اهل خانه از سید عطاالله میرمحمدی می گویند:

نیازی به ختم قرآن نیست!/ پشت سر امام حرف نزنید

در مورد هرکسی می خواهید حرف بزنید، ولی در مورد امام حق ندارید. این حرف برای ما درسی شد و در حال حاضر، ما هم در جمع های خودمانی می گوییم هرچه می خواهید بگویید ولی در مورد رهبری چیزی نگویید.
کد خبر: ۱۲۵۱
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۲۹ تير ۱۳۹۲ - ۱۲:۵۴ - 20July 2013

نیازی به ختم قرآن نیست!/ پشت سر امام حرف نزنید

خبرگزاری دفاع مقدس: اولین ماه تابستان به نیمه رسید و این در حالی بود که روزهای ضیافت الهی را پشت سر می گذاشتیم. این بار قرعه معرفی شهدا به نام سید عطاالله میرمحمدی افتاد. همان شهیدی که هدف زندگی را در جزیره مجنون یافت. این بار پای صحبت  پدر، تنها خواهر و سیدرضا برادر کوچکش نشستیم. سیده بی بی صغری خواهر عطا رشته کلام را اینگونه در دست گرفت:

حجابت کامل نیست

منزل ما در طبقه دوم قرار داشت و در حال نظافت منزل بودیم. به سن تکلیف رسیده بودم و از این رو روسری بر سر، پرده های پنجره خانه را کنار زدم. یکدفعه عطا به من گفت: حجابت کامل نیست. گفتم: داداش کسی مرا نمی بیند. آخر روبروی خانه ما که خانه ای وجود ندارد. چند تا کوچه آن طرفتر یک پنجره مشخص بود و می گفت: شاید کسی پشت این پنجره باشد و شما را ببیند. حساسیت ایشان نسبت به مسئله حجاب قابل تحسین بود.

 

انشاالله آن دنیا جبران می کنم

پس از ازدواج با همسرم برای ادامه زندگی به اصفهان رفتم، قرار بود مراسم سالگرد شهادت برادر کوچکم سید اکبر برگزار شود، از این رو به تهران آمدیم. پس از ورود به منزل پدری متوجه شدم فردای مراسم، سیدعطا به منطقه اعزام می شود. عطا در حیاط مشغول وضو گرفتن بود که به من گفت: خواهرم؛ من برادر، پدر، فرزند و همسر خوبی نبودم. گفتم: متوجه منظورت نمی شوم. پاسخی نداد و مفهوم این حرف ها مدتی بعد برای ما مشخص شد او از شهادت خود خبر می داد و ما غافل از همه جا پی به مفهوم جملات او نمی بردیم.

همان زمان به من گفت: خواهرم از فاطمه (همسرم) خیلی راضی هستم. گفتم: خدا انشاالله برای همدیگر حفظتان کند. گفت: به خودش هم گفتم و انشاالله اگر بتوانم در آن دنیا جبران می کنم.

پشت سر امام حرف نزنید

تابستان ها برادرانم به سرکار می رفتند و زمانی که برمی گشتند تقریباً یکی دو ساعت به افطار مانده بود. سیدعطا وقتی برمی گشت خیلی خسته بود و به راحتی خوابش می برد. با اینکه ماه رمضان بود ولی هیچ گاه نمی گفت که روزه سخت است و با یک شادی خاصی و شوخ طبعی با دیگران صحبت می کرد. ناگفته نماند در حضور بزرگترهای خانه با رعایت ادب سخن می گفت.

یک روز در جمع خانواده، یکی از برادرانم جکی را نقل کرد. جک بدی نبود ولی اسم امام در آن بود. ناگهان دیدم آقاعطا با یک حالت خاصی از جایش بلندشد و خیلی آرام آرام با دستان مشت شده آمد سمت برادری که جک را گفته بود. همگی نگران بودیم که می خواهد چه بکند، نکند برادرم را کُتک بزند. البته سابقه نداشت که آقاعطا کسی را بزند. یکدفعه محکم با مشت به دیوار کوبید و گفت: دیگر نشنوم. در مورد هرکسی می خواهید حرف بزنید، ولی در مورد امام حق ندارید. این حرف برای ما درسی شد و در حال حاضر، ما هم در جمع های خودمانی می گوییم هرچه می خواهید بگویید ولی در مورد رهبری چیزی نگویید.

قرآن را با معنی بخوان

خواهر نصیحت های برادر را با خود مرور می کند و می گوید: یک روز عطا در مورد قرآن خواندن در ماه رمضان به من گفت: خواهرم اینطور قرآن نخوان. نیازی نیست که حتماً قرآن را ختم کنی، بهتر است هرچه که می خوانی با معنی بخوانی. ایشان خیلی به این موضوع تأکید داشت. 

نیازی به شما ندارم

یک مطلبی در مورد مادرم بگویم. ایشان زنی صبور و مقاوم بود و با وجود بیماری که داشت ولی همواره به اطرافیان خود روحیه می داد. جالب است بدانید با وجودی که دوتن از برادرانم به شهادت رسیده بودند، اما فرزندان دیگر را هم تشویق به حضور در جبهه ها می کرد.

چند روز بود که برادرانم سید جمال، سیداحمد و سید محمد از منطقه برای مرخصی آمده بودند و می خواستند، برگردند. اینها با یکدیگر بحث می کردند و هر کدام به دیگری می گفت تو اینجا بمان چرا که برای مادر سخت است که هیچ کدام اینجا نباشیم. من دیدم مادرم با عصا پایین پله ها ایستاده و با یک لذتی در حال گوش کردن به صحبت های بچه ها است. مادرم به من گفت: مادرم، من ناراحت نیستم و خدا را شکر می کنم. خدا به من نعمتهایی داده که لیاقتش را نداشتم. سپس با عصایش رفت بالا و به برادرانم گفت: مادر جان چرا بحث می کنید، من نیازی به شما ندارم. هر سه با هم بروید. این حرف مادر، مرا خیلی تحت تأثیر قرار داد.

بعضی اوقات که برادرانم به مرخصی می آمدند، می گفت: نمی توانم به مسجد بروم. می گفتم، چرا؟ می گفت: وقتی به مسجد می روم و خانم ها به من می گویند چشمت روشن، نگاهم به مادرانی می افتد که فرزندانشان مفقودالاثر هستند و خجالت می کشم.

بعد از شهادت سیداکبر، پیکر او را به تهران آوردند و در حال تشییع پیکر او بودند که من از اصفهان به تهران رسیدم و وقتی با این صحنه مواجه شدم، خیلی برایم سنگین بود. روبندم را بالا زدم و دنبال آشنا می گشتم که در همان لحظه دیدم کسی خیلی جدی به من می گوید روبندت را بیانداز پایین، حجابت را حفظ کن، شعار بده، گریه نکن و حرکت کن. دیدم مادرم است. به او گفتم: مادر، سیداکبر! گفت: حالا بیا، شعارت را بده. این رفتار مادرم خیلی کمک  می کرد که باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم.

مادر همه اهل محل

همرزم شهید عطاالله میرمحمدی رشته کلام را در دست گرفت: مادر شهیدان عطا و اکبر میرمحمدی به عنوان یک پشتیبان برای سایر مادران شهدا محسوب می شدند. این خاطره را از زبان مادرم می گویم: (مادر بنده هم در این مورد خیلی بی تاب بود)، زمانیکه در رفت و آمد رزمندگان تأخیر ایجاد می شد، عملیاتی به تعویق می افتاد و یا اینکه رزمنده ای به شهادت می رسید و یا جانباز و مفقودالاثر می شد، خانه حاج آقای میرمحمدی و همسر ایشان به عنوان مأمنی برای مادران شهدا محسوب می شد و آنجا روحیه می گرفتند.

بعد از عملیات خیبر بود که سیدعطا، "خدیور" و "عباسی" از شهدای محله به شهادت رسیده بودند. بنده هم دیرتر از بقیه به تهران رسیدم، هرچند به بچه هایی که زودتر برگشتند، یک دست خطی دادم تا به مادرم بدهند و او نیز از سلامتی من مطمئن شود. این دیرتر رسیدن باعث شد مادرم خیلی بی قراری کند و چند روزی مزاحم حاج خانم باشد تا آرام و قرار بگیرد و خبری از من برسد. مادرم می گفت: اگر آن زمان حاج خانم نبود ما دق می کردیم.

وصیتی که عملی شد

زمانیکه سیدعطا به شهادت رسید همگی در این فکر بودیم که الان تکلیف همسر برادرمان چه می شود. همه ما علاقه خاصی به ایشان داشتیم و بعد از سیدعطا، ایشان هم تنها شده بود و فکر می کردیم اگر زن داداش را از دست بدهیم چه کار کنیم. این غم را همه ما احساس می کردیم ولی هیچ کداممان به زبان نمی آوردیم. اما زمانی که قرار شد سیدرضا برادرم با فاطمه خانم ازدواج کند و هنگامی که خطبه عقد آنها جاری شد، آنقدر خوشحال بودیم که قابل وصف نیست. دیگر احساس می کردیم که هیچ اتفاقی نیفتاده است.

فاطمه عرب همسر شهید عطامیرمحمدی در مورد این تصمیم، گفت: یک روز سید عطا به خانه آمد. ماشاالله قد بلندی هم داشت و در حالی که دستش را بر روی کمد گذاشته بود، گفت: به عنوان وصیت، یک چیزی به شما بگویم؟ گفتم: بفرمایید.  گفت: من اگر شهید شدم شما با برادرم سیدرضا ازدواج کن. پرسیدم: چرا؟ گفت: ایشان خیلی مرد خوبی است. ایشان دوست نداشت که من از این خانه بیرون بروم و بچه ها زیر دست شخص دیگری بزرگ شوند. من هم به وصیت ایشان عمل کردم.

فکر نمی کردم شهید شود

سیده بی بی صغری از تصورات خود در مورد شهید نشدن برادرش چنین گفت: سیدعطا دختری به نام عفت السادات داشتند و من همیشه فکر می کردم که چون عفت السادات، مادر ندارد، بنابراین خدا، عطا را برای دخترش حفظ می کند. یک بار به برادرم گفتم: داداش من نگران دو برادرمان که در جبهه هستند، شدم؛ زیرا از آن ها بی خبرم.

گفتم: اگر بلایی سرشان بیاید؟ گفت: یعنی شهید؟ گفتم: بله. گفت: خوب بشوند. گفتم: داداش چرا اینطور صحبت می کنی؟ بگو انشاالله ثواب شهادت را ببرند. گفت: نه آبجی، انشاالله که شهید شوند .بعد من به او گفتم: داداش مطمئنی که خودت به شهادت نمی رسی؟ گفت: آبجی اگر من لیاقتش را داشته باشم شهید می شوم و گرنه نمی شوم. بعد من در ذهن خودم گفتم: شما هیچ وقت شهید نمی شوی و خدا شما را به خاطر عفت السادات هم که شده نگه می دارد. اما قسمتش این بود که بعد از سیداکبر به شهادت برسد.

پس تو هم ظاهرسازی!

سیدرضا میرمحمدی برادر سید عطا هم اینچنین گفت: بعد از شهادت سیداکبر حدود 4 ماه به مرخصی سربازی نیامدم. بعد از 4 ماه حدود 20 روز به مرخصی آمدم. برادرم به من گفت: می خواهی کاری کنی که از دلتنگی درآیی؟ گفتم: بله. گفت: من خیلی وقت است که زن و بچه ام را به مسافرت نبرده ام. خانواده من را به مشهد ببر. گفتم: من ببرم؟ گفت: بله. به شوخی گفتم: نه بابا این حرفها نیست. گفت: پس تو هم ظاهرسازی! گفتم: نه اینطور نیست و به این شکلی که فکر می کنی نیست. گفت: پس همین کاری که گفتم انجام بده. صحبت هایش هم حالت تحکمی داشت و هم حالت دوستانه. در نهایت قسمت شد به همراه خانواده ایشان به زیارت امام رضا (ع) مشرف شدیم.

بعد از مدتی که خبرشهادت عطا را هم دادند دیگر برایم مشکل بود و همانجا از خدا خواستم کسی را به من معرفی نماید که بتواند جای این دو را برایم پرکند. چند وقت بعد یک سربازی آمد به پادگان ما و با او رابطه دوستی برقرار کردم. این سرباز تمام خصوصیات اخلاقی دو برادر شهیدم را داشت و به نوعی توانست جای خالی برادرانم را پر کند. ایشان هم در نهایت در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. 

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۳
محسن
|
-
|
۰۹:۳۸ - ۱۳۹۲/۰۴/۳۰
3
0
سلام خسته نباشید
مطالب جالبی است و انصافا دستتون درد نکنه
امیدوارم با خواندن این مطالب درسی بگیریم و توشه ادامه زندگی مون باشه .
جانبازگمنام موسی سلامت
|
-
|
۰۲:۰۲ - ۱۳۹۲/۰۵/۰۱
2
0
باسلام مصاحبه عالی یود من کم اوردم/همرزم شهبد میرمحمدی /وباباعطا/عاشق همت/یاعلی
دختر باباعطا
|
-
|
۱۷:۳۵ - ۱۳۹۲/۰۵/۰۳
2
0
عرض سلام و خدا قوت دارم خدمت شما از اینکه در زمینه زنده نگه داشتن یاد شهدا تلاش می کنید
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار