عبدالحسين برونسي در سال 1321 در روستاي «گلبوي کدکن» از توابع تربت حيدريه به دنيا آمد. درست در سال چهارم دبستان ،نخستين نشانه هاي پاکي و بخشي از روحيه ستيزه جويي با طاغوت در وجود عبدالحسين متبلور مي شود.
مادر عبدالحسين مي گويد: روستاي ما يک مدرسه بيشتر نداشت ،عبدالحسين در سال چهارم ابتدايي اين مدرسه درس مي خواند و نمره هايش هميشه خوب بود. يک روز از مدرسه که آمد، بي مقدمه گفت: از فردا اجازه بدين ديگه مدرسه نرم.
من و پدرش با چشمهاي گرد شده به هم نگاه کرديم . پدرش گفت: تو که مدرسه را دوست داشتي،چرا نمي خواي بري مدرسه؟
آمد چيزي بگويد ،بغض گلويش را گرفت و گفت: بابا از فردا برات کشاورزي مي کنم ،هر کاري که بگي انجام مي دم ،ولي ديگه به مدرسه نمي رم و پس از صحبت هايش که همراه با بغض بود فهميديم که تنها معلم مدرسه را در حال تجاوز به يکي از دختر ها ديده است.
آن دبستان تنها يک معلم داشت، مي دانستيم طاغوتي است ،اما از اين کارهايش خبر نداشتيم. پدرش که اين موضوع را شنيد ،گفت: حالا که اين طور است ،خودم هم ميلم نيست بره مدرسه...توي آبادي يک مکتب هم بود. از فردا گذاشتيمش به ياد گرفتن قرآن .
ايام جواني
برونسي در سال 1341 ، به خدمت زير پرچم احضار مي شود، اما به دليل پايبندي به اعتقادات ديني از همان ابتدا مورد اهانت و آزار افسران و نظاميان طاغوتي قرار مي گيرد. پس از چندي ،به کار سخت سخت و طاقت فرساي بنايي روي مي آورد و رفته رفته در کنار کار ،مشغول خواندن دروس حوزه نيز مي شود.
حکم اعدام
برونسي در راه به ثمر رسيدن انقلاب تا جايي که مي توانست زحمت کشيد و در اين راه چند بار به زندان افتاد. آخرين باري که موقتاً و با گذاشتن وثيقه از زندان آزاد شد، برايش حکم اعدام صادر شده بود،اما پيروزي انقلاب اسلامي مانع از اجراي اين حکم شد.
در دوران پس از انقلاب به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در نخستين روزهاي جنگ به جبهه رفت، اين دوران،برگه زرين ديگري در تاريخ زندگي او مي باشد.
برونسي هر چند در همه لحظه هاي زندگي ، همواره در راه تعالي قدم گذاشته بود ،اما روزهاي جنگ تحميلي ،فرصت هاي طلايي بود که تنها آدم هاي بزرگ کشف نشده اي مانند برونسي ، توانستند از اين لحظات طلايي و ناب به خوبي استفاده کنند. از حضور او در جنگ چيزي نمي گذرد که به خاطر لياقت و رشادتي که از خود نشان مي دهد مسووليت هاي مختلفي بر عهده او گذاشته مي شود؛آخرين مسووليت برونسي فرماندهي تيپ 18 جوادالائمه (ع) است که پيش از عمليات «خيبر» عهده دار او مي شود.
آن دو نفر
مرور يک خاطره ازاين روزها از زبان همسر شهيد ،بخشي ازجايگاه و شخصيت برونسي را نمايان مي کند: توي بيمارستان 17 شهريور مشهد بستري بود. هر وقت مي رفتم ملاقاتش ،مي ديدم دو نفر کنارش هستند. دو سه روز اول فکر مي کردم ،مثل بقيه مي آيند براي عيادت.
کم کم فهميدم که نه، هميشه آنجا هستند . يک بار کنجکاو شدم و از برونسي سؤال کردم :اينا کي هستند؟ گفت: دوستام هستند.
يک ماهي تو بيمارستان 17 شهريور بستري بود. آن دو نفر هم هميشه باهاش بودند مرخص هم که شد و آمد خانه ،همراهش آمدند! هنوز زخمش خوب نشده بود که آمدند دنبالش .گفتند از منطقه شما را خواستند ،با همان معلوليتش راهي شد.
بعد از شهادتش ،آن دو نفر را ديدم . خيلي بي تابي مي کردند. خودشان آمدند پيش من. گفتند: ما محافظ برونسي بوديم!
تعجب کردم ،گفتم : پس چرا شما هيچي نمي گفتين؟
گفتند: خود حاج آقا از ما خواسته بودند به شما هيچي نگوييم ؛ نه به شما ،نه به هيچ کس ديگر.
لاستيکي پسر آقا!
يکي از ويژگي هاي بارز برونسي ،سادگي ،بي تکلفي و انجام هرگونه کاري که به نوعي مشکلي از پيش پاي کسي بردارد، بود. همسر برونسي در اين باره خاطرات فراواني دارد: يک شب در مسجد جامع گوهر شاد مشهد سخنراني داشت. براي اينکه موضوع زياد بزرگ نشود، مي گفت : به عنوان يک رزمنده مي خوام براي مردم حرف بزنم.
پسر کوچکمان (ابوالفضل) آن وقت ها يکي دو سالش بود. عبدالحسين که خواست برود دنبالش گريه کرد. تو بغلم دست و پا مي زد و با زبان بچه گانه اش « بابا ـبابا » مي گفت.
هر چه کردم ساکتش کنم نشد. آخرش عبدالحسين لپش را گرفت و آرام فشار داد. با خنده گفت: باشه، وروجک بابا ،مي برمت.
چشم هايم گرد شد،پرسيدم:کجا مي بريش؟!
ـ همون جايي که خودم مي خوام برم!
ـ شما که مي خواي سخنراني کني، مگه با بچه ميشه؟
ـ عيبي نداره ، مي دمش دست رفقا...
بچه را با خودش برد.
وقتي برگشتند ،اول از همه پرسيدم: خرابکاري نکرد؟
لبخند زد و جور خاصي گفت: خرابکاري که چه عرض کنم.
بچه را داد بغلم و نشست. ادامه داد :وسط سخنراني ،يک دفعه زد زير گريه، جوري که ديگه بچه ها حريفش نشدند. آخر هم بردنش بيرون. سخنراني که تموم شد، خودم رفتم سر وقتش.
توي کار شما فضولي کردم و فهميدم که بايد لاستيکي بچه رو عوض کنم؛ خواستم ببرمش جاي خلوت تر ،يکي از رفقا گفت :کجا مي بريدش حاج آقا؟ به ابوالفضل اشاره کردم و گفتم: با اجازتون بايد لاستيکي آقا پسرم رو عوض کنم. به خودشون افتادند و گفتند: اه ! مگه ما مي گذاريم شما اين کارو بکنيد! خنديدم و گفتم: خاطرتون جمع باشه، توي اين جور کارها حريف من نمي شين. خيلي اصرار کردن، ولي آخرش هم حريف من نشدن و خودم کارو تموم کردن و بچه آروم شد!
برونسي يا بروسلي؟
مجيد اخوان يکي از همرزمان شهيد برونسي مي گويد: توي يکي از عمليات ها ،چهار ،پنج تا شهيد و زخمي از گردان عبدالله افتادند دست دشمن. شب با خود حاجي ( برونسي نشستيم پاي راديو عراق ،همان اول اخبارش ،گوينده با آب و تاب گفت: تيپ عبدالله به فرماندهي بروسلي(!) تار و مار شد.
تا اين را شنيديم ،دوتايي با هم زديم زير خنده. دنباله حرفهاي شان از کشتن بروسلي گفتند و دروغ هاي شاخ دار ديگر، حاجي بلند مي خنديد. بهش گفتم: پس من برم بگم برات حلوا درست کنن که يک مراسم ختمي بگيريم؟ با خنده گفت: منم بايد برم به مسوول لشگر. بگم : ديگه من فرمانده گردان نيستم، فرمانده تيپم.
کمي بعد راديو را خاموش کرد. قيافه جدي به خودش گرفت و آهسته گفت: اخوان يک گلوله اي رويش نوشته برونسي، اول فقط گلوله مي ياد ، مي خوره به پيشاني من. هيچ گلوله ديگه اي نمي ياد ،مطمئن مطمئنم.
تحصيلات عاليه
يک از ويژگي هاي شهيد برونسي ،اثر گذاري کلاشم بود. اين سردار رشيد اگر داراي سواد آکادميک نبود ، اما به هنگام سخنراني چنان تأثيري بر شنوندگان مي گذاشت که براي همگان قابل توجه و قبول بود.
رهبر انقلاب که از نزديک اين شهيد بزرگوار را مي شناختند در اين باره گفته اند : شهيد برونسي تحصيلات عاليه که نداشت ، توي جبهه کساني که او را ديده بودند مي گفتند: وقتي وي مي ايستاد و براي اين رزمندگان سخنراني مي کرد ،تأثير حرفش از آدم هاي تحصيل کرده به مراتب بيشتر بود ؛آن چنان اين بسيجي ها را زير نفوذ مي آورد و تحت تأثير قرار مي دادو منطقي با آنها حرف مي زد ،گويي تحصيلات عاليه دارد...
روزهاي آخر
آخرين روزهاي حيات خاکي شهيد برونسي از زبان همسر آن بزرگوار شنيدني است: آخرين بار که زنگ زد به خانه همسايه ،چند روزي مانده بود به عيد؛ اسفند ماه 1363 بود .وقتي پرسيدم :کي مي آيي؟
خنديد و گفت: هنوز هم مي گي کي مي آيي؟ امام جواد (ع) 25 سالشون بود که شهيد شدن . من الان خيلي يشتر از ايشون عمر کردم ! باز هم مي پرسي کي مي آي؟ بگو کي شهيد مي شي؟
گريه ام گرفت. گفت: شوخي کردم بابا! همون که مي گفتم؛ بادمجون بم که آفت نداره...
عمليات بدر که تمام شد، هي امروز و فردا مي کردم که تلفن بزنه،انتظارم به جايي نرسيد، بالاخره هم خبر آمد...
به آرزويش رسيده بود؛آرزويي که بابتش زجر ها کشيد.
جنازه اش مفقود شده بود، همان چيزي که آرزويش را داشت. حتي وصيت کرده بود روي قبرش سنگ نيندازيم و اسمش را هم ننويسيم . روزي که روحش را توي شهر تشييع کرديم ،يک روز بهاري بود، نهم ارديبهشت 1364.
منابع:
1 ـ گفت و گو با خانواده شهيد.
2 ـ گفت و گو با دوستان و همکاران شهيد ( در بنياد شهيد انقلاب اسلامي)
3 ـ خاک هاي نرم کوشک ، نوشته سعيد عاکف