گفتگو با آزاده حسين پيرحسين لو :در اسارت برادري واقعي حاکم بود

کد خبر: ۱۲۴۳۳۳
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۷:۴۲ - 14August 2011

 

 جنگ ما دو رويه دارد. يك روي آن آتش است و دود و تركش و تير و خمپاره و خون و روي ديگر آن بچه هاي جنگ. سخن از بچه هاي جنگ نيز سخن از فرهنگي است كه همه در آن غوطه ور بودند. اين فرهنگ با بچه ها تا موصل و اردوگاه ها و آسايشگاه ها كشيده شد. فرهنگي كه در موصل جريان داشت امتداد فرهنگي است كه در جاي جاي جنگ ما جاري بوده است. شكوه و تجلي پرستش ها در اردوگاهها شنيدن دارد. به حضور آزاده حسين پيرحسين لو وارد مي شويم و انديشه و خيال و احساس را بر بال هاي سخنان و خاطرات او به سالها پيش پرواز مي دهيم و وارد موصل و اردوگاه ها و آسايشگاه هاي بچه هاي جنگ مي شويم و از شكوه و عظمتي كه سرپنجه هاي عشق و پرستش آفريد مي شنويم. از بچه هايي كه در پرستشگاه خداوند وارد ميدان دفاع از شرافت و ناموس و ايمان اين مرز و بوم شدند و در اين ميدان كاروزار از هيچ چيز دريغ نكردند. ما نيز در قالب خاطره ها نقبي به صفات و هويت بچه هاي آن دوران مي زنيم و خط و سهم خود را برمي گيريم و به آيندگان مي سپاريم. تا همه در همه جا بدانند كه بر اين مرز و بوم و بچه هاي اين دوره هشت ساله چه گذشته است. ما هنوز نيازمند ارجاع به آن دروان و بچه هاي آن هستيم. هنوز ناگفته ها بسيار است. كنجكاوي كنيم و پرواي خستگي و گذار زمان نداشته باشيم.

 

¤ از نحوه جبهه رفتن خودتان بگوئيد؟
- شروع فعاليت ما به قبل از انقلاب باز مي گردد به مسجد قمر بني هاشم در شرق تهران سمت علم و صنعت. بعد از گرفتن ديپلم، زماني كه سپاه پاسداران شكل گرفت وارد سپاه شدم و دوره آموزش هاي لازم را گذراندم با شروع جنگ از طريق سپاه از اولين افرادي بوديم كه پا به جبهه گذاشتيم. فكر مي كنم 14 مهر 59 بود يعني 10 يا 12 روز بعد از شروع جنگ. كه به غرب كشور يعني كرمانشاه و سرپل ذهاب كه منطقه اي بود در تيررس دشمن و در واقع يك شهر جنگي محسوب مي شد اعزام شديم.


¤ در جنگ مجروح هم شديد؟
- بله. من از ناحيه پا تركش خوردم و دستم هم قبلا شكسته بود.


¤چند سال سابقه اسارت داريد؟
- تقريباً 5 سال در اسارت بودم يعني از سال 59 تا سال 64 طول كشيد و اواخر 64 بود كه آزاد شدم.


¤ از نحوه اسارت بگوئيد؟
- ما چند نفر بوديم كه در همان اوايل جنگ به اسارت دشمن درآمديم. ما در منطقه بازي دراز مأمور به يك عمليات هجومي- پارتيزاني بوديم كه مصادف با شب عيد غدير 59 هم بود در حين درگيري به محاصره دشمن افتاديم در آن زمان بني صدر هم رئيس جمهور وقت بود كه مورد پشتيباني هم قرار نگرفتيم. حدود هفده نفر بوديم كه كار محاصره به اسارت كشيد. ما را بعد از بازجوئي ها به خانقين و از خانقين به بغداد در بدترين شرايط منتقل كردند.


¤ از اوايل اسارت بگوئيد؟
- در همان روزهاي اول ما را براي بازجوئي به يك جاهاي تنگ شبيه به قبر مي بردند كه واقعاً بوي مرگ از دخمه هاي كوچك و تاريك ميامد بعد سعي داشتند بفهمند كه ما سرباز هستيم يا سپاهي كه وعده مي دادند آنهايي كه سپاهي هستند اگر اعتراف كنند و خود را معرفي كنند از شرايطي بمراتب بهتر برخوردار خواهند بود. اما ما اطلاعات درست نمي داديم كه كار به تهديد مرگ مي كشيد. در نهايت ما را با قطار كه به قطار وحشت معروف بود نيمه شب اواسط آبان ماه در بدترين شرايط و سرما به موصل منتقل كردند.


¤ از موصل بگوئيد و از اوضاع و شرايط تا رسيدن به اردوگاه اسرا؟
- اتفاقاً اوضاع و شرايطي كه در موصل ديدم و چيزهايي كه آنجا بر ما گذشت برايمان دور از انتظار و باور كردني نبود.


¤ چه گذشت كه باورش سخت بود؟
- تلخ ترين موضوع نحوأ عمل و عكس العمل عوامل حزب بعث در برابر اسراء بود يعني ما 71 نفر. ساعت 9 صبح از قطار پياده شديم يك گروه گارد امنيتي دور ما را گرفته بودند و ما در محاصر آنها به طرف اردوگاه مي رفتيم. در همين حين ديديم كه بعثي ها با سنگ و چوب و حتي آب دهن از ما پذيرايي كردند. صحنه باورمان نمي شد. انگار با تمام وجود فهميدم و چشيدم كه بر اسراي كربلا چه گذشته است.


¤ در ايام اسارت وضعيت تماس با خانواده چگونه بود؟ آيا از طريق نامه نگاري اين امكان برايتان فراهم بود؟
- ما از طريق نامه مي توانستيم با خانواده مان تماس برقرار كنيم اما اين كار به ندرت اتفاق مي افتاد و همه اينها بخاطر مشكل تراشي هاي بعثي ها بود. ما تا سه ماه هيچ گونه اطلاعي نتوانستيم به خانواده هايمان برسانيم تا آنجا كه فكر مي كردند ما شهيد شديم و مجالس ختم هم تا چهلم برايمان گرفته بودند. بعد از گذشت 2ماه از اسارت اولين گروه صليب سرخي ما را ثبت نام كردند. يكي از وظايف صليب سرخي ها همان اطلاع رساني است. توسط صليب سرخ بعد از سه ماه اولين نامه ما بدست خانواده مان رسيد و تازه آنها از سلامت ما مطلع شدند. اما پاسخ نامه ها توسط عراقي ها به مانع مي خورد و به دستمان نمي رسيد. خود من تا دو سال نامه اي از خانواده ام دريافت نكردم و يعني خانواده ام نامه ارسال كرده بودند اما عراقيها بدستمان نمي رساندند. خود صليب سرخيها البته دوست داشتند خدمت كنند و خدمت هم مي كردند مثلا قرآن مي خواستيم مي آوردند، كتاب و نهج البلاغه و از اين قبيل هرچه مي خواستيم تهيه مي كردند اما عراقيها مزاحم مي شدند و مانع اين خدمات صليبي ها مي شدند و تأثير هم داشتند.


¤ در آنجا و در آن روزگاران شرايط و وضعيت تغذيه چگونه بود؟
- ما به لحاظ تغذيه در يك شرايط بسيار بد و ناگواري قرار داشتيم. و اين از مواردي بود كه بعثيها كمترين توجهي بدان نداشتند ما دو وعده در شبانه روز غذا داشتيم يك وعده صبح و يك وعده ظهر و تمام. از آنجا كه بعثيها ديدگاه خصمانه نسبت به ما و نظام جمهوري اسلامي داشتند تلاش مي كردند بچه ها را از بين ببرند رفتاري كه مي كردند به همين جا ختم نمي شد. انبار غذاي اينها پر از موش بود ما يكسال و نيم هر وقت غذا ميخورديم در هر قاشق غذا يك فضله موش پيدا ميكرديم. صبحها يك ليوان چاي ميدادند كه روغن سطح آن را پوشانده بود. معلوم بود در همان ديگ غذا آب را جوش آورده اند و يك تيكه نان خشك و ظهر هم غذا برنج بود و گاهي بادمجان پوست نكنده و نشسته و گوشت را هم نشسته و با آشغال گوشت داخل ديگ ها مي ريختند.
اما آب شرب. آب شرب ما از دجله كه در فاصله 5 كيلومتري اردوگاه قرار داشت تأمين مي شد. تصفيه نشده و غير بهداشتي آب را با موتور بيرون مي كشيدند با همان گل و لاي براي استفاده ما مي آوردند. در اين شرايط بچه ها بعد از يك مدت گرفتار انواع بيماري ها شدند بيماري هاي گوارشي، كبدي، بيماري گال و هنوز هم بچه ها مشكلاتي دارند كه همه ناشي از همان دوران است. ميوه و سبزي هم اصلاً دركار نبود بعد از يك سال و نيم ما شاهد از دست رفتن بچه ها بوديم. ما از طريق صليب سرخي ها به بعثي ها فشار آورديم كه موادغذايي را به خود ما تحويل دهند و ما خود آشپزي و شست وشو كنيم ما اين خواسته را بالاخره تحميل كرديم.


¤ عراقي ها پايبندي به اين تعهد را داشتند و اين خواسته ادامه پيدا كرد؟
- بله. ما در اين رابطه سرسختي نشان داديم. آنها چاره اي نداشتند. صليب سرخي ها هم فشار مي آوردند، بعد از اين خواسته بود كه ما روي نظافت و بهداشت را ديديم. بچه هايي كه آشپزي بلد بودند داوطلب شدند. هر آسايشگاه هر روز 01 نفر داوطلب كمك آشپزخانه بودند. همه با جان و دل زحمت مي كشيدند. آشپزهاي داوطلب آنقدر زحمت تحمل مي كردند كه مي توانم بگويم آزاده ها مديون آنها بودند. كار آشپزي به آنجا كشيد كه آشپزها هر روز مثلاً 01 كيلو برنج ذخيره مي كردند و در هفته 07 كيلو كه مي شد يك وعده غذا فوق العاده شام مي دادند. كمبود سبزي را هم در غذا و سر سفره بچه ها از طريق سبزي كاري در محوطه اردوگاه جبران مي كردند و هفته اي يك مرتبه هر آسايشگاه سهم سبزي داشت. البته اين موفقيت هم از طريق فشار بر صليب سرخي ها بود.


¤ از نظر حمام و نظافت چگونه بود؟
- وضعيت حمام و نظافت هم وخيم بود . اصلاً آب گرم نداشتيم. در سرماي زمستان بچه ها براي حمام و نظافت از آب سرد استفاده مي كردند واقعاً شرايط سختي بود. از نظر دستشويي هم چيزي قابل گفتن نيست. آنجا رفتن به دستشويي هم آزاد نبود. نمي گذاشتند. آنجا تا سه چهار ساعت مي شد كه بچه ها در عذاب بودند. غروب دستشويي ها تعطيل مي شد تا فردا. بعضي از بچه ها بسيار در عذاب بودند، به خاطر اين بچه ها در گوشه آسايشگاه با گوني جايي را به نام دستشويي درست كرده بودند و اين براي موارد خاص و آن افراد خاص داراي مشكل بود. بوي تعفن هم بود تمام اينها از شرايط سختي بود كه بچه ها با آن دست به گريبان بودند.


¤ شما با اعياد چه مي كرديد؟ مثلاً عيد نوروز؟
- ما به خاطر عيد نوروز به گروه صليب سرخ فشار مي آورديم تا بعثي ها را راضي كنند شب عيد با خواسته ما كنار بيايند. بعثي ها فقط تا اين حد راضي شدند كه بچه ها تا 2 نيمه شب بيرون باشند آنهم به شرطي كه مشكلي ايجاد نكنيم. شب عيد نوروز ما تا ساعت 2 نيمه شب بيرون مي مانديم. ما فقط عيد به عيد از همين راه بود كه ستاره ها را مي ديديم و چقدر از ديدن ستاره ها بعد از يك سال كيف مي كرديم و يادمان مي افتاد كه آسمان ستاره دارد و زيباست. اين سهم ما از ديدن ستاره ها بود.


¤ ماه رمضان را در اسارت چگونه برگزار مي كرديد؟
- روزه داري بچه ها محدود به ماه رمضان نبود. ماه رمضان اوج روزه داري بچه ها در اردوگاه بود. خيلي از ماه ها بچه ها روزه دار بودند. حاج آقا ابوترابي اكثر ماه ها را روزه مي گرفت. از لحاظ عبادت هم همين طور بود. سجده هاي طولاني، عبادت هاي شبانگاه، سحرخيزي، اشك و اينها بود تمام لحظاتي كه در اردوگاه ها ميان بچه ها و خدا جريان داشت. ماه رمضان هم كه جاي خود را داشت. غذاي ظهر را بچه ها سحري مي خوردند و وعده صبحانه در افطار خورده مي شد. صبحانه چي بود؟ اسمش «شوربه» بود. شوربه برنج بود و آب و كمي رب. به اندازه نصف ليوان سهم هر نفر ما نان و چاي بود. دم افطار با يك روحيه آرام چه لذتي داشت.


¤ غذاها آنجا تكراري بود؟
- كاملاً. نكته اي كه براي ما هنوز هم درباره آن فكر مي كنيم و صحبت مي كنيم همين تكراري بودن غذاها است. ذائقه ها يك نوع غذا را و تكرار آن را تحمل نمي كند. در اينجا ما منوهاي غذا را عوض مي كنيم آنهم تند و تند اما آنجا خيلي از بچه ها 5 سال، بعضي ها 01 سال يك نوع غذا داشتند. منو عوض نمي شد. نمي دانيم چطور تحمل مي كرديم، چطور خسته نمي شديم، چطور به ذائقه مان ناخوش نمي آمد.


¤ آنجا از شكنجه هم خبري بود؟
- آنجا يك سري قوانين بود. مثلاً استفاده از خودكار و كاغذ ممنوع بود يا تجمع و آموزش ممنوع بود شكنجه زماني بود كه، اينها ازبچه ها قلم يا كاغذ مي گرفتند. در اين شرايط كار به شكنجه و حتي شهيد شدن هم مي كشيد. بعثي ها متوجه شده بودند كه يكي از بچه ها ريش هايش را با تيغ نمي زند- آنقدر موزائيك به صورت او كشيدند تا پوست صورتش كنده شد. يا وقتي متوجه شدند عده اي مسئولين فرهنگي آسايشگاه هستند مي بردند و شكنجه مي دادند. حتي يكي كه خودكارش لو رفته بود آنقدر شكنجه دادند تا شهيد شد و يا گازوئيل روي پا مي ريختند و به تيري مي بستند و آتش مي زدند.


¤ از نظر فرهنگي اوضاع و شرايط به چه صورت بود؟
- نكته اي كه از نقطه نظر فرهنگي مي توانم بگويم اينكه بعثي ها اصلاً نه مي خواستند و نه به هيچ وجه اجازه مي دادند كه بچه ها فعاليت فرهنگي كنند. آنها مي خواستند همان طور كه از طريق نبود بهداشت و نظافت و تغذيه ناسالم و ناقص بچه ها را از بين ببرند تلاش مي كردند كه بچه ها از نظر فرهنگي هم رشد نكنند و افسرده و پژمرده در يك گوشه اي كز كنند و يا اينكه وقتي بازگشتند عاطل و باطل و سربار جامعه باشند. اگر فعاليت فرهنگي مي ديدند سخت ترين مجازات ها و شكنجه ها و تنبيه ها پشت سرش بود.


¤ در اين شرايط سخت شما حركتي هم در اين جهت داشتيد؟ يا عقب نشيني كرديد؟
- نه، هيچ كدام از بچه ها بيكار ننشستند. ما پانزده نفر روحاني داشتيم كه در تمام آسايشگاه ها كارهاي فرهنگي مي كردند. افرادي كه در آموزش و پرورش بودند كارهاي آموزشي مي كردند مثلاً كسي كه قرآن بلد بود يا معلم قرآن بود كلاس آموزش قرآن مي گذاشت. مثلاً كسي به نام محمدعلي حدادي تمام آزاده ها را قرآن خوان كرده بود. بسياري حافظ قرآن شدند. قرآن را تفسير آيه به آيه مي كردند. گاهي اوقات، در روز پنج كلاس برقرار بود كه از ساعت 8 صبح تا اذان ظهر طول مي كشيد. از هر آسايشگاه 2 نفر دراين كلاس ها شركت مي كردند و بعد از آموزش هر درسي، آن درس را در آسايشگاه هاي خود درس مي دادند.


¤ عراقي ها چطور در جريان اين كلاس قرار نمي گرفتند؟
- اين كلاس ها همه پنهان و با مراقب و نگهباني شديد بچه ها برگزار مي شد. مثاًل يك قطعه كوچك آينه را به ته مسواك مي بستند و بدين طريق آمد و رفت نگهبانان را زير نظر مي گرفتند و اگر نگهباني نزديك مي شد كلاس ها تعطيل و بچه ها متفرق مي شدند و هركسي مشغول كاري خودش را نشان مي داد و خطر كه رفع مي شد كلاس ها از سر گرفته مي شد. اگر يك خودكار يا يك قطعه كاغذ در جمع بچه ها لو مي رفت پشت سر آن ضرب و شتم بود و سلول انفرادي و گاه شكنجه. من يك تعبيري دارم هميشه مي گفتم اردوگاه ها سايه ايران هستند اگر ايران رشد مي كند ما هم به هر طريق ممكن بايد رشد كنيم حتي اگر كار به جايي بكشد كه مجبور بشويم هزينه اش را بپردازيم. به خاطر همين ما كلاس صرف و نحو داشتيم كلاس هاي زبان انگليس، فرانسه، اسپانيايي، آلماني داشتيم اما اولويت با زبان انگليسي بود و اين به اين خاطر بودكه ما نياز داشتيم با صليب سرخي ها ارتباط برقرار كنيم و از اوضاع و خواسته هايمان آنها را آگاه كنيم. بعضي از استادهاي زبان ها هم اين جوري بود كه مثلاً در اسپانيا زندگي مي كرده، آمده ايران و بعد وارد جنگ شده و بعدش هم اسير و حالا زبان اسپانيا را به بچه ها آموزش مي دادند. من الان كه به گذشته نگاه مي كنم تمام احساسم اين است كه همه اينها از توجهات خداوند به بچه ها بوده كه در آن شرايط سخت، بدون هيچ امكاناتي تحت سخت ترين نظارت ها مي خواستند رشد كنند و به مسئوليت خود عمل كنند. بعثي ها خيلي تلاش مي كردند كه اين روحيه ها و وحدت و انسجام بچه ها را بشكنند، از اين همه همبستگي اذيت مي شدند اما موفق نمي شدند. با تمام سخت گيري ها و توهين هايي كه داشتند نتيجه برعكس مي ديدند و اصلاً برايشان سؤال شده بود. به خاطر اين بچه ها را چه شب، چه روز، چه در سرما، چه در گرما خيلي اذيت مي كردند. اما نتيجه چه بود؟ برادري ها شديدتر مي شد. برادري در آنجا به معناي واقعي كلمه حاكم بود. يكي وقتي مي گفت من برادرم توأم و روي برادري من حساب كن تا آخر خط پاي اين ادعا مي ايستادند و تا فدا كردن جان هم پيش مي رفتند.
     
   
صابر عظيمي

نظر شما
پربیننده ها