در روزگار غربت فضيلتهاي اسلامي و انساني، در همدان متولد شد اما جامعه فاسد دوران پهلوی نتوانست او را آلوده کند.
مصطفي نساج در خانوادهاي که درآمد متوسط داشتند، در يکي از محلات قديمي همدان متولد شد و در همان محيط پرورش يافت
به درس و مدرسه علاقمند بود و در فراگيري دانش تلاش ميکرد. دوران نوجوانياش همزمان شد با دوران سخت مبارزه با فرعون ایران، او تربيت شده ی مکتب حسين بن علي (ع) بود با سن کمی که داشت, به سيل خروشان مردم پيوست تا با یاری هم حکومتی را که مایه آبرو ریزی و کسر شان ایرانیان بود,از بین ببرند.
نوجوان بود اما کارهایی انجام می داد که از خیلی از بزرگترها ساخته نبود. در وجودش چیزی به نام ترس نبود ,هرغیر ممکنی با حضور او ممکن می شد.سختی های زیادی را به جان خرید تا رژيم پهلوي را به زانو در آورد.
با پيروزي انقلاب اسلامي فرمان امام خميني (ره) را اطاعت کرد و به بسيج پیوست. شروع جنگ تحميلي فصل جديدي در زندگي پر از فراز و نشيب مصطفی بود.او با پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و حضوردر جبهه های جنگ وقبول مسئولیت در بخشهای مختلف کارهای شاخصی از خود به یادگار گذاشت.
به جبهه رفته بود تا روح متعالياش را در معرکه آتش بيازمايد وبا نمره ی خوبی در این آزمون پذیرفته شد.
مدتی از حضورش در جبهه می گذشت که بهعنوان فرمانده محور قصرشيرين منصوب شد .تا سال1361 این مسئولیت را داشت .بعد از آن مسئوليت معاونت نيروي لشکر انصارالحسین(ع) را قبول کرد.
حضور در پشتیبانی و پشت خط مقدم اورا از جهادی که در راه خدا انتخاب کرده بود ,راضی نمی کرد. از مسئولیت نیروی انسانی لشکر کناره گیری کرد وفرماندهي محور يکي از مناطق جنگي را به عهده گرفت.
او تا پايان جنگ در در مسئولیتهای مختلف خدمت کرد,آخرین مسئولیتش در دوران افتخار آمیز دفاع مقدس فرماندهی واحد ضد زره لشکر 32انصارالحسین(ع)بود.
جنگ تمام شد ومصطفی نساج از قافله ياران شهيدش دور ماند. با خاموشي آتش جنگ غم بزرگي بر دل خود احساس می کرد.
همواره در جستجوی راهی بود تا به معشوقش برسد, جنگ تحميلي تمام شد وبه قول رزمندگان در باغ شهادت بسته ,اما مصطفی مطمئن بود به دوستان شهید ش خواهد پیوست .او درمعاونت نيروي انسانی ستاد مشترک سپاه مسئوليت مديريتی را پذیرفت وفعالیتهایی را در جهت خدمت رسانی به پاسداران وبسیجیان شروع کرد ودر حین انجام ماموریتی به شهید شد و به دوستان شهيدش پيوست.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید
خاطرات
برادر شهید:
از مدرسه که می رسید، می رفت بساط نان برنجی و آجیل می زد کنار خیابان، پدرم از ناحیۀ پا آسیب دیده بود و مصطفی می خواست یک جوری کمک خرج خانه باشد. تابستان ها هم می رفت کارگری جلوی دست بنا.
از بچگی با سختی و مشقت بزرگ شد. کار، هیچ وقت برایش عار نبود، حتی کارگری.
احمد بی کینه :
دوران کودکی مان با هم طی شد. بچۀ یک محله بودیم. وقتی می رفتیم هیئت، از همۀ بچه های هم سن و سالش مؤدب تر بود. به همین دلیل بزرگترها خیلی احترامش را می گرفتند. همان موقع گاهی به بچه های هم سن و سال خودش تذکر اخلاقی می داد.
به قدری مسائل اعتقادی و شرعی در وجودش پر رنگ بود که همان دوران بچگی معروف شد به «شیخ مصطفی!»
تا این اواخر هم پیرمردهای محله با همین اسم صدایش می کردند.
یک سال مانده بود به پیروزی انقلاب. با تعدادی از بچه ها یک هیئت تشکیل دادیم. کم کم این هیئت شد. یک جلسۀ سیاسی علیه رژیم. چند نفر از روحانیون و افرادی هم که با اندیشه های امام آشنا بودند، هر هفته یک ساعت در این جلسه صحبت می کردند و آخر جلسه هم می شد پرسش و پاسخ در بارۀ وضعیت مملکت.
شده بود عضو دائمی این جلسات.
از همان جا شروع کرد به پخش اعلامیه های امام و نوشتن شعار علیه رژیم شاه.
اوایل انقلاب به کمک تعدادی از بچه های محله حلب نفت می بردند در خانه فقرا. چقدر هم با آنها ایاق بود. پیرمردها و پیرزن هایی که تمکن مالی نداشتند مثل بچه خودشان باهاش دمخور می شدند و دردل می کردند. به قدری با فقیر فقرای محله صمیمی بود که حتی آنها کارهای خرید خانه را هم بهش می دادند.
به هیچ کدام شان نه نمی گفت. دل همه شان را به دست آورده بود.
در مراسم تشییع جنازه آیت الله آخوند، با چند نفر از بچه ها داخل جمعیت شروع کردند به دادن شعار علیه رژیم شاه. وقتی حسابی شلوغ شد، شروع کردند به شکستن شیشۀ کاباره ها و مشروب فروشی ها.
از همان اول دل و جرأت عجیبی داشت.
در هیئات مذهبی هیچ جایگاهی برای خودش قایل نبود. هرکاری که لازم بود در هیئت انجام شود، اقدام می کرد.
مهم نبود چه کاری باشد؛ از جفت کردن کفش های عزاداران گرفته تا ظرف شستن و چایی ریختن.
می گفت: «وقتی ادعا می کنیم نوکر امام حسینیم، باید نوکریمان را ثابت کنیم.» گاهی هم دست به سینه دم در می ایستاد، گریه می کرد و به مردم خوش آمد می گفت.
محمود قاسمی:
می گفت: «سال 59 رفتم پادگان ابوذر. خیلی علاقه داشتم در سپاه خدمت کنم. همان اول کار دیدم به تعدادی گوسفند خریداری کرده اند برای سپاه، کسی هم بالای سرشان نیست. گفتم خب از همین جا شروع می کنیم.
یک چوب دستی گرفتم دستم، شدم چوپان گوسفندان سپاه!»
حمید حسام :
تقریباً با هم وارد سپاه شدیم. به یاد ندارم در باره کاری که به عهده اش می گذاشتند، «ان قُلت» آورده باشد.
آن قدر اخلاص در کارش بود که هر وظیفه ای به او محول می کردند انجام می داد. نوع کار برایش مهم نبود.
می گفت: «هرچی نیاز سپاه باشد، برای من مهم است. من خودم را وقف سپاه کرده ام.»
ظاهر آرام و ساده ای داشت. کسانی که او را نمی شناختند، فکر می کردند در بارۀ بچه ها شناخت کافی ندارد. ولی علی رغم ظاهر آرامش، به قدری تیز بود که همان دو سه روز اول افراد را کامل ارزیابی می کرد و می دانست چه کسی به درد چه کاری می خورد. انتخاب های درست او بارها در میدان عمل خودش را نشان داد.
گاهی هم زمزمه می کرد: «هر کسی را بهرکاری ساختند.»
بعضی ها به گونه ای کار می کنند که فقط مافوق راضی باشد، ولی رضایت نیروهای زیردست برایشان اهمیتی ندارد.
بعضی ها هم به نیروهای زیر دست توجه زیادی می کنند ولی معمولاً مسئول مافوق از عملکردها آنها راضی نیست.
او به گونه ای بود که هم مسئولین به صفا و صداقتش ایمان داشتند و هم نیروهای زیردست به سرش قسم می خوردند.
نمونۀ کاملی از یک فرمانده موفق.
سعید بادامی:
هرکس بار اول قیافه اش را می دید فکر می کرد آقا مصطفی یا روحانی است یا مربی قرآن. وقتی می گفتیم فرمانده گردان ادوات لشکره، می گفتند: «از حوزۀ علمیه مامور شده؟»
می گفتیم: «اصلاً ایشان روحانی نیست.»
می گفتند: «ولی قیافه اش داد می زنه که آخونده، آن هم از آن آخوندهای سرشناس!»
به قدری اعمال و رفتارش پر جاذبه و با صداقت بود که حتی سربازهایی که گاهی با اجبار و اکراه در جبهه حضور پیدا می کردند، بعد از مدتی می شدند یک بسیجی آمادۀ شهادت.
و این به برکت روح بزرگ و اخلاق صادقانه و پر جاذبۀ آقا مصطفی بود که واقعاً با همان ظاهر ساده و خاکی، افراد را متحول می کرد.
علی مرادی:
با اینکه زمان جنگ خیلی کم می آمد مرخصی، ولی همان چند روز را هم سعی می کرد چند تا کار فرهنگی مفید انجام دهد.
کوهنوردی، مسابقات ورزشی، سرکشی به خانواده شهدا، دعوت از سخنرانان خوب برای سخنرانی در پایگاه و تشکیل جلسات دعا و آموزش، حداقل کاری بود که طی چند روز مرخصی انجام می داد. همه جا حضورش برکت بود.
می گفت: «برای هر روز باید برنامه ای داشته باشیم، تا وقت این جوانان هایی که می آیند پایگاه هدر نره.»
گاهی هم چند دقیقه برای بچه ها صحبت می کرد؛ با همان لهجۀ شیرین همدانی:
«قدر جوانی تانه بدانین. جوانی اگه رفت دیگه گیر نمیآ. تا جوان هستی نان خودسازی کنین.»
و جوان ها که شیفتۀ اخلاص و تواضعش بودند، همه سراپا گوش می شدند.
محمود قاسمی:
می گفت تو تنگه کورک وقتی بالای ارتفاع داشتیم به طرف عراقی ها تیراندازی می کردیم، یهو یه نارنجک افتاد زیر پای من تا به خودم بیام، نارنجک منفجر شد و از ناحیه پا زخمی شدم. با همان پای زخمی چند بار این راه طولانی راه رفتم و آمدم. فرمانده ام حسابی از دستم دلخور شده بود. می گفت: «تو با این وضعیت باید بری عقب، کی گفته با پای زخمی هی این راه را بری و بیای!»
علی اصغر بداغی:
داشتیم می آمدیم طرف سر پل ذهاب. پادگان ابوذر تازه بمباران شده بود. گفت: «یه سری به پادگان بزنیم، ببینم چه خبره!»
وقتی وارد پادگان شدیم، دیدم زل زده به نوشته پشت پیراهن یک بسیجی که نوشته بود: «امام قلب منه، مادر چشم منه، بدون چشم زندگی می شود کرد، ولی بدون قلب هرگز!» نگاهی به من کرد و گفت: «ببین تو رو خدا، منطق بسیجی ها رو می بینی!؟»
بعد زد زیر خنده و گفت: «پسر، این بسیجی ها چه کارها که نمی کنند!»
از همان روزهای اول که فرماندهی گردان را به عهده گرفت، همه فهمیدند با یک آدم متدینی طرف هستند که هیچ وقت ضابطه را فدای رابطه نمی کند.
وقتی هم شجاعت و شهامتش را در میدان عمل دیدند. دلشان محکم شد که حرفش یا عملش می خواند. در بحرانی ترین شرایط که همه دچار اضطراب می شدند. او آرام ترین بود این بود که همه حساب دستشان بود تا تقاضای بی مورد از او نداشته باشند.
این را با عملش به همه دیکته می کرد.
محمود قاسمی :
می گفت:
«آتش دشمن سنگین بود و حاج آقا فاضلیان (امام جمعه ملایر) هم اصرار داشت که از خط مقدم بازدید کند. چون خیلی برایش احترام قائل بودم، علی رغم میل باطنی قبول کردم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد.
به حاج آقا فاضلیان گفتم: «حاج آقا ما کلاه آهنی می گذاریم رو سرمان، شما چی می کنید؟»
گفت: «من هم با همین عمامه میام تا همه بدانند جنگ ما بر سر خاک نیست، بر سر عقیده است.»
وقتی بچه ها حاج آقا فاضلیان را دیدند که با عبا و عمامه تا خط مقدم جبهه آمده، خیلی برایشان جالب بود و روحیه می گرفتند.
محمود قاسمی:
می گفت: «وقتی داشتم از دیدگاه، منطقه را نگاه می کردم، متوجه شدم جنازۀ سه نفر از بچه هایی که در عملیات قبل شهید شده بودند، روی دامنه ارتفاع جا مانده. عراقی ها روی آن ارتفاع مستقر بودند. چون می دانستم خانواده هایشان چشم انتظارند تا خبری از آنها برسه، دلم رضا نداد بی تفاوت باشم. از طرفی آوردن جنازۀ این چند شهید کار خطرناکی بود و ممکن بود با این کار دوباره چند نفر به تعداد شهدا اضافه بشه. جنازه ها دقیقاً زیر سنگر تیربار عراقی ها بود. سه شب با بچه های اطلاعات و تخریب تا پای ارتفاع رفتیم ولی موفق نشدیم. شب آخر عراقی ها متوجه حضور ما شدند ولی به هر زحمتی بود جنازه ها را آوردیم پایین. عراقی ها حتی جرأت نکرده بودند اسلحه های شهدا را بردارند. حالا که فکرش را می کنم، می بینم خیلی وجدانم راحته که نگذاشتم جنازۀ شهدا زیر پای دشمن بماند.
علی مرادی:
خیلی دلم براش تنگ شده بود. بچه ها به هم گفته بودند که حاج آقا نساج توی خرمشهره.
وقتی رسیدم خرمشهر، گفتم دیداری تازه کنم. رفتم گردان ادوات، سراغش را گرفتم. بچه ها گفتند همین دور و بره. اطراف را نگاه کردم، حدود 200 متر آن طرف تر دیدم اطراف مقر داره پوکه ها و گلوله های عمل نکرده را جمع می کنه. رفتم پیشش. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آقای نساج این پوکه ها دیگه به درد نمی خورند، از بین رفته اند.»
با همان لبخند همیشگی اش گفت: «من وظیفه دارم جمعشون کنم. استفاده شد، شد، نشد هم نشد. دیدی پشت ماشین ها می نویسند: ای دل غمین مباش، شد شد، نشد نشد!»
چند روز مانده به عملیات کربلای 4 خدمت سربازی اش تمام شد و آمد پیش آقا مصطفی و گفت: «آقای نساج چی کار کنم؟ خدمتم تمام شده، بروم یا بمانم؟» آقا مصطفی بهش گفت: «اختیار با خودته، شما طبق قانون خدمتت تمام شده. می خوای برو، می خوای بسیجی بمان.» غروب همان روز آمد و گفت استخاره کرده ام خوب آمده، می مانم.
وقتی شهید شد 22 روز از پایان خدمت سربازی اش گذشته بود.
به علت مسئولیت فرماندهی گردان و مشغلۀ زیاد، شرعاً اجازه داشت با تویوتای واحد بیاد به مرخصی، ولی مثل یک نیروی عادی وسایلش را جمع می کرد و می رفت می نشست داخل سرویس، قاطی سربازها و بسیجی ها.
می گفتیم: «حاج آقا ماشین حاضره. سرویس مال نیروهاست. شما مسئولی، باید با تویوتا بری!»
نگاه تندی می کرد و می گفت: «وقتی سرویس هست، جا هم داره، دلیلی نداره با تویوتا برم. حالا یه وقت سرویس نباشه، حرفیه!» بعد که می دید یه مقداری از دستش کرخ شدیم، سرش را از پنجره اتوبوس می آورد بیرون و می گفت «آره آقای برادر، این طوری بهتره.»
همه می زدند زیر خنده.
حمید تاج دوزیان:
بیشتر از همه ما تلاش می کرد و بیشتر خسته می شد ولی علی رغم این خستگی همیشه قبل از اذان صبح بیدار بود. نماز شبش ترک نمی شد. بچه ها که بیدار می شدند برای نماز صبح، با رغبت بهش اقتدا می کردند.
بعد از نماز صبح، همیشه زمزمۀ زیارت عاشورایش مایه آرامش بچه ها بود.
ارسلان مولایی:
همیشه با وضو بود. هر وقت از دستشویی بیرون می آمد، وضو می گرفت. مهم نبود چه ساعتی از روز یا شب باشه. گاهی یادش می رفت آستین هایش را پایین بیاره و با همان آستین های بالا می آمد داخل جلسه. برای اینکه بچه ها سر به سرش نگذارند، می گفت: «میگن شهید مطهری هر وقت از دستشویی می آمده وضو می گرفته!»
دیدم قرآن کوچکش را درآورد، شروع کرد به خواندن. با خودش زمزمه هایی داشت که نفهمیدم چی بود. خجالت کشیدم ازش پرسیدم، ولی هر وقت زمزمه می کرد اشکش جاری بود. اگر فرصتی گیرش می آمد این طوری استفاده می کرد.
امیر مرادی:
با آن همه فشار کاری، هرکس به جای او بود می بایست هر فرصتی که گیرش می آمد استراحت می کرد ولی با آن همه خستگی روحیه اش از همه شاداب تر بود.
سر موقع رادیو را باز می کرد و اخبار گوش می داد. شب های جمعه هم دعای کمیل را از رادیو گوش می کرد. بیشتر از همه به دعا اهمیت می داد. قرائت قرآن و ذکر در هر فرصتی که پیدا می کرد کارش بود. نه اینکه او دعا بخواند و بقیه کار کنند. هم در کار جلو بود، هم در دعا خواندن.
علی رحیمی:
بعد از هر عملیاتی با اینکه خودش بیشتر از همه خسته بود می ماند منطقه و بچه ها را می فرستاد مرخصی.
وقتی بچه ها بعد از 15 ـ 10 روز مرخصی و تجدید قوا برمی گشتند منطقه، می دیدند قبراق و سرحال آماده است تا بچه ها برسند. همه فکر می کردند آقا مصطفی رفته مرخصی و برگشته. ولی بعداً معلوم می شد تمام این مدت مشغول رتق و فتق امور گردان بوده و پایش را از منطقه بیرون نگذاشته.
امیر مرادی:
داخل جا نمازش یک عکس کوچک امام داشت. هر وقت که می خواست نماز بخواند، عکس امام را می آورد، چند لحظه بهش نگاه می کرد، بعد می بوسید. دوباره می گذاشت داخل جانماز. بعد مهرش را در می آورد و شروع می کرد به نماز خواندن.
چه نمازی! فارغ از همه چیز. مثل اینکه توی دنیا نبود.
علی اکبری پور :
در تنگۀ بردعلی که بودیم، تعدادی از مسئولین سپاه منطقه آمده بودند برای سرکشی به جبهه و دیدار با رزمندگان. در جلساتی که در مقر گردان ها تشکیل می شد، فرماندهان رده ها ملاحظه مهمان بودن آنها را داشتند و چیزی نمی گفتند که موجب دلخوری آنها بشود. معمولاً فقط تقدیر و تشکر بود و خوش آمدگویی.
در جلسه ای که به همین مناسبت در گردان برپا شده بود شروع کرد به سخنرانی و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم آقایان خوش آمدید. ولی فکر نکنید که خیلی هنر کردید آمدید دو روز دیدار از جبهه. همه ما پاسداریم. همه باید بیایند توی کار. اینکه نمی شه یه عده اینجا با این همه مشکلات هر روز تیر و ترکش بخورند و یه عده پشت جبهه بایستند به بهانه کار، پشت میز بنشینند و به هم نگاه کنند کار جنگ روی دوش همه است، نه یک عده خاص.»
صحبتش تمام شد، بدون اینکه کسی حرفی بزند.
امیر مرادی :
چند نفر از بچه ها آمدند پیش من و گفتند به حاج آقا بگو خیلی سخت نگیره، سربازها بریدند.
رفتم داخل سنگر و بهش گفتم: «حاج آقا همه که مثل شما نیستند، بعضی از بچه ها آمادگی روبرو شدن با تیر و ترکش را ندارند؛ بخصوص سربازها.»
دوید توی حرفم و گفت: «من که نگفتم بیان برن جلوی تیر و ترکش؟! ولی حداقل کاری که بهشان محول شده درست انجام بدن. نمی شه که به قول خودت یه عده برن جلوی تیر و ترکش، یه عده این پشت بایستند نگاه کنند، این که انصاف نیست!
امیر مرادی :
علی رغم ظاهر آرامش، اهل ورزش و جنب و جوش بود پایگاه که بودیم جمعه ها با بچه ها می رفتیم کوه. گاهی وقت ها می رفتیم کوه های آبشینه. بعد از شروع جنگ هم با اینکه چند بار از پاهایش زخمی شده بود ولی با همان پاها کیلومترها راهپیمایی می کرد. پیاده روی را خیلی دوست داشت. می گفت: «سر زدن به سنگر بچه ها با پای پیاده خودش عبادته.»
به همه سنگرها سر می زد و با یک یک بچه ها حال و احوال می کرد؛ حتی سنگرهای کمین.
علی مرادی:
قرار شده بود شب عملیات کنیم. نماز مغرب و عشاء که تمام شد، توی آن سرما و فصل زمستان رفت داخل آب رودخانه غسل شهادت بکنه. البته خیلی از بچه ها آن شب در آب رودخانه با تمام سرمایی که داشت غسل شهادت کردند و با همان غسل به شهادت رسیدند. داشتم فکر می کردم آیندگان با شنیدن این خاطرات با چه معیای در باره رزمندگان اسلام قضاوت خواهند کرد. معیار عشق یا عقل؟ هر دو، یا هیچ کدام؟
احمد بی کینه:
وسط جلسه یهو صدای صلوات بچه ها بلند شد. بعضی ها که توی باغ نبودند، با تعجب گفتند چی شد؟ این صلوات به چه مناسبتی بود؟ یواشکی بچه ها در گوش آنها می گفتند: «آخه فلانی غیبت کرد!»
به بچه های گردان یاد داده بود هرکس موقع صحبت غیبت کرد، برای اینکه او را متوجه اشتباهش بکنند، صلوات بفرستند. اگر کسی غیبت کردنش را ادامه می داد، آن قدر صلوات می فرستاد تا طرف دیگه ادامه نده. روش عجیبی بود کسی جرأت نداشت غیبت کسی را بکنه و الا با رگبار صلوات بچه های گردان مواجه بود.
سعید بادامی:
همه ما کم و بیش مقید به حفظ بیت المال بودیم، ولی او در این باره با همه فرق داشت. گاهی زیر آتش دشمن برای اینکه امکانات از بین نرود، با حوصله و مشقت زیاد، همه آنها را منتقل می کرد به یک جای مناسب؛ حتی امکانات جزئی را. و معمولاً در این کار از خودرو استفاده نمی کرد. پیاده راه می افتاد، می رفت دنبال کار.
کاری که ما مواقع خطر کمتر به فکر آن بودیم.
فرزندشهید:
می گفت:
«در منطقه سرپل که بودیم، ایام تابستان مار و عقرب زیاد بود. یکی از بچه ها را مار گزید. دیدم هیچ وسیله ای ندارم و زهر هم دارد هر لحظه دستش را کبود می کند. یک خودکار فلزی داشتم؛ در عرض چند دقیقه آن قدر کشیدمش روی سنگ که لبه اش عینهو چاقو تیز شد. با همان خودکار جای نیش مار را شکافتم و شروع کردم به مکیدن زخم.
وقتی منتقلش کرده بودند اوژانس، دکترها ازش پرسیده بودند کدام دکتر این طور ماهرانه جای نیش را شکافته و جانت را نجات داده؟ با خنده گفته: «دکتر نساج!»
و آنها هم گمان کرده بودند من راستی راستی دکترم!
حمید حسام:
بعد از هر عملیاتی اکثر بچه هایی که سالم مانده بودند به علت سختی کار و فشارهای روحی و روانی جنگ مدتی می رفتند استراحت. طبیعی بود که بعد از آن همه درگیری و صدای انفجار و استنشاق هوای پر از دود و بوی باروت و گاهی هم مواد شیمیایی، هرکسی نیاز به تجدید قوا داشت.
ولی او این گونه نبود که بعد از هر عملیاتی برود مرخصی. تازه اگر مجروح می شد، با اصرار بچه ها می رفت عقب. آن قدر در منطقه می ماند دنبال رتق و فتق امور تا بچه ها همه بروند و برگردند و بعداً اگر فرصتی دست می داد، چند روز می رفت مرخصی.
امیر مرادی :
اوایل سال بود تازه از مرخصی آمده بودم، ولی مشکلی پیش آمده بود که دوباره نیاز به چند روز مرخصی داشتم. اول صبح رفتم در چادر و گفتم: «حاج آقا دو سه روز مرخصی می خوام.» از بالای عینکش نگاهی بهم کرد و چون می دانست تازه از مرخصی برگشتم، گفت: «فعلاً امکان نداره، انشاءالله بعداً.» برگۀ مرخصی مهر شده ای توی کیفم داشتم. برگه را به نام خودم نوشتم، خودم هم امضا کردم و با همان برگه از دژبانی خارج شدم و آمدم مرخصی. وقتی کارم تمام شد و برگشتم منطقه، مستقیم رفتم چادر فرماندهی. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «آقای برادر کجا بودی!؟»
گفتم: «مرخصی!» گفت: «کی بهت برگۀ مرخصی داد؟!» گفتم: «خودم! گفت: «کسی برگه ات را امضا کرد؟» گفتم: «خودم!»
با ناراحتی نگاهی کرد و گفت: «برو این چند روزه که رفتی مرخصی، نمازت را قضا کن. چون بدون اجازه مسئول از منطقه خارج شدی، این خلاف تکلیفه!»
امیر مرادی:
در تقسیم غذا خیلی دقت می کرد که به صورت عادلانه به تمام بچه ها برسه. وقتی می دید یک تکه یخ اضافه مانده، با صدای بلند می گفت: «چرا یخ اضافه گرفتید که بماند؟ و خودش معمولاً کمتر از سهم یک نفر غذا می گرفت.
بچه ها را جمع می کرد و می گفت: «شما اینجا غذای اضافه می گیرید، اون وقت ممکنه به سنگرهای جلویی غذا نرسه.»
بچه ها در می آمدند که حاج آقا غذا زیاده، می گفت: « باشه بذارید بره سنگرهای جلو را هم غذا بده. اگر موقع برگشت چیزی مانده بود، همه اش را شما بخورید، من که بخیل نیستم؛ ولی حق ندارید اول کار سهم بیشتری بردارید.»
حمید تاج دوزیان:
وقتی در پادگان شهید مدنی دزفول مستقر بودیم، یکی از سربازها که هیکل قوی اش هم داشت، با بقیه سربازها زیاد درگیر می شد و بیشتر موقع ها کار به زد و خورد می کشید.
یک روز گفت: «بگید این پهلوان بیاد ببینم چرا این قدر دعوا می کنه.»
وقتی سرباز وارد چادر شد، نگاه عمیقی بهش کرد و گفت: «چته پهلوان، شنیدم خیلی کرکری می خونی، مگه بچه های مردم بی صاحبند که تو هر روز یکی شان را می گیری زیر کتک. اگر آدم نشی، خودم آدمت می کنم. می برمت سنگر کمین تا ببینم چند مرده حلاجی!»
طرف که حسابی جا خورده بود، گفت: «حاج آقا هرچی شما بگید.»
وقتی فهمید طرف عقب نشینی کرده، گفت: «برو سر خدمتت، دعوایت را نگه دار برای منطقه، آنجا برو با عراقی ها دعوا کن. رزمنده که با خودی ها دعوا نمی کنه.»
محمود رحیمی:
اکثر مسیرهای جبهه را پیاده می رفت. به ندرت سوار تویوتا می شد. هرچی توی راه مانع می دید برمی داشت و می انداخت کنار. حتی موقعی که پشت فرمان بود، وقتی می دید وسط جاده سنگی یا چوبی افتاده، ماشین را نگه می داشت و می رفت می انداختش کنار. هر وقت هم مانعی به چشمش می خورد و خودش پشت فرمان نبود، به راننده می گفت: «برادر نگه دار ثواب جمع کنیم!»
بچه های گردان هم ازش یاد گرفته بودند؛ هرجا که می رفتند مسیر خود به خود از هر نوع مانعی پاک سازی می شد.
باز آفرینی از خاطرات شهید
پنج بار مجروحیت در نصف روز!
می گفت: «یک پوکه توپ افتاد روی پام، زانوم شکست. سفیدی استخوان پام معلوم بود. با همان وضع داشتم لنگان لنگان می آمدم عقب که یک تیر خورد پای راستم؛ نشستم روی زمین. داشتم کشان کشان می رفتم طرف اوژانس تا یه فکری به حالم بکنند و سریع زخم هایم را ببندند. چون خونریزی اش زیاد بود. دوباره یک خمپاره زدند و این بار ترکش خورد به پای چپم. دیگر توان حرکت نداشتم. با آخرین رمق هایی که برایم مانده بود، شروع کردم داد و بیداد کردن. چند نفر از بچه ها رسیدند و گذاشتم روی برانکار. موقعی که داشتند برانکارد را می بردند طرف اوژانس، دوباره یک خمپاره زد و ترکش خورد به سینه ام. دیگر نفسم بالا نمی آمد؛ ریه ام سوراخ شده و پر شده از خون. داشتم خفه می شدم. وقتی رسیدیم جلوی اوژانس، دوباره خمپاره زدند و یک ترکش خورد به آرنجم. دیگر ندانستم چی شد! فقط یک وقت چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم.»
امیر مرادی :
با هم رفته بودیم شناسایی منطقه. چون دیده بان بودم، مناطقی که کاملاً زیر دید بود و احتمال داشت دشمن با تیر مستقیم ما را هدف قرار بدهد، می شناختم. به آنجاها که می رسیدیم، می گفتم: «حاجی سریع رد شو! زیر دیده!» می خندید و می گفت: «کجا زیر دید نیست!؟»
منظورش را نمی فهمیدم. وقتی دید ساکتم گفت: «آقای برادر برای بنده خدا همه جا زیر دیده، زیر دید خدا! می تونی جایی را نشانم بدی که زیر دید نباشه؟! تازه منظورش را فهمیده بودم. گفتم: «با معیار شما نه، ولی با معیار خودم بله!»
فرمانده قرارگاه تاکتیکی بود. مسئولین اصرار داشتند که داخل قرارگاه بماند.
می گفت: «من نمی توانم داخل سنگر بنشینم و فقط با بی سیم به نیروها دستور بدم. من باید خودم باشم. من این طور فرماندهی کردن را بلدم.»
می گفتند: «پس تکلیف قرارگاه چی می شه؟»
می گفت: «نگران آنجا نباشید، جانشین گذاشتم اگر کسی کاری داشته باشه، سریعاً با من تماس می گیرند، ولی اگر از من کار می خواهید، بگذارید در کنار نیروها باشم.»
خیلی دقت می کرد پوتین کس دیگری را نپوشد. می گفت اگر راضی نباشد حق الناس است، مسئولیت داره. برای اینکه پوتین هایش با بقیه عوض نشه، گاهی یک قفل کوچک می زد به پوتین هایش.
یک شب بچه ها برای اینکه سر به سرش بگذارند پوتین هایش را با قفلش برده بودند. صبح که دید پوتین ها نیست، با صدای بلند گفت: «برادر عزیز! حالا بردی مبارک باشه، لااقل بیا کلیدشو بهت بدم قفلشو نشکن، حیفه!»
محمود قاسمی:
دشمن مرتب داشت منطقه را بمباران می کرد به همین دلیل مجبور بودیم هر چند ساعت یک بار تغییر موضع بدهیم. یکی از مسئولین وقتی دید مشغول جمع کردن سیم های تلفن صحراییه، بهش گفت: «آقای نساج شما هم تو این بمباران وقت گیر آوردی؟! دشمن داره بمباران می کنه! شما رفتی سیم تلفن جمع کردن!؟
با آرامش خاصی گفت: «آقای برادر، این بمباران ها مقدمۀ پاتکه! من مسئولیت دارم که با این سیم ها مقرهای خودم را به هم ارتباط بدم تا جواب پاتک دشمن را بدهیم.»
آن مسئول سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.
دو ساعت بعد دشمن پاتک کرد و پیش بینی آقا مصطفی درست از آب در آمد.
علی اکبری پور:
در صحنه های نبرد خیلی جدی و زرنگ بود. ظاهراً آدم آرام و کم تحرکی به چشم می آمد. ولی در میدان عمل از خیلی ها که ادعا هم داشتند چالاک تر بود.
در عملیات هایی که مسئولیت تهیه آتش به او واگذار می شد، حتی شده بود از یگان های مجاور قبضه قرض کند نمی گذاشت کار زمین بماند و به نحو احسن کارش را انجام می داد. موقع عملیات، آتش پر حجم و حساب شده او بود که کار بچه های تکاور را راحت تر می کرد و از مقاومت دشمن می کاست. فرماندهان گردان های پیاده قدر آتش های او را در لحظه های حساس نبرد به خوبی می دانستند و بارها بعد از عملیات از او تشکر می کردند.
چون می دانستند اهل غیبت و تملق و چابلوسی نیست، وقتی رک و راست حرفش را می زد کسی از دستش دلخور نمی شد.
در بیان حق کوتاه نمی آمد. برایش مهم نبود کسی که اشتباهی ازش سر زده مسئول واحده یا یک نیروی ساده؛ چیزی که حق بود می گفت و با دلسوزی و استدلال هم می گفت، نه با توپ و تشر و پرخاش.
بعضی وقت ها که به مسئولین تذکر می داد، بهش می گفتم: «حاج آقا می دانی کسی که بهش تذکر دادی کی بود؟!»
می دوید توی حرفم و می گفت: «ببین آقای برادر، اشتباه اشتباهه. هرکی می خواد باشه، باید بفهمه کارش درست نبوده. هدف همه ما یکیه. باید اشکالات کار همدیگر را برطرف کنیم تا کار درست پیش بره. پس امر به معروف برای کیه؟! برای همین موقع هاست دیگه.»
علی قاسمی :
مرخصی ام تمام شده بود و باید برمی گشتم، ولی کار واجبی پیش آمد که مجبور شدم دو روز دیرتر برگردم به منطقه. رفتم پیشش و گفتم: «آقای نساج، این دو روز غیبت رو پاک کن.»
گفت: «من نمی توانم آخرتم را بفروشم. شما با بقیه چه فرقی دارید؟!»
وقتی دید خیلی اصرار می کنم، بهم گفت: «برو پیش مسئول بالاتر، بگو اون ببخشه، من نمی توانم بین شما و دیگران فرق بگذارم. غیبت کردی باید تاوانش هم پس بدی!»
برای این برخورد، دو سه روز باهاش قهر کردم ولی وقتی بیشتر فکر کردم، دیدم کارش درست بوده، خودم پیشقدم شدم برای آشتی.
محمود رجبی:
گلوله خمپاره 60 گیر کرده بود داخل قبضه. یک گونی گرفت جلوی لوله خمپاره. به من هم گفت آرام آرام ته قبضه را بلند کن تا خمپاره را بیرون بیاریم. ناگهان یکی از هواپیماهای دشمن شیرجه زد برای بمباران منطقه. فریاد زد ول کن بخواب رو زمین! خمپاره را ول کردیم و هر دو شیرجه رفتیم داخل کانال. یک ترکش خورد به آرنجش و یکی هم به شکمش. منتظر شنیدن صدای آه و ناله اش بودم. دویدم طرفش تا زخم هایش را ببندم. وقتی بهش رسیدم، داشت می گفت:
«واه واه! می خوام این یکی رو به ننه ام نشان بدم بهش بگم ننه جون، ببین با چی می خواستن پسرت رو بکشن؟!»
انگار نه انگار ترکش خورده بود؛ داشت سخنرانی می کرد. مانده بودم که خدایا این دیگه کیه؟
عندلیبی:
یک گونی گرفته بود دستش؛ تمام قمقمه ها، فاسنقه ها، خشاب ها و هر وسیله ای را که شب عملیات از بچه ها جا مانده بود، جمع می کرد، می ریخت داخل گونی.
بهش گفتم: «حاجی مگه نمی بینی دارن می زنن؟ ول کن بیا بریم.»
زل زد توی چشم هام و گفت: «تمام اینا بیت الماله. چی چی رو ول کن بیا بریم. این ها همه اش به درد می خوره، نمی شه که بذاریم اینجا بمانه از بین بره.»
رفتیم سرکشی به سنگرهای کمین. مثل اینکه دیدبان دشمن فهمیده بود در این منطقه نیروهای ایرانی کمین گذاشته اند. برای همین تا ما رسیدیم به سنگرهای کمین، خمپاره زدن دشمن هم شروع شد. چون هدف برای دشمن حساس بود، در عرض چند دقیقه حدود 10 خمپاره 120 خورد اطراف سنگرهای کمین.
در همین چند دقیقه دو نفر از بچه ها شهید شدند و چند نفر هم زخمی. توی آن هیر و ویر که همه در اضطراب بودند، آرام ایستاده بود و داشت منطقه را نگاه می کرد.
بهش گفتم: «آقای نساج شما نمی ترسی؟»
گفت: «نه جانم. ترس چی! یه جان که بیشتر نداریم، اون هم هر وقت خواست می دیم.»
جنگ مسئله مرگ و زندگی بود و تیر و ترکش هم با کسی شوخی نداشت. اگر می دید کسی داره می ترسه، هیچ وقت بهش طعنه نمی زد. یا مثل بعضی ها بعداً پشت سرش صفحه نمی گذاشت که فلانی نمی ترسید.
در سخت ترین شرایط جنگ که از زمین و آسمان گلوله می بارید، به قدری عادی برخورد می کرد و اعتماد و اطمینان در وجودش بود که بقیه وقتی این همه آرامش را می دیدند بعد از چند کلمه صحبت با او ترس از وجودشان رخت برمی بست.
هر وقت آتش دشمن روی سر بچه ها بیشتر می شد، سرکشی او به خط هم بیشتر بود. معمولاً پیاده می رفت. به تمام سنگرها یک به یک سرکشی می کرد. بچه ها می گفتند عادت کردیم که روزی یک بار آقا مصطفی را ببینیم.
در هر سنگر که می رسید، با لهجۀ غلیظ همدانی می گفت: «سلام، خسته نباشی، چطوری آقای برادر؟»
بچه ها با دیدن او روحیه شان چند برابر می شد. طوری بهش عادت کرده بودند که اگر یک روز سراغشان نمی رفت دلتنگش می شدند؛ بی سیم می زدند امروز آقای نساج چرا نیامد؟
امیر مرادی :
الوارها خیلی سنگین بود. هر الوار را چند نفر در گل و لای و بارندگی و سرمای هوا با مشقت می بردند. بالای ارتفاع تا سنگر درست کنند. شانه هایش را داده بود زیر الوار، داشت به کمک بسیجی ها الوارها را می برد بالا. هر چند دقیقه برای اینکه به آنها روحیه بده، با صدای بلند می گفت: «ماشاءالله به این مردان جنگ، ماشاءالله به این سربازان امام!»
بسیجی ها او را نمی شناختند. فکر می کردند او هم مثل آنها یک بسیجیه. نمی دانستند کسی که شانه هایش را داده زیر الوار و بیشتر از همه داره کار می کنه، فرمانده محوره!
امیر مرادی :
به علت نزدیکی فاصله نیروهای خودی با دشمن و تغییرات پی در پی خطوط مقدم جبهه که به خاطر عملیات مرتب در حال پس و پیش شدن بود، هواپیماهای خودی برای بمباران مواضع دشمن مشکی اساسی داشتند؛ چون می ترسیدند به علت نزدیکی دو جبهه به همدیگر و تغییرات مکرر، نیروهای خودی را مورد هدف قرار دهند. به افسر رابط نیروی هوایی در قرارگاه گفت: «من به شما مختصات می دم، شما هم بگید هواپیماهاتان روی همین مختصات عمل کنند. خیالتان راحت باشه.»
به قدری کارش دقیق بود که تمام ماموریت های هوایی در آن منطقه با موفقیت کامل همراه بود. افسر رابط نیروی هوایی ارتش می گفت من باور نمی کردم آقا مصطفی این قدر به کار مختصات خبره باشه!
چند بار ازش تشکر کرد. می گفت باور کردنی نیست نیروهای سپاه این قدر در کار نقشه و مختصات مهارت پیدا کرده باشند.
آمده بود یک قبضه موشک انداز 107 مستقر که توی خط مقدم. همین طور که مشغول توجیه مسئول قبضه بود، یک گلوله خمپاره خورد کنار قبضه و هر دو نفر مجروح شدند. خودش از ناحیه پا و مسئول قبضه از دست. به جای اینکه مثل مسئول قبضه آه و ناله کنه، دیدم اشک توی چشم هایش حلقه زده. رو به آسمان کرد و گفت:
«خدایا یعنی باز هم وقتش نشده!؟»
سعید بادامی :
از بالای ارتفاع داشتم نگاه می کردم. بچه ها گفتند تانک های عراقی اذیتمان می کنند. خودش رفت پشت قبضه. وقتی دود و گرد و خاک بلند شد، فهمیدم داره به طرف تانک های عراقی شلیک می کنه. کاملاً در تیررس دشمن بود. نگران بودم با آن آرامش و صبر و حوصله همیشگی، تک تیراندازهای دشمن با تیر مستقیم بزنندش. گلوله اول را که شلیک کرد، با سرعت گلوله دوم و سوم را هم زد و جابه جا شد. چنان با سرعت و چالاک که باورم نمی شد این شخص خود آقا مصطفی باشد. بعد از ساعتی که قیافه مظلوم و گرد و غبار گرفته اش را دیدم، باورم شد خود آقا مصطفی است. تا آن موقع توی کار این قدر چابک ندیده بودمش.
ارسلان مولائی:
بچه های تخریب مین های خنثی شده را ریخته بودند کنار هم تا سریع منتقل کنند. عقبه جبهه. متاسفانه در همین موقع خمپاره ای خورد روی مین ها و به علت شدت انفجار چند نفر از بچه های تخریب تکه تکه شدند.
دیدم با یک حس غریبی نشسته و آرام آرام تکه های بدن شهید «خوش لفظ» را جمع می کند.
گفت: «همین چند تکه گوشت و پوست هم پدر و مادرش را از چشم انتظاری در میاره. حداقل آنها دیگه منتظر جنازه پسرشان نمی ماند، می دانند که شهید شده می دانی انتظار چقدر سخته؟!»
حمید حسام :
مانده بودیم وسط نیروهای دشمن. راه برگشتمان را هم عراقی ها بسته بودند. از همان جا شروع کردیم به گرا دادن. عراقی ها مانده بودند که چطور خمپاره ها دقیقاً روی مواضع آنها هدایت می شود. چون حسابی داشتیم می زدیم به هدف. هر خمپاره ای که دیر شلیک می شد، می گفتیم: «حاج آقا پس چرا الله اکبر نمی کنی؟»
پشت بی سیم به مسئول قبضه ها می گفت: «د بدمصب ها بجنبین دیگه!»
تمام عصبانیتش همین بود.
حمید تاج دوزیان:
وقتی از دوره آموزشی تهران برگشت، دورش را گرفتیم و بچه ها شروع کردند به سوال کردن.
خب حاج آقا چه خبر از تهران؟ چی به تان دادند؟ کجاها رفتین؟
وقتی فهمید بچه ها می خواهند سر به سرش بگذارند، با مهارت تمام همه را گذاشت سر کار و بدون اینکه به روی خودش بیاره، شروع کرد به تعریف کردن.
ـ اولاً جای شما خالی خیلی تحویلمان گرفتند. ضمناً خوبه بدانید هرکسی را که اونجا راه نمی دن؛ کلی دژبان گذاشته بودن که تق تق از ما احترام بگیرن. چه فیلم هایی! چه غذاهایی! همه ش هم مفتی؛ بدون یک ریال پول. بچه ها هم آب دهانشان راه گرفته بود و با حسرت داشتند به حرف هاش گوش می دادند. بعد از کلی تعریف تازه فهمیدیم آقا مصطفی از همان اول فهمیده ما می خواهیم سر به سرش بگذاریم و همه ما را گذاشته سر کار.
حمید تاج دوزیانک
دستور داده بودند سریع باید جابه جا شوید. بچه ها همگی به فکر جمع و جور کردن لباس ها و وسایل شخصی خود بودند که زود سوار سرویس ها شوند تا جا نمانند.
توی شلوغی که هرکسی به فکر خودش بود، دیدم گوشه یک تکه پلیت را گرفته و کشان کشان داره می آره جلوی مهندسی تا نمانه از بین بره!
گفتم: «حاج آقا جا نمانی، سرویس داره می ره! الان که وقت پلیت بردن نیست، خودشان می آیند جمع می کنند!»
با همان آرامش همیشگی اش گفت: «آره جان خودت! میان جمع می کنن. اونها هم مثل تو فکر خودشانند، مگه کجا می خوایم بریم؟»
امیر مرادی:
در جبهه «ماووت» که بودیم بارندگی خیلی زیاد بود خاک های آن منطقه هم بعد از بارندگی عینهو سریش می چسبید به پوتین. چند قدم که راه می رفتیم، پاهامان می شه گل خالی راه رفتنمان شده بود مثل آدم فضایی ها.
وقتی دید بچه ها با این پوتین ها اذیت می شوند، گفت «این طفلک ها که نمی توانند راه بروند! اگر یه وقت درگیری بشه این ها با این وضعیت ا