سلامي,محمد

کد خبر: ۱۲۶۱۳۳
تاریخ انتشار: ۲۲ فروردين ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۱ - 11April 2010

مسئول واحد ادوات(ضدزره)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
مادرشهيد:
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ما تلويزيون نداشتيم و به همين خاطر گاهي اوقات بچه ها را براي ديدن برنامه هاي تلويزيون به منزل همسايه مان مي برديم. يك بار كه رفتيم ديديم محمد پشتش را به تلويزيون كرده, به او گفتم: محمد جان چرا پشتت را به تلويزيون كردي و فيلم نگاه نمي كني؟ او در جوابم گفت: برنامه هاي تلويزيون گناه دارد شما هم نبايد نگاه كنيد. وقتي محمد اين حرف را زد همه به او خنديدند و گفتند: پسرجان اين حرف ها چيه مي زني! حتي وقتي پدرش مي خواست تلويزيون بخرد، محمد مي گفت: تلويزيون نخريد. برنامه هاي خوبي ندارد. موسيقي و ديگر برنامه هايي هم كه دارد باعث گناه هستند. به او گفتم: موسيقي چيه؟ تو از موسيقي چه مي فهمي؟ اما او همچنان بر عقيدة خود استوار بود و ما را از نگاه كردن برنامه هاي ـ در حالي كه هنوز بچه بود و سن و سالي نداشت ـ تلويزيون بر حذر مي كرد.

اوايل جنگ محمد عكس يكي از دوستانش كه شهيد شده بود به خانه آورد و به من نشان داد و گفت: ببين مادر اين مرد چقدر خوش سيما و نوراني است، او چند روز پيش شهيد شده است. در جوابش گفتم: مادر جان خدا افراد خوب و لايق را پيش خود مي برد. سپس من عكس دوستش را بردم داخل اتاق ديگري كنار عكس خود محمد گذاشتم. وقتي محمد داخل اتاق آمد و عكس خودش را كنار عكس دوست شهيدش ديد ناراحت شد و گفت: مادر عكس من را برداريد مي خواهيد من را با او مقايسه كنيد من كجا هستم و او كجا! سپس عكس خودش را برداشت و گفت: مگر عكس من لياقت اين را دارد كه كنار عكس اين بندة مخلص خدا قرار گيرد.

يك بار پسرم محمد آمد پيشم از من پرسيد: مادرجان شما راضي هستيد كه من به جبهه بروم؟ گفتم مادرجان من به اندازة دنيا، به اندازة تمام بچه هايم تو را دوست دارم ولي خوب باز هر چه قدر من تو را دوست داشته باشم خدا تو را بيشتر دوست دارد، شما اگر مي خواهيد برويد من مانع رفتن شما نيستم.

اوايل جنگ عده اي شرور و منافق چند بار قصد ترور محمد را داشتند. يك بار آنان به قصد كشتن محمد به منزلمان ريختند و تمام شيشه هاي منزل را شكستند. آن ها از من پرسيدند: پسرت كجاست؟ كجا پنهانش كردي؟ ـ محمد آن وقت خانه نبود و من هر چه مي گفتم خانه نيست دست از سرش برداريد چه كارش داريد؟ بعد از اين كه تمام خانه را زير و رو كردند گفتند: بالأخره پسرت را مي كشيم و رفتند. البته پس از آن قضيه باز هم چند بار محمد را تلفني تهديد به مرگ كردند اما شكر خدا كاري نتوانستند بكنند.

زماني كه محمد كلاس اول راهنمايي بود، يك روز كه از مدرسه به خانه برگشت به ما گفت: شما الان هم مي توانيداز ياران امام حسين(ع) باشيد الان هم امام حسين(ع) زنده است و وجود دارد و هر يك از ما مي توانيم مثل يكي از ياران ايشان در ركابشان باشيم و به اسلام خدمت كنيم. همة ما واقعاً در حيرت مي مانديم كه اين پسر اين همه علم و هوش و ذكاوت را از كجا مي آورد!

محمد از همان دوران بچگي علاقه زيادي به قران خواندن، نماز و دعا و روزه گرفتن داشت. يك سال ماه رمضان كه محمد در آن موقع هفت ساله بود و به كلاس اول مي رفت هر روز ره روزه مي گرفت. من كه نگران سلامتيش بودم يك روز به او گفتم: مادر جان تو كه هنوز قدرت اين را نداري كه پا به پاي بزرگتر ها روزه بگيري بعضي از روزها را به خودت استراحت بده تا ضعيف نشوي او در جوابم گفت: مادرجان بلأخره كه چي بايد الان روزه بگيرم تا بدنم قوي شود. اگر الان روزه نگيرم كي پس مي توانم از انجام اين وظيفه شرعي برآيم. آن سال يادم است با اينكه كوچكبود پا به پاي ما تمام ماه را روزه گرفت.

شب جمعه بود فردا صبح مي خواست به همراه آقاي كاوه و تعدادي از برادران سپاه عازم كردستان شود. آن شب موقع خواب محمد به من گفت: مادر شما اصلاً نگران من نباشيد. برويد بخوابيد و من هم چون فردا صيح مي خواهم به كردستان بروم بايد امشب استراحت كنم. بعد به اتاقش رفت و درب را بست كه بخوابد. ـمحمد هميشه بدون تشك و بالش روي زمين خالي و خشك مي خوابيد. من آن شب اصلاً خوابم نمي برد و مدام به محمد فكر مي كردم و نگران او بودم. مي دانستم محمد آرام و قرار ندارد و شبها تا دير وقت بيدار است و به راز و نياز با خدا مي پردازد. مدتي نگذشته بود كه متوجه شدم، درب اتاق محمد باز شد و محمد آهسته و بي سر و صدا از اتاقش بيرون آمد. وضو گرفت و در اتاقش به نماز ايستاد و تا اذان صبح به عبادت و راز و نياز با خدايش مشغول بود. من تا صبح نگران محمد بودم و برايش دعا مي كردم. چند بار مي خواستم نزدش بروم و بهش بگويم مادر چرا نمي خوابي، يك كم استراحت كن فردا تو راه طولاني در پيش داري اين جوري مريض مي شوي! اما جرأت نمي كردم مي ترسيدم ناراحت شود. خلاصه اين كه آن شب محمد تا دم دم هاي صبح مشغول عبادت بود. فردا صبح حدود ساعت 8 (بعد از يكي دو ساعت استراحت) برخاست و يك صبحانه مختصر خورد و وسايلش را جفت و جور كرد. تقريباً ساعت هاي 9 بود كه محمد ساكش را برداشته بود و مي خواست برود. من گفتم: مادر جان صبر كن آقاجان با ماشين شما را تا پادگان ببرد. گفت: اصلاً راضي به زحمت شما نيستم و گذشته از همه اين حرف ها، آن ماشين خراب است ممكن است هر لحظه شما را در راه بگذارد و سرگردان شويد. من خود به تنهايي به پادگان مي روم، آنجا آقاي كاوه و ديگر برادران منتظرم هستند.بايد سريع بروم. بعد با همه اعضاي خانواده خداحافظي كرد كه برود. من گفتم مادرجان من دوست دارم همراهت تا آنجا بيايم. محمد گفت:" نه مادر شما مي خواهيد بياييد چكار كنيد، من خودم مي روم" گفتم: چرا مادر جان نيايم. همه مردم براي بدرقه بچه هاشون تا راه آهن، تا پاي اتوبوس مي آيند. آن وقت من به بدرقه پسرم نروم. پدرش گفت: آقاجان حالا مگر چكار مي شود مادرت بيايد. بنده خدا گناه دارد. دوست دارد پسرشرا بدرقه كند. سخت نگير بگذار بيايد. محمد كه تقريباً راضي شده بود گفت: مادر اين ژيانتان بين راه خراب مي شود و مي مانيد در راه. گفتم اشكال ندارد اگر خراب شد به هر نحوي كه باشد بكسلش مي كنيم. بالأخره محمد رضايت داد تا همه خانواده تا پادگان سردادور محلي كه با آقاي كاوه قرار داشت همراهيش كنيم. به آنجا كه رسيديم، برادر كاوه و همراهانش آمده و منتظر محمد بودند. چند دقيقه اي طول كشيد تا محمد از همه ما خداحافظي كرد. سپس ساكش را برداشت و به طرف ماشين آقاي كاوه كه با فاصله كمي آن طرف تر از ما ايستاده بود به راه افتاد. هنوز چند قدمي بيشتر نرفته بود كه من ناخود آگاه به گريه افتادم محمد كه متوجه من شده بود، برگشت و گفت: مادر جان چرا گريه مي كني؟ مادر من و گريه! شما كه بايد خيلي قوي باشيد. خواهش مي كنم گريه نكنيد. خدا را شكر كنيد و فقط برايم دعاي خير كنيد. در اين لحظه خواهرانش هم به گريه افتاده بودند. به محمد گفتم: چشم مادرجان گريه نمي كنم. بعد محمد من را بوسيد و خداحافظي كرد و رفت. قبل از اين كه در ماشين بنشيند صدايش زدم، گفتم: محمدجان صبر كن بگذار يك بار ديگر ببوسمت. بعد به طرفش دويدم و او را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه كردم. در آن لحظه محمد به من گفت: مادر جان ما همديگر را دوباره مي بينيم و خداحافظي كرد و در ماشين نشست و رفت. اما انگار كسي به من ندا مي داد كه اين آخرين باري بود كه فرزندت را ديدي.

دو روز قبل از اينكه محمد به كردستان برود ـ مأموريتي كه درآن به شهادت مي رسد ـ من را با خود به بازار برد. در راه به من گفت: مادر بيا برويم با هم چند تا عكس بگيريم. گفتم: عكس براي چي پسرم؟ گفت: بالأخره لازم مي شود. برويم يك عكس يادگاري بگيريم. سپس من را به يك عكاسي در بازار رضا، به نام اركيده برد و در آنجا چند تا عكس با هم گرفتيم. بعد از اينكه عكس ها آماده شده بودند يكي از عكس هاي من را براي خودش برداشت و مابقي عكس ها را به من داد و گفت: مادر اين ها را براي خودت نگهدار.

يك روز محمد نزد من آمد و گفت: مادر چند وقت است كه به بهشت رضا و مزار شهدا نرفتيم بلند شويد و همگي با هم به آنجا برويم . يك ماشين كرايه كرد و همه به اتفاق به آنجا رفتيم. وقتي آنجا رسيديم همچنان كه از كنار قبور مي گذشتيم محمد درباره مردن و مسائل بعد از مرگ صحبت مي كرد. قبرهاي شهدا را براي ما معرفي كرد. بعضي از قبرها هنوز خالي بودن محمد داخل يكي از آنها ـ بعدها همان قبري كه محمد داخل آن سكه اي انداخت، وقتي شهيد شد در آن به خاك سپرده شد ـ سكه اي انداخت و به يكي از بچه هاي آشنايان كه آنجا بود گفت: اگر رفتي داخل قبر و كف آن دراز كشيدي سكه را به عنوان جايزه براي خودت بردار، قبل از اينكه پسر فاميلمان بخواهد كاري بكند گفت: ببين ترسي ندارد و خودش داخل قبر رفت و درون آن دراز كشيد. من كه اين صحنه را ديدم ناراحت شدم و گفتم: محمدجان، مادر بيا بيرون اين كارها را نكن تو كه دل ما را خون كردي، اما محمد همچنان در داخل قبر دراز كشيده بود و چشمهايش را روي هم گذاشته بود و گفت جابي خوبيه كاملاً راحت هستم. وقتي محمد شهيد شد حدوداً 45 روز از آن روز مي گذشت و در همان قبري كه خودش درون آن خوابيد و امتحانش كرده بود (به طور اتفاقي) دفن شد كه اين قضيه براي ما خيلي تعجب انگيز بود.

عشق زيادي براي رفتن به جبهه داشت كه از طرف مسئولين مخالف مي شد مي گفتند : وجود شما در اينجا بيشتر از جبهه نياز است . آخر كار به جايي رسيد كه ايشان به مسئولين گفته بودند : اگر اجازه ندهيد به جبهه بروم از سپاه استعفا مي دهم و بعنوان بسيجي عازم جبهه مي شوم خلاصه پس از اصرار زياد به ايشان ماموريت دادندكه از جبهه ها بازديد وگزارش تهيه نمايد ، شايد به اين طريق ديگر تقاضاي رفتن به جبهه نكند . در اين بازديد در كردستان با آقاي كاوه ملاقات مي كند و ايشان از محمد مي خواهد كه بعنوان مسئول عقيدتي سياسي تيپ ويژه مشغول به كار شود كه مقدمات اين كار توسط آقاي كاوه انجام مي شود و بعد از مراجعت محمد به مشهد خود آقاي كاوه حكم ايشان را از لشکر مي گيرد. قرار بود به همراه آقاي كاوه به كردستان برود . روز اعزام من همراه خانواده محمد را تا سپاه ملك آباد بدرقه كرديم وقتي آنجا رسيديم ديدم كاوه با يك پيكان سفيد سر كوچه منتظر محمد است . محمد از ماخداحافظي كرد و با عجله به طرف ماشين آقاي كاوه رفت بطوريكه موقع سوار شدن سرش محكم به درب ماشين خورد . وقتي محمد رفت همانجا احساس كردم كه ديگر بر نمي گردد.

قبل از انقلاب محل سكونت ما ، در مدرسه اي داخل خانه هاي سازماني ارتش بود . ايشان اعلاميه ها را در اين محل پخش مي كرد. پس از مدتي اهالي آن منطقه متوجه پخش اعلاميه ها توسط محمد شدند. يك روز عده اي از ارتشي ها به من مراجعه كردند و گفتند : به پسرت بگو دست از اين كارها بردارد وگرنه خودت وپسرت را مي كشيم . من اين موضوع را به محمد گفتم ولي او بدون هيچ ترس و واهمه اي تا پيروزي انقلاب به كارش ادامه داد.

پس از تمام شدن دوره دبيرستان چون دانش آموز با استعدادي بود قصد داشت به دانشگاه برود ولي چون سپاه پاسداران نيز به ايشان نياز داشت تصميم گرفت وارد سپاه شود . يك روز من به ايشان گفتم: شما كه استعداد خوبي داريد چرا به دانشگاه نمي رويد و ادامه ي تحصيل نمي دهيد ؟ ايشان در جواب گفتند : اگر من به دانشگاه بروم دكتر يا مهندس كه بشوم در روستا ها به مردم خدمت خواهم كرد سپاه هم خدمت به مردم است . ايشان وارد سپاه كه شدند در دوره هاي آموزش رتبه ي اول را كسب كردند . از همه مهمتر درسهاي عقيدتي ايشان بود به همين جهت ايشان به عنوان مربي عقيدتي در پادگان امام رضا (ع) مشغول به خدمت شدند .

روزي در جبهه با خودرو مي رفته اند که ماشين پنچر مي شود. محمد براي پنچرگيري بيرون مي رود و همان زمان دفترچه ي داخل جيبش بيرون مي افتد و متوجه نمي شود و در بين راه مي بيند، دفترچه اش نيست. درست پنج دقيقه ي بعد بلافاصله برمي گردند و مي بيند، درست جايي که او بوده و دفترچه افتاده است خمپاره آمده و به زمين خوده است. مي گويد: بيائيد اگر من لياقت شهادت داشتم، پنج دقيقه بيشتر آن جا مي ماندم.


علي اکبر رييسي
نظر شما
پربیننده ها