لندرور را برانداز کردم، خودي بود. سه چهار نفر نظامي از آن پياده شدند و بدون اينکه ما را ببينند، با دوربين دو چشمي، به شناسايي منطقه پرداختند. به يکي از سربازها گفتم که برود و با آنها تماس بگيرد، بلکه به کمک اين چند نفر خودي و اينها خودرو، پيغامي را به قرارگاه ستاد مشترک برسانيم. اما سرباز، اظهار ناراحتي کرد و گفت: «جناب سروان! حالا که در اختفاي کامل، بالاي سر عراقي ها هستيم، فکر نمي کنيد که بهتر باشد هرچه سريع تر حساب عراقي ها را برسيم؟»
نظر بقيه هم همين بود. هيچ کدام از بچه ها دلشان نمي خواست اين فرصت و موقعيت استثنايي از دست برود. ولي به عنوان مسئول بچه ها، ترجيح دادم پيغام را بفرستم، شايد پيشتيباني شويم، که در آن صورت، هم ضربه مان به دشمن کاري تر مي شد و هم نفرات کمتري آسيب مي ديدند.
دويدم و به سرعت، خودم را به آنها رساندم. به کسي که دوربين در دستش بود، نزديک شدم و در حالي که هنوز نفس نفس مي زدم، خواستم با او صحبت کنم که ... آن دو نفر جلو آمدند و گفتند: «جناب سروان! ايشان سرهنگ فروزان، فرمانده ژاندارمري هستند. مؤدب صحبت کنيد!»
خوشحال شدم و گفتم: «جناب سرهنگ! ما با آمادگي کامل، قصد حمله به عراقي ها را داريم. موقعيت مان هم بسيار مناسب است. اما بدون هماهنگي از گردان جدا شده ايم و پشتيباني نداريم. خواهش من اين است که شما براي ما پشتيباني هوايي درخواست کنيد.
ايشان از آمادگي ما خيلي خوشش آمد و از درخواستم استقبال کرد. بعد با همراهان به داخل جنگل آمد و موقعيت ما را هم ديد و قول داد که به محض بازگشت، ترتيب پشتيباني هوايي و بمباران تجهيزات دشمن را بدهد... قرار گذاشتيم که ايشان از خلبان ها بخواهد که قبل از حمله، با چند بار دور زدن منطقه، به ما فرصت دهند که از منطقه دور شويم...
سرهنگ، قبل از حرکت به سمت دزفول، در آخرين لحظات، دوباره به من اطمينان داد که «من ترتيب بمباران را خواهم کرد» و تکرار کرد که «شما حمله کنيد...» و سپس حرکت کرد. با رفتن او، من هم به موقعيت قبلي و محل قرارم با سرگرد برگشتم و بعد از اينکه سرگرد را در جريان گذاشتم، نيروها را آرام و با احتياط، به سمت دشمن حرکت داديم و در موقعيت جديدي که به ساحل رودخانه، اشراف کامل داشت مستقر شديم.....
نبرد در ساحل کرخه
درگيري در ساحل کرخه با از کار انداختن و کشتن سرنشينان يک نفربر عراقي که از آب گذشته بود آغاز شد. بعد، يک سرباز عراقي که با شنا از آب عبور کرده بود و در حالي که لخت بود و داشت خودش را خشک مي کرد، بچه ها حتي به او فرصت ندادند که اسلحه اش را بردارد و ... حالا ديگر هرکس پا به ساحل شرقي رودخانه مي گذاشت، در تيررس ما بود. از جمله چند عراقي ديگر که کمي آن سوتر تن به آب زده بودند و مثل اينکه در استخر خانه شان شنا مي کنند، قهقهه هاي مستانه شان به آسمان بلند بود.... و به خدا که در تمام عمر، صحنه اي دلخراش تر از اين صحنه و اين همه سرخوشي دشمن در آب و خاک ميهنم نديده بودم!
بچه ها دو قايق موتوري دشمن را که مشغول گشت زدني در گدار مرادآباد بودند، زير نظر داشتند. اين گشتي ها گويا به خاطر سر و صداي زيادي که در منطقه بود، متوجه صداي شليک سلاح هاي سبک ما نشده بودند. آن سوي پل متحرک، رانندگان تانک هاي عراقي که منتظر فرصت براي عبور از پل بودند و عجله داشتند که کار نصب پل تمام شود، با فشار دادن پدال هاي گاز، آن قدر سر وصدا و غوغا به راه انداخته بودند که ديگر کسي از آنها صداي شليک سلاح هاي ما و فرياد نيروهاي خودشان را که از وجود ما خبر مي دادند و کشته مي شدند نمي شنيد...
در قسمتي از ساحل مقابل، چند قبضه توپ دشمن با خدمه و مهمات، آماده عبور از پل بودند و پشت سر آنها هم سربازان عراقي به صورت خبردار ايستاده بودند. بچه ها همه آماده بودند که ضربه اساسي را به دشمن وارد آوريم. من خودم هم يک آر پي جي و مقداري مهمات اضافي برداشتم و با هماهنگي، در ميان آنها قرار گرفتيم.... تمام کينه مان را در گلوله هايمان انباشتيم و همه را به يکباره بر سر دشمن فرو ريختيم.
نام خدا و ياد شهيدان، جسارتي بي اندازه به ما بخشيده بود، روحيه بچه ها عجيب بود و کار بزرگي که انجام دادند، عجيب تر! پل متحرک، منهدم شد و نيروهايي که بر روي آن کار مي کردند، به آب افتادند. در آن سوي رود، بي نظمي و در هم ريختگي يکان هاي عراقي، آنها را حسابي سراسيمه کرده بود، آن قدر که فرصت پيدا نکردند از تيررس سلاح هاي ما بگريزند...
با جانفشاني بچه ها، سه دستگاه تانک و دو دستگاه نفربر دشمن به آتش کشيده شد و يک قايق موتوري آنها هم در کرخه غرق شد. از نفرات آنها، هرکس که در ساحل مقابل يا سطح آب و روي پل به چشم مي آمد، از داخل جنگل، مورد هدف قرار گرفت، تا آنجا که رنگ آب در اين قسمت رودخانه تغييرکرده بود. ضمناً سرگرد هم (در سمت چپ ما) با عراقي ها درگير شده بود و در آنجا نيز تلفات و خساراتي به دشمن وارد شده بود.....
از شروع درگيري، کمي بيشتر از يک ساعت گذشت.... ناگهان صداي غرش هواپيماهاي خودي به گوش رسيد که داشتند منطقه را دور مي زدند. سرهنگ فروزان، وعده اش را خوب، دقيق و به موقع، عمل کرده بود. ما بايستي هرچه زودتر منطقه را ترک مي کرديم. به سرعت از منطقه دور شديم و دقايقي بعد، خلبانان شجاع نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي، منطقه نبرد را به آتش کشيدند و کليه تجهيزات عراقي ها در منطقه «گدار مراد آباد شوش»، منهدم شد.
همه ما از پيروزي که به دست آمده بود، بسيار خوشحال بوديم. چون مي ديديم که پيش بيني ستاد مشترک، درست بوده و عراقي ها حقيقتاً قصد اشغال شوش را داشتند و مي خواستند با بستن راه آهن و راه شوشه اصلي خوزستان، اشغال خوزستان را سرعت بخشند. اما گروه کوچک ما، با سد کردن راه نفوذ آنها به شوش و سد شدن ميان آنها و راه هاي اصلي استان (خوزستان)، توانسته بود به توفيق الهي، مانع اين پيشروي دشمن شود.
پاورقي:
وقتي مي گوييم جنگل، مقصود، همان درختچه هاي گز است که در تمام مناطق دشت جنوب، ديده مي شوند و خيلي بلندتر از قد يک انسان نيستند.