به سمت خضوع ناخواسته در برابر هنرمندان غيرمتعهد به اسلام خواهيم رفت
*سينما و تلويزيون به مثابه رسانه گروهي: (2)
_ زبان، تلويزيون و سينما و اوقات فراغت
«اوقات فراغت» لفظي است كه بعد از غلبه تمدن تكنولوژيك در زندگي بشر معنا و مصداق يافته است. «فراغت» كلمهاي نيست كه بعد از ظهور تمدن ماشيني ابداع شده باشد، اما معنايي كه در اين روزگار يافته كاملا تازه است.
اصولا اسير تحولاتي كه زبانهاي اقوام در طول تاريخ طي كرده مبين اين نكته است كه با تجديذ اعصار و عهود، كلمات نيز معاني تازهاي متناسب با عصر و عهد جديد مييابند، علاوه بر آنكه در پي آن تجديد عصر، كلمات تازهاي نيز به زبان راه مييابند كه ممكن است بديع و بي سابقه باشند و يا متعلق به زباني بيگانه، آنچنان كه ما در تاريخ غربزدگيمان، و بالخصوص در اين صد ساله اخير قبل و بعد از مشروطيت، اين معنا را در كمال شدت و حدت آن تجربه كردهايم.
كلمات بيگانه و اصطلاحات فني تمدن ماشيني، اگرچه در بعضي حوزهها _ همچون زبان كتابت حوزههاي علوم ديني _ هرگز نتوانستهاند با زبان ما تركيب شوند، اما در ساير حوزهها فيالمثل در حوزههاي زبان فولكوريك، محاورهاي و ادبي _ تاثيرات بيمارگونه و فسادآميزي بر زبان فارسي باقي گذاشتهاند، و البته با وجود «محتواي تعليماتي» مدارس، از ابتدايي تا دانشگاه نبايد هم توقع ديگري داشت.
تفكر «بيوتكنيكي» و «سيبرنتيكي»، حتي در مدارس ابتدايي، اساس تعليمات ماست و فرزندان معصوم ما اگرچه از پدران و مادراني كه با قرآن و «كلام قدسي» آشنا هستند، به دنيا آمدهاند اما هنوز آفرينش انسان را بر مبناي «مكانيسم ماشينها و تئوري سيستمها» تعليم ميگيرند: «انسان نيز چون ماشين نياز به سوخت دارد و سخت ماشين بدن انسان، غذاست»... اين جملهاي است كه بنده در دفترچه علوم فرزندم در سال دوم دبستان ديدهام. اگر فرزندان ما گوش دل به اين تفكر سيبرنتيكي بسپارند، ديگر چگونه ميتوان فرمان خدا را كه «كتب عليكم الصيام»_ روزه بر شما نوشته شه است_ براي او توجيه كرد؟ مگر ماشين نياز به روزه دارد؟
بحث بر سر اينكه برخورد اسلام با علوم روز چگون بايد باشد فعلا به موضوع سخن ما ارتباطي ندارد. مسئله اين است كه «زبان، حافظ فرهنگ يك امت است» و «حفظ اصالت فرهني امت نيز لاجرم منتهي به حفظ شان حقيقي كلمات در زبان آن امت است». اگر ما خود را موظف به پاسداري از مرزها كلمات و زبان ندانيم، هرگز نبايد متوقع باشيم كه تحت «سيطره فرهنگي»، واقع نشويم.
زبان امروز ما در ادبيات مرسوم، رسانههاي گروهي و كتابهاي آموزشي يك «زبان ترجمهاي» يا ترجماني _ است كه با اين مشخصات «حافظ سئون اسلامي انقلاب و فرهنگ ايراني» نميتواند بود. علاوه بر كلمات لاتين كه به وفور در زبان ما وارد شدهاند، تعبيراتي چون: از نقطه نظر، در رابطه با، با توجه به، از نظر، از ديد، در زمينه، در پيرامون .... نيز همگي به تبع ترجمه آثار بيگانگان در زبان فارسي راه يافته است. اين تعبيرات، فارسي شده عبارات فرنگي هستند و خواه ناخواه حامل فرهنگ خاصي كه به روحي بيگانه با ما تعلق دارد. شايد درباره تعبيرات بالا مسئله چندان وخيم جلوه نكند، اما در مورد تعابيري چون: سطح فرهنگي بالا يا پايين، سطح مادي، ابعاد معنوي، ابعاد شخصيتي، نيروهاي انساني، فرار مغزها، روشن شدن فكر، ذهنيت و عينيت و ... صدها عبارت مصطلح ديگر نميتوان از تعارض روحي و فرهنگي موجود بين اين تعابير و زبان فارسي «حافظ» و «سعدي» چشم پوشيد.
بسياري از اين مصطلحات در پي اطلاق هندسه تحليلي بر تفكر و ادب ما پديدار گشتهاند: سطح فرهنگي، ابعاد مختلف شخصيت انسان، لايههاي رواني و ... از اين قبيل هستند. بسياري ديگر از اين تعبيرات در پي اطلاق جهانبيني فيزيك مدرن بر تفكر و فرهنگ ما ظهور يافتهاند: نيروي انساني، اهرمهاي سياسي، شتاب فزاينده تاريخ، تنشهاي اجتماعي و ... دهها تعبير ديگر از اين قبيل هستند. و قس علي هذا.
ترجمه مصطلحات فني تمدن غرب نيز مانعي اساسي است كه در سر راه رجعت فرهنگي ما به اصل خويش قرار دارد. كلماتي چون «رايانه» در مقابل كامپيوتر، «پايانه» در مقابل ترمينال و ... اگر اين تعبيرات را به همان صورت اوليه خويش نگاه داريم، از خطر تركيب آنها با اصل زبان مصون خواهيم ماند؛ و اگر نه، چنانكه در مورد كلمه آبستراكسيون پيش آمده است، در پيش ترجمه اين كلمه به «تجريد» براي بعضيها اين توهم پيش امده كه هنر اسلام، «هنري آبستره» است.
از يك سو «آبستراكسيون» را به «تجريد» ترجمه كردهاند و از سوي ديگر، با اين فرض كه «دين اسلام متوجه عالم تجريد است» به اين تصور دچار گشتهاند كه بايد در نقاشي روي به آبستراكسيون بياورند. در اينكه دين اسلام متوجه عالم تجريد است حرفي نيست، اما اين «تجريد» با آن مفهومي كه غربيها از كلمه «آبستراكسيون» ميطلبند زمين تا آسمان تفاوت دارد.
همانطور كه عرض كردم مسئله ما اين نيست كه اسلام با علوم روز چه نسبتي دارد؛ اين يك مسئلهاي است كه بايد بدان بپردازيم. اما جواب سوال هرچه باشد، با اين «انفعال ويرانگر» كه در زبان ما نسبت به غرب ظهور يافته، هزار سال فرهنگ عرفاني و ادبي اين قوم در خطر انهدام قرار گرفته است.
نگاهي به اشعار موج نو و سپيد كه در نشريات به چاپ ميرسد عمق اين خطر را بيش از پيش بر ملا ميدارد: استفاده از كلماتي ريشهدار در صد ها سال ادبيات و عرفان براي ساختن «ايماژ»هاي نو، همراه با تغيير معاني كلمات، متناسب با سلايق شخصي، عاقيتي جز «تخريب زبان» به دنبال ندارد. البته مسئله تاثير و تاثرات متقابل زبانهاي اقوام از يكديگر امري است غير قابل اجتناب كه بايد در برابر آن صبر ورزيد و اجازه داد تا زبان، تحولات تاريخي خويش را پيدا كند، مشروط به حفظ اصالت و پرهيز از خسرانهايي نظير آنچه برشمرديم، زبان امروز غرب حامل فرهنگ كفر است و انفعال زبان ما در برابر زبانهاي فرنگي، به يك استحاله بيمارگونه فرهنگي منتهي خواهخد شد كه بايد از آن پرهيز كرد و اگرنه بر سر زبان ما نيز همان خواهد آمد كه بر سر معماري شهرها و خانههايمان، لباسمان و آداب زندگيمان آمده است و معالاسف تاثيراتي كه زبان ما از فرهنگ غرب پذيرفته است، در عين گستردگي و عمق بسيار، ناپيداتر از تاثيراتي است كه در آداب و رسوم ما ظهور يافته.
نكته ديگري كه بايد تذكر داد _ چرا كه به ادامه بحث ما در اين مقاله ارتباط مييابد_ آن است كه هويت فرهنگي قوم را هرگز نميتوان منفك از «دين» بررسي كرد چرا كه اصلا وجود يك جامعه يا يك قوم بدون دين قابل تصور نيست؛ و در انتخاب دين نيز اصل آن نيست كه اباء و اجداد و نياكان ما بر چه ديني ميزيستهاند، بلكه بايد به جهان چنانكه واقعا هست معرفت يافت و آن طريقي را برگزيد كه «حق» است. دين نيز جز اين معناي ديگري ندارد: راه زندگي.
در اين تمدن، انسانها طريق ديگري خارج از همه اديان براي حيات خويش يافتهاند. آنها «احكام عملي» زندگي خو درا نه از يك دين و يا مكتب خاص، بلكه از «علوم روز» ميگيرند و اين بدان معناست كه «علم» در روزگار ما جانشين «شريعت» گشته است. اما به راستي احكامي كه «ابطال پذيري» لازمه ذاتي آنهاست، چطور ممكن است قادر باشند طيق حقيقي زندگي انسان را در برابر او بگشايند؟
پس هرگز نبايد پنداشت كه ما كلمات را امروز درست به همان معنايي به كار ميبريم كه در گذشته داشتهاند و اين مقدمه براي تحقيق در معناي جديد «فراغت» لازم بود.
اگر مفهوم «كار» در اين تمدن تغيير نيافته بود، «فراغت» نيز معناي ديگري پيدا نميكرد.
كارخانه، قلب تمدن جديد است و لذا از قرن نوزدهم، نظامي كه لازمه كار كارگران در كارخانهها بوده در همه فعاليتهاي ديگر اجتماعي نيز تسري يافته است و جهان از آن پس به پيكره واحدي مبدل گشته است كه نبض آن در كارخانه مِتپد. ضرباهنگ اين نبض ضرورتا همان نظمي را يافته كه با غلبه ماشينيسم بناچار چهره نموده است و مچ دستهاي مردم سراسر جهان را به «ساعت مچي» مزين داشته.
در كتاب «موج سوم» در اين باره آمده است: «گسترش توليد كارخانهاي، قيمت گزاف ماشين آلات و وابستگي متقابل كار ضرورت همزمان سازي دقيقتري را مطرح ساخت. اگر گروهي از كارگران در كارخانهاي در انجام كاري تاخير ميكردند، كار ساير كارگران كه در ردههاي پايين خط توليد بودند به تعويق ميافتاد. بنا بر اين وقتشناسي كه در جوامع كشاورزي از اهميتي چندان برخوردار نبود، به صورت يك ضرورت اجتماعي درآمد. بر تعداد ساعتهاي ديواري و مچي روز به روز افزوده گرديد. در سال 1790 تقريبا در هر جايي در بريتانيا اين ساعتها مشاهد شد. پخش اين ساعتها به گفته مورخ بريتانيايي «تامپسون» درست در لحظهاي وقوع يافت كه تمدن صنعتي همزمان سازي بيشتري را در كار لازم دانست.»
«تصادفي نبود كه در فرهنگهاي صنعتي زمان را در سنين پايين به كودكان آموختند شاگردان كه با شنيدن صداي زنگ به مدرسه وارد ميشدند، به تدريج به اين صدا «شرطي» شدند، به نحوي كه بعدها هم هميشه با شنيدن صداي سوت به كارخانه يا اداره وارد مي َدند. وظايف شغلي زمان بندي شده و به بخشهاي متوالي كه حتي تا محاسبه ثانيهها به دقت اندازهگيري ميشد، تقسيم گرديد. «9 صبح تا 5 بعدازظهر» چهارچوب زماني كار ميليونها كارگر و كارمند را تشكيل داد... ساعات معيني براي «تفريح و اوقات فراغت» كنار گذارده شد. تعطيلات، مرخصيها با ساعات تنفس استاندارد در زمانبندي كار با فواصل معيني پيشبيني شد.»
«كودكان سال تحصيلي را به طور همزمان آغاز ميكردند و به پايان ميرساندند. بيمارستانها، بيماران خود را همزمان براي صبحانه بيدار ميكردند. وسايل نقليه در ساعاتي از روز كه شلوغ و پر رفت و آمد بود د ر هم ميلوليدند. كانالهاي راديو و تلويزيون برنامههاي سرگرمكننده خود را در ساعات خاصي مثلا ساعات پربيننده و شنونده پخش ميكردند...»
در سال 1874 يك كارگر از 12 سالگي تا لحظه مرگ، روزي دوازده ساعت، شش روز در هفته، پنجاه و دو هفته در سال و مجموعا 220 هزار ساعت كار ميكرد و امروز اگر چه ساعات كار روزانه در بعضي از جوامع و براي عدهاي از افراد كاهش يافته است، اما «نسبت ميان انسان و كار او» از قرن نوزدهم تاكنون تغييري نيافته كه هيچ، ثبات بيشتري پيدا كرده است. در اين نسبت جديدي كه ميان انسان و كار او برقرار گشته ديگر هيچ پيوند واقعي ميان انسان، طبيعت و هويت خاص او و كارش باقي نمانده است. يكي از نويسندگان غربي درباره نحوه تلقي جامعه غرب از كار مينويسد:
«... در اين زمينه اقتصاددان ديد با اين طر ز تفكر بار آمده كه «كار» را همچون چيزي تلقي كند كه اندكي بيشتر از يك «شر واجب» است. از ديد گاه يك كارفرما «كار» در هر مورد فقط يكي از اقلام قيمت تمام شده است... از ديدگاه كارگر كار يك امر مصدع است؛ كار كردن يعني فدا كردن فراغت و آسايش، و دستمزد عبارت است از جبراني براي اين فداكاري.»
اكراه از «كار» در ميان كارگران و كارمندان عموميت دارد.
رشته پيوند ميان آنها و كارشان فقط «ضرورت امرار معاش» است و مذوق هنري و خلاقيت و اقتضاي طبع...» ديگر جايي در انتخاب كار ندارد. در ميان متخصصان نيز موانع و ضرورتهاي تمدن تكنولوژيك افراد انساني را خواه ناخواه در مسيرهايي برنامهريزي شده و موجه، اما خارج از انتخاب و اختيار خود آنها رانده است و نهايتا آنچه كه كار را براي آنها تحملپذير ميسازد نوعي عادت و تعلق و يا ندرتا علاقهاي است كه در پي عادت و تكرار پديد ميآيد. يكي از روشنفكران آمريكايي به نام «برژينسكي» در توصيف جامعه فردا پس از تمجيد و مداحي فراوان ميگويد: «... سيبرنتيك و خودكاري (اتوماسيون) آداب كار كردن را زير و رو خواهد كرد، فراغت به صورت كار روزمره در خواهد آمد و كار عملي در عداد مستثنيات قرار خواهد گرفت و آنگاه «جامعه كاري» جاي خود را به «جامه تفريح و تفنن» خواهد بخشيد.»
استقبال غرب _ و به تبع انها ساير نقاط جهان از اتوماسيون (خودكاري) با اين اشتباه ملازمه دارد كه آنها ميپندارند كه اتوماسيون و ماشيني شدن همه امور، ساعات فراغت انسانها را افزايش ميبخشد و البته حتي اگر «فراغت» را به مثابه ارزشي مسلم تلقي كنيم، باز هم گسترش اتوماسيون توفيقي در اين زمينه نداشته است چر ا كه به جز «اربابان و حكمرانان امپراطوري ماشين»، همه زندگي انسان وقف گسترش اتوماسيون شده است؛ «همه زندگي انسان» وقف «كاري» شده است كه قرار است «كار» را از ميان بردارد و اين يك دور تسلسل باطل است.
تشنهاي كه از آب دريا مينوشد تا تشنگي خود را برطرف كند، جز ازدياد تشنگي تا حد مرگ فايدهاي نخواهد برد. حال آ»كه اصلا در تفكر ديني، «كار» سازنده شخصيت آدمي و نردبان تعالي اوست.
در صورت نهايي و آرماني زندگي ماشيني، گذشته از آنكه تفكر انسان _ يعني همه وجود او _ صرف «حفظ و نگهداري و توسعه اتوماسيون» ميگردد، باز هم كار به تمام معنا حذف نميشود؛ جامعه به دو قطب «بردهها و بردهداران» تقسيم خواهد شد و كارها بر گرده بردهها قرار خواهد گرفت، چنانكه در كتاب «دنياي متهور آينده» توسط «آلدوس هاكسلي» تصوير شده است.
همه اشتباه در اينجاست كه غرب، بهشت زميني را به دل از بهشت آسماني گرفته سات و در خيال «اتوپيا» يي است كه در آن بيماري، مرگ و پيري علاج شده و انسان مي تواند فارغ از گذشت زمان و قهر زمانه، مركوب مرادش را همانسان كه نفس امارهش ميخواهد جاودانه به جولان در بياورد، اين سوي و ان سوي بتازد و از همه لذايذ ممكن متمتع شود.
چرا غرب «توسعه و رشد» خود را با كاهش ساعات كار و افزايش اوقات فراغت ميسنجد؟ يكي از بارزترين مشخصات جامعه آرماني توسعه يافته از نظر برنامهريزان جامعهاي است كه در آن كار تا حداقل ممكن كاهش يافه و متقابلا ساعات فراغت به حداكثر رسيده باشد؛ اين از خصوصيات اصلي آن بهشت زميني است كه بشر امروز در جستجوي آن است. وقتي معيار رشد، كار كمتر باشد، مسلما بهشت جايي است كه در آن اصلا كار نباشد.
براي غالب انسانها در تمدن امروز «زندگي» تازه از هنگامي آغاز ميشود كه «كار روزانه» پايان ميگيرد. از يك سو» جدول زماني واحد و همگون» براي كار در همه مشاغل، اوقات فراغت را به ساعات خاصي از شبانهروز محدود كرده است و از سوي ديگر، طرز تلقي انسان امروز از كار باعث شده است تا او معناي جديدي براي «فراغت» پيدا كند.
همين امر كه در زبان محاورات مشاغلي را كه مستقيما به نظام اداري كشور متصل نيستند «مشاغل آزاد» مينامند، فينفسه حكايت از اكراهي دارد كه لازمه كار در كارخانهها و ادارات ... است. در كنار اين «اكران يا شر لازم»، فراغت از كار معنايي كاملا جديد مييابد و عليالخصوص اگر توجه كنيم كه چگونه بشر امروز خود را از طريق «لذتجويي و تمتع از حيات» توجيه كرده است، بيشتر از پيش به عمق اين مصداق تازه براي لفظ «فراغت» پي خواهيم برد.
بنابراين، روي ديگر سكه گريز از كار، لذتطلبي لجامگسيختهاي است كه حد و مرزي نميشناسد. در جامعه كنوني غرب «اصل لذت» چون حق مسلمي براي عموم انسانها اعتبار شده است و متناسب با اين حكم، «نظامات قانوني» به صورتي شكل گرفته كه در آن «امكان اقناع آزادانه شهوات» براي همه افراد فراهم باشد.
لذا وظيفه رسانههاي گروهي و مخصوصا تلويزيون در اين شرايط با فرض اين مقدمات معين خواهد شد:
_ ساعات فراغت از كار بايد به تفريح و تفنن و لذتجويي و تمتع از زندگي اختصاص يابد.
_ وظيفه سينما و بالخصوص تلويزيون پر كردن اوقات فراغت مردمي است كه ميخواهند خستگي يك كار اكراهآور هر روزه را از وجود خود بزدايند.
چه بايد كرد؟ آيا واقعا وظيفهاي كه تلويزيون برعهده دارد همين است كه اكنون در سراسر كره زمين_ و حتي ايران _ بدان عمل ميشود؟
وضع كنوني عموم مليتهايي كه آنان را جهان سوم ناميدهاند در برابر تمدن غرب، وضع كودكي است كه شيفتگياش در برابر اسباب بازيهاي رنگارنگ چشم او را بر خير و صلاحش بسته است. آنها بدون هيچ زمينه مستعد و آماده، اتومبيل، يخچال و فريزر، راديو، سينما و تلويزيون و ... و حتي كامپيوتر را به جوامع خويش وارد كردهاند و حالا ميخواهند جامعهاي بسازند كه اين وسايل با آن هماهنگ باشد.
دوستي با پيلبانان يامكن
يا بنا كن خانهاي در خورد پيل
نحوه رو به رويي ما با جهان غرب، از همان آغاز به صورتي وارونه طرح شده است و ما هرگز حتي براي لحظهاي دچار اين ترديد نشدهايم كه اگر موجبات اين ابزار ما را از حقيقتي كه در جستجوي آن هستيم بازدارند چه بايد بكنيم. هماكنون نيز كساني كه به برنامههاي تلويزيون اعتراض ميكنند و به حق سخن از عدم تجانس برنامههاي تلويزيون با اهداف انقلاب اسلامي ميگويند، هرگز مسئله را بدين صورت بررسي نميكنند كه شايد اين عدم تجانس به «ذات تلويزيون» باز ميگردد، نه فقط به برنامهسازان و برنامهريزان. تصور ما از تلويزيون و ساير محصولات تكنولوژيك غرب، تصور ظرفي است كه هر مظروفي را ميپذيرد حال آنكه حتي اگر تلويزيون را «ابزاري بدون هويت فرهنگي» خاص بدانيم باز هم اين ابزار، موجبات و اقتضائاتي دارد كه اگر چه اراده و استقلال ما را نفي مطلق نميكند، اما آن را محدود و مشروط ميدارد؛ هيزم شكني كه براي بريدن درختان مي خواهد از اره برقي استفاده كند، لااقل اين هست كه «محتاج به برق» ميگردد و براي دستيابي به برق نيز «محتاج به يك رشته طويل از ملزوماتي» است كه استفاده از اره برقي موكول به وجود آنهاست. در اينجا ديگر آدم نميتواند سخن از اختيار و استقلال مطلق بگويد، بلكه اختيار و استقلال او محدود و مشروط به حدود اره برقي و موجبات و اقتضائات آن است.
فقط تصور اينكه تلويزيون در طول هفتهها، ماهها و سالها چه حجم وسيعي از برنامهها را ميبلعد پشت انسان را ميلرزاند، چه برسد به اينكه ما بخواهيم كيفيت توليد اين برنامهها از يك حد مطلوبيت خاصي نيز پايينتر نيايد. اگر يك برنامه بلندمدت براي پرورش هنرمندان برنامهساز نداشته باشيم، همين عامل مذكور ميتواند ما را تدريجا به سمت يك خضوع ناخواسته در برابر هنرمندان و متخصصان غيرمتعهد به اسلام براند.
در غرب، تلويزيون در خدمت پر كردن اوقات فراغت شهروندان با تفريح و تفنن و انواع لذات است و اگر ما بخواهيم دستورالعمل استفاده از تلويزيون را هم از آنها بگيريم با اين استدلال كه: «اصلا اين وسيله اختراع آنهاست و آنها خود بهتر از هر كسي راههاي استفاده از آن را ميشناسند»، ديگر چگونه ميتوانيم سخن از «استقلال» بگوييم؟
پيشنهاد ما اين نيست كه اين وسايل را به دور بيندازيم اما اين هست كه ما بايد تا آنجا دل به اين ابزار ببنديم كه اراده مستقل ما براي ايجاد يك حكومت اسلامي نفي نميشود.
*منبع: كتاب آينهي جادو، جلد اول، سيدمرتضي آويني.
ويژه نامه «سيد شهيدان اهل قلم» در خبرگزاري فارس