خاطرات/خاطرات سرهنگ خلبان آزاده "محمدعلي کياني" (قسمت سوم - پاياني)

کد خبر: ۱۲۴۳۳۹
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۸۸ - ۰۵:۱۱ - 21July 2009
شش ماه از اسارتشان گذشته بود که ازهاري و وزيري دو تن از خلبانان " اف – 4 " که در اردوگاه صلاح الدين به سر مي بردند، توسط همان افسر نيروي زميني از وجود آنها در زندان مهجر باخبر شدند. در نامه اي که به خانواده هايشان مي نويسند خبر سلامتي آنها را به خانواده آنها رساندند.
همسر سرهنگ کياني نامه اي در چند خط و يک قطعه عکس از دخترش "حورا" که دو ماه پس از اسارتش به دنيا آمده بود، به آدرس ازهاري برايش فرستاده بود. ازهاري نيز پيغام داده بود که نامه رسيده اما هنوز نتوانسته بود آن را به سرهنگ برساند.
سلول آنها روبه روي در ورودي بود و نزديک توالت. به همين دليل از سوراخ هاي در همه چيز را زير نظر داشت.
روزي متوجه شد تازه واردي وارد بند مي شود. طبق عادت پشت در رفت و از سوراخ نگاه کرد. ايراني بود. بلافاصله نام خودش و فلاحي را گفت و منتظر عکس العمل او شد. سرگردي از نيروي زميني بود. با شنيدن نام او و فلاحي سر جايش ميخکوب شد. در حالي که چشمش را از نگهباني که کمي دورتر بود بر نمي داشت گفت:
- نامه و عکس شما پيش من است. آنها را در توالت پيش سيفون مي گذارم.
صبر کرد تا مدتي از رفتن آن سرگرد نيروي زمين بگذرد تا سر حوصله بتواند نامه را جا سازي کند. سپس با چند ضربه محکم به در سلول کوبيد. نگهبان آمد و با تندي گفت:
- چته چرا اين قدر سرو صدا مي کني؟
- دستشويي دارم.
- الآن در را باز مي کنم.
درِ سلول باز شد . سرهنگ هيجان زده بود. به خودش مسلط شد و وارد دستشويي شد. در يک چشم به هم زدن نامه را برداشت، زير پيراهنش پنهان کرد و به سلولش بازگشت.
هر چند برايش سخت بود اما بايد تا شب صبر مي کرد. بايد نامه را تا شب پنهان مي کرد. براي فلاحي قلاب گرفت و او نامه را در بالاي ديوار سلول گذاشت.
شب از نيمه گذشته بود که نامه را آورد و شروع به خواندن کرد. از اين که همسرش فرزند سالمي به دنيا آورده بود خدا را شکر کرد. با ديدن عکس دخترش گويي تمام خستگي چند ماه اسارت از تنش بيرون رفت.
اميد به زندگي در دلش زبانه کشيد زيرا احساس کرد کسي انتظارش را مي کشد.
بلافاصله در زير همان نامه جواب را نوشت. فردا صبح نامه را در جايي که با سرگرد قرار گذاشته بود قرار داد. او نيز نامه را فرستاد و پس از چندي به دست همسرش رسيده بود.
زمستان شده بود و آنها لباس گرم نداشتند. بعضي از شب ها از فرط سرما تا صبح نمي خوابيدند. چندين بار لباس خواسته بودند اما مخالفت شده بود.
سرهنگ به در سلول کوبيد . نگهبان با چشمان پف کرده آمد و گفت:
- چه مي خواهي؟
- سرد است ... يا لباس گرم بدهيد يا پتو.
- سربازهاي خميني آمده اند بمباران کرده اند حالا لباس هم مي خواهند...
چند ماه بعد سرهنگ و فلاحي متوجه شدند که سالروز تولد صدام است و تمام سربازان مشغول جشن و پايکوبي هستند. به همين دليل تصميم گرفتند که با خودکارهايي که از عراقي ها گرفته بودند روي قوطي هاي تايد بنويسند.

نوشتن ممنوع
ساعت از 10 شب گذشته بود و آنها همچنان مشغول نوشتن بودند. براي يک لحظه متوجه شد کسي از سوراخ در نگاهشان مي کند. با دستپاچگي در حال جمع و جور کردن بودند که ستوان يار عراقي به نام " نايب زاهد کريم" درِ سلول را باز کرد و پرسيد: چه کار مي کنيد؟
- هيچي
- يا اللّه لخت شو.
خودش جلو آمد و لباس هايش را در آورد. خودکار را پيدا کرد و پرسيد:
- اين را از کجا آوردي؟
- ايران.
گفت ايران تا فکر نکند از نگهبان ها گرفته است. زيرا ممکن بود براي آنها بد بشود و ديگر نتواند چيزي از آنها بگيرد. با مشت و لگد به جانش افتاد و با همان وضعيت لخت، کشان کشان او را به طرف اتاق افسر نگهبان بردند. چشم ها و دست هايش را بستند و هر کس از راه مي رسيد مشت و لگدي حواله اش مي کرد. آن شب پس از اين که کتک مفصلي خورد براي تنبيه بيشتر پتويش را نيز از او گرفتند.
دور نگه داشتن آنها از نيروهاي صليب سرخ باور را در آنها ايجاد کرده بود که ممکن است هيچ گاه به اردوگاه نروند و همچنان مفقودالاثر باقي بمانند. تمام دلخوشي اش اين بود که توسط ازهاري هر چند وقت يک بار با خانواده اش از طريق نامه ارتباط برقرار مي کرد.
يک روز نگهبان آمد و گفت: حمام...حمام...
کمي غير عادي بود. با خودش گفت حتماً خبري شده...
از سلول بيرون آمدند و پشت سر نگهبان به راه افتادند. از او پرسيد: چي شده؟ چرا ما را به حمام مي برند؟
- صليب سرخ مي خواهد شما را ببيند.
اين خوشايند ترين خبري بود که در آن مدت مي شنيدند.

صليب سرخ
چند روزي بود که " ورزدار" و " علمي" دو تن از خلبانان " اف- 5 " را که بعد از آنها اسير شده بودند، به زندان مهجر آورده بودند. علمي در سلول آنها بود و آن روز با هم به حمام رفتند. پس از استحمام لباس نو آوردند و به هر کدام يک دست دادند سپس آنها را داخل اتاقي بردند که ميوه و شيريني روي ميز چيده شده بود!
هر سه نفرشان را دور ميز نشاندند و پذيرايي مفصلي کردند. مدت مديدي بود که رنگ ميوه و شيريني را نديده بودند. پس از پذيرايي دو نفر وارد اتاق شدند و خودشان را ماموران صليب سرخ معرفي کردند. يکي از آنها پرسيد:
- انگليسي بلديد؟
- بله بلديم.
هنوز چند جمله بين آنها رد و بدل نشده بود که سرگردي عراقي سراسيمه وارد اتاق شد و يکراست به طرف سرهنگ کياني رفت. در حالي که دستش را گرفته بود و از پشت ميز بلند مي کرد با ماموران صليب سرخ گفت:
- شما بايد با کسان ديگر صحبت کنيد. اينها نيستند.
بدنشان به يکباره يخ کرد و همه چيز به هم خورد. آن سه نفر را با عجله از اتاق بيرون کردند و به سلول هايشان بازگرداندند.
تا مدتي سکوت بين آنها حکمفرما بود. پس از گذشت دقايقي هر سه به هم نگاه کردند و زدند زير خنده.
برايشان بد نشده بود حمام کرده بود، لباس نو گيرشان آمده بود و هم دلي از عزا در آورده بودند!
کنجکاو شده بودند که بدانند ماموران چه کساني را قرار بود ببينند؟ بعدها فهميدند که چند تن از اسيران ايراني در اردوگاه، يکي از ايراني ها را که براي عراقي ها جاسوسي مي کرده کشته بودند آنها را به زندان مهجر منتقل کرده و آن روز ماموران صليب سرخ آمده بودند تا با آنها صحبت کنند و علت اين کارشان را بپرسند. بعداً توانستند آن سه ايراني را ببينند. به آنها گفتند:
- اگر دفعه بعد صليب سرخ آمد بگوييد که ما چند تن از خلبانان ايراني در اين زندان هستيم. بگوييد که آن سه نفري را که آوردند تا شما با آنها صحبت کنيد خلبان بودند.
آنها گفته بودند اما صليبي ها اهميتي نداده بودند.
نه تنها عراقي ها مفاد قراردادهاي بين المللي در خصوص جنگ و اسرا را رعايت نمي کردند بلکه آنهايي نيز که داعيه نظارت بر اجراي اين قوانين را داشتند، زياد بي طرف نبودند و آگاهانه آب به آسياب دشمن مي ريختند.
شرايط زندان رفته رفته غير قابل تحمل مي شد. وضع بهداشت، هواي گرم، غذاي نامناسب...
مدتي بعد بيماري گال به سراغ او و فلاحي آمد، البته قبل ازآن که وضعشان وخيم شوند با داروي دکتر بهبود يافتند.
پس از چند روز نگهبانان آنها را به بند ديگري بردند. جاي نسبتا ًبدي نبود. از جاي قبلي کمي بزرگ تر بود و امکانات بهتري هم داشت. حمام و دستشويي داشت و اين خود عامل مهمي در بهبود وضعيت بهداشتشان شد.
بهترين حسن اتاق جديد اوقات هواخوري بود که تا آن روز از آنها دريغ کرده بودند. پس از مدتي تصميم گرفتند که دست به شورش بزنند تا شايد آنها را به صليب سرخ معرفي کنند. پس از مشورت به اين نتيجه رسيدند که فلاحي و نجفي اقدا م به اعتصاب غذا کنند. اين حربه نه تنها کارگر نبود بلکه پس از 48 ساعت فلاحي و نجفي را بردند و سخت تنبيه کردند.

انتقال به زندان ديگر
مدتي گذشت روزي دست ها و چشم هايشان را بستند و سوار ماشين کردند. پس از نيم ساعت حرکت، ماشين را متوقف کردند. سرهنگ کياني، علمي، نجفي و فلاحي را وارد ساختمان کردند و چشم هايشان را باز کردند. وارد حياط کوچکي شدند، تعدادي اسير که قيافه هايشان براي آنها آشنا بود به آنها زل زده بودند. خوب که دقت کردند تعدادي از دوستان خلبانشان را ديدند که تا آن روز تصور مي کردند شهيد شده اند. محمودي، رضا احمدي، سلمان، حدادي...
کمي به همديگر زل زده بودند . آنها نيز به استقبالشان آمدند. هر چند انتقال آنها از قفس به قفس ديگري بود ولي لااقل اين حسن را داشت که تعداد زيادي از دوستانشان را يک جا ديدند و از سلامتي آنها باخبر شدند.

پذيرش قطعنامه
آتش بس اعلام و قطعنامه 598 از سوي ايران نيز پذيرفته شده بود. خبرش را از راديويي که به صورت مخفي در آسايشگاه نگهداري مي کردند و از نگهبانان عراقي کش رفته بودند، شنيدند.
با پذيرش اين قطعنامه رفتار عراقي ها تغيير کرده بود. روزي مسئول زندان آمد و گفت:
- اگر تلويزيون مي خواهيد برايتان بياوريم.
با مشورت بچه ها به اين نتيجه رسيدند که در آن اوضاع تلويزيون فقط فيلم هاي مبتذل پخش مي کند و با اخبار سراسر دروغين روحيه بچه ها را تخريب مي کند بنابراين گفتند:
- اگر ممکن است يک يخچال يا کولر به ما بدهند.
آنها نيز پذيرفتند.

آزادي نزديک است
نزديک به دو سال از پذيرش قطعنامه گذشته بود هر چند اوضاع بهتر از قبل شده بود ولي بي خبري ونااميدي از آزادي رنجشان مي داد. روزي بلندگوهاي زندان پشت سر هم اطلاعيه مي دادند و مرتب از صدام تمجيد مي کردند . سرودهاي عربي پخش مي شد و آنها نمي دانستند علت اين شادي چيست؟
تا اين که يکي از مسئولان زندان داخل آسايشگاه شد و خيالشان را راحت کرد. او گفت علت اين شادي توافق مبادله اسرا از سوي دو کشور است. باور کردني نبود.
دو دستگاه اتومبيل وارد محوطه زندان شد. همه آنها را سوار کردند و به سمت پادگان بعقوبه حرکت دادند. آن جا محل تجمع اسرايي بود که قرار بود مبادله شوند. شب، ماموران صليب سرخ آمدند و آنها را ثبت نام کردند . صبح زود به طرف مرز حرکتشان دادند.
به مرز خسروي رسيدند. بوي عطر وطن مشامشان را نوازش مي داد. نا خودآگاه اشک روي گونه هايشان جاري شد. به پادگان اسلام آباد و از آن جا به کرمانشاه انتقالشان دادند. هموطنان انتظارشان را مي کشيدند . احساس خستگي چندين ساله با ديدن اين همه شور و شعف يکباره از تنشان خارج شد.

ديدار پس از سال ها
با هواپيماي " سي- 130" نيروي هوايي آنها را از کرمانشاه به تهران منتقل کردند. بين زمين و آسمان از طريق بي سيم هواپيما او را صدا کردند. همسرش با برج مراقبت تماس گرفته بود و آنها نيز به درون هواپيما انتقال داده بودند. از طريق بي سيم با همسرش صحبت کرد و خبر سلامتي اش را به او داد.
وارد فرودگاه مهرآباد شدند. جمعيت استقبال کننده جلوي در ازدحام کرده بودند. اتوبوس ها آماده بودند تا آنها را سوار کنند. که يک دفعه صدايي او را متوجه جمعيت کرد:
- محمد... محمد...
وقتي نگاه کرد همسرش وبرادر همسرش را ديد. دختر کوچکي را روي دستشان بلند کرده بودند و به او نشان مي دادند . فهميد که حورا دخترش است.
بايد چند روزي در قرنطينه مي مانديم. پس از دو روز به طرف ستاد نيروي هوايي حرکتشان دادند. استقبال با شکوهي از آنها به عمل آمد.
با اسپند و گل و گلاب او را به منزلش بردند. دور تا دور اتاق بستگان و دوستانش نشسته بودند . از گوشه اتاق يکي صدا زد:
- براي سلامتي آزادگان سرافرازمان صلوات!
پس از فروکش طنين صلوات جمع، يکي ديگر صدا زد:
- براي شادي روح بلند امام(ره) و ارواح طيبه شهدا بخوانيد فاتحه مع الصلواه!
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار