بچه هاي مهندسي داشتند معبري را از داخل ميدان مين باز مي کردند تا گروه چريکي بتواند از آن عبور کند و بر دشمن بعثي حمله کند. دو نفر با انفجار مين به هوا بلند شدند و بدن هايشان تکه تکه شد و فناي في الله شدند. با اينکه بچه ها اين صحنه ها را مي ديدند، اما خيلي جدي تر و مصمم تر جلو مي رفتند. خدايا اين چه روحيه اي بود!
بچه ها مي خواستند از ميدان مين عبور کنند، اما تيربار عراقي ها جلوي حرکت آنها را گرفته بود. ستوان حجازي، فرمانده گروه چريکي فرياد زد: «چرا ايستاده ايد همراه من بياييد تا از منطقه بگذريم.» گفتند: «مگر رگبارهاي تيربار را نمي بيني» بدون اينکه پاسخي بدهد، شروع به دويدن کرد، بقيه نيز جرئت يافتند و تکبيرگويان پشت سر او شروع به پيش رفتند و بي باکانه بر سر دشمن متجاوز فرود آمدند. بعدها در باره آن لحظات از ستوان حجازي سوال کردم. گفت: در آن لحظه مانده بوديم و نمي دانستيم چه کنيم. ناگهان انگار به من الهام شد، احساس کردم يک نفر جلوي من مي گويد بيا، نترس و چنين شد که من فرياد زدم بچه ها بياييد انشاءالله امام زمان (عج) به ما کمک مي کند.»