صبح روز7 تير1366 ساکنان سردشت بر بالاي کوه هاي مجاور شدند بادکنک هايي را ديدندکه رژيم بعث به هوا فرستاده بود. آنها با تعجب به اين بادکنک هاي کوچک که اين و شو آن شو پرواز مي کردند نگاه کرده و شايد به اين کار عراقي ها مي خنديدند، خنده اي که بعدازظهر همان روز به گريه و شايد بغضي مبدل شد.وشايد سردشتيان ساعت 15/16 متوجه شدند که منظور مزدوران بعثي از پرواز آن بادکنک ها يافتن مسير باد براي اجراي نقشه شومشان بود.
آري، عصر همان روز ناگهان جنگنده هاي عراقي در آسمان سردشت ظاهر شده و به مردم کوچه و بازار که به خاطر حمايت از رزمندگان ايراني شهر را ترک نکرده بودند خوشه خوشه بمب ريختند و يکي ازتلخ ترين صحنه هاي تاريخ رارقم زدند.
تصاويري که اگر دوربين عکاسان آن را همان زمان ثبت مي کرد تا قرن ها تاثر هر بيننده اي را برمي انگيخت. صحنه هايي همچون "شهادت کودکي 8 ساله در آغوش عموي خود". اتفاقي تلخ که حسن فتاحي جانباز سردشتي آن راچنبن روايت مي کند :
« تا محل انفجار بمب هادر محله سرچشمه 40متري فاصله داشتم. بمباران شروع شد. خودم را به يک جان پناه رساندم. بمباران که تمام شداز جان پناه خارج شدم ؛ديگر خبري از شلوغي چند لحظه قبل شهر نبود و هر کس يک طرف افتاده و شهر را صداي سرفه مردم پر کرده بود. حواس درست و حسابي نداشتم فقط خودم را به برادرم رساندم، شهيد شده بود ولي خوشبختانه اسماعيل فرزند کوچک 8 ساله اش هنوز نفس مي کشيد اما به شدت سوخته بود بغلش کردم . شروع کردم به دويدن، تند تند نفس مي زدم. ديگر نمي توانستم نفس بکشم. بالاخره، به نقاهتگاه تربيت بدني رسيدم. پرستار او را از آغوشم گرفت و من را هم به داخل بردند. به خاطر شدت جراحات از نقاهتگاه تربيت با هليکوپتر به بانه اعزام شديم.
تو راه برادرزاده ام يکي دوبار ديگر حالش بد شد و بالاخره به بانه رسيديم تو بيمارستان هرچي دکترها سعي کردند به بخش ببرندش نمي رفت تو بغلم بود خوب يادمه قبل شهادت مي گفت عمو من هواپيما ميخوام برام يه دونه هواپيما بخر و من که تازه حقوق گرفته بودم بهش قول دادم بعد از خوب شدنشبراش يه هواپيماي قشنگ مي خرم اما نشد و بعد از آن که تو بغل من يکي دوباري نفس کشيد، ساعت 24 شب شهيد شد. فقط بهش نگاه مي کردم آخر اين طفلک چه جرمي داشت...
بعد از شهادت اسماعيل حالم به شدت خراب شد . ديگر هيچ چيز نمي فهميدم از بانه به تبريز اعزام شدم و از ان جا به کمک نيروهاي مردمي به تهران فرستاده و در بيمارستان شهيد چمران بستري شدم.
از اون روز به بعد اين سرفه ها وسر درد هاي لعنتي هميشگي همراهم است حتي بعد از ازدواج اين درد به بچه ها و همسرم منتقل شد و الان آنها هم از نظر اعصاب و روان مشکل هاي بسياري دارند.»
راوي: حسن فتاحي جانباز 70 درصدي سردشت