويم كه تمامى زنجيرهايى را كه نفسم بر وجودم كشيده بود، گسستى و تنها طوق بندگى خودت را بر گردنم آويختى.
اى خداى من! مرا منّت نهادى كه بهترين راه تكامل را انتخاب كنم، زيرا كه عشقت را در وجودم شعلهور ساختى و شهادت را نصيبم كردى، كه تنها راه نجات و سعادت را... شهادت مىدانم.
اى مردم شريف! دست اتحاد و برادرى به هم بدهيد. چون كوهى استوار در پشت سر امام بايستيد تا كاخهاى طاغوتيان را به لرزه درآوريد. قدر اين رهبر عزيز را بدانيد كه نعمت عظيمى است...
خانواده عزيزم! خداوند را شاكر باشيد كه نعمت بزرگ شهادت را نصيب ما كرد.
گردان امام حسين به پيش مىرود. چهره قاسم شكفتهتر از هميشه است. گويى هالهاى از نور بر چهرهاش حلقه زده است. نگاهش نيز رنگ و بوى ديگرى دارد. نگاهش كه مىكنم. دلم گواهى مىدهد كه قاسم در يك قدمى شهادت است. ياد صادق آذرى بخير! در آخرين عمليات لباسهاى تازهاش را پوشيده بود، شالى بر گردن داشت... مىدانست كه شهيد خواهد شد... همه مىدانند كه قاسم در عمليات صاعقهوارپيش خواهد تاخت. او در عمليات جز به نابودى دشمن نمىانديشد، هنوز همه از حماسه قاسم در والفجر 4 سخن مىگويند...
دشمن با تسلط كامل از بالاى تپه نيروهاى ما را مىكوبد. جاى درنگ نيست. يا بايد عقبنشينى كرد و يا به هر نحو ممكن تپه را به تصرف درآورد. نيروى خودى اندك است و جز سلاح سبك در اختيار نداريم. دشمن در بالاى تپه با تسلط كامل ما را مىكوبد. خمپاره پشت خمپاره... با اين وضعيت ميدانى از مين نيز ميان ما و نيروهاى دشمن وجود دارد و تصرف تپه غير ممكن به نظر مىرسد. قاسم با بىسيم صحبت مىكند.
- در هر شرايطى كه هستيد، فوراً براى تصرف تپه حمله كنيد...
دستور از حميد باكرى است. قاسم بىدرنگ نيروها را مهياى حمله مىكند و خود پيشاپيش همه به طرف تپه يورش مىبرد. بچهها بىهراس از رگبار گلولهها پيش مىتازند و دقايقى ديگر اسراى عراقى از تپه به پايين مىآيند. اكنون گردان امام حسين تاريكى شب را مىشكافد و پيش مىرود و قاسم هر لحظه به شهادت نزديكتر مىشود.
عمليات بدر آغاز مىگردد. قاسم را در مرحله دوم عمليات موج مىگيرد، اما دريادلان را چه بيم از موج و طوفان. با موج گرفتگى شديد همچنان در معركه نبرد و در كنار ياران مىماند. پنج شبانهروز بىامان مىجنگد و با اينكه در اثر موج زدگى و نبرد مستمر قواى بدن به ضعف مىگرايد، اما همچنان مىجنگد و عمليات به مرحله سوم خود مىرسد. در ادامه مرحله سوم عمليات به شدت مجروح مىشود، شدت جراحت به حدّى است كه قاسم از پاى مىافتد. چنانكه توان حركت و سر پا ايستادن را از او مىگيرد... عاشوراى گردان امام حسين بر پا شده است و مردان عاشورايى عرصه پيكار را با خون خود رنگين مىكنند... قاسم را با برانكاردى به سوى پشت خط مىبرند. نبرد با شدت هر چه تمام ادامه دارد. خمپارهاى ديگر منفجر مىشود و قاسم تركش ديگرى را مىپذيرد. زخم بر زخم! تركش طلايى!
دجله در بسترى از خون جارى است. قاسم را با برانكارد به عقب مىگردانند.