اشاره:زنان اين سرزمين كهنسال، پيوسته در عرصه هاي نبرد خير وشر، در كنار مردان با ستم ستمگران به مقابله ايستاده و برگهاي زريني را به تاريخ سراسر جانفشاني و پاسداري از آيين و ميهن افزوده اند. زنان ايراني، دراسارت دشمن جبار نيز ثابت كردند كه اين ملت، در برابر هيچ قدرتي سر تسليم فرود نمي آورد و تعظيم و تكريم را فقط شايسته ”او“ مي داند كه عزت و سربلندي انسانهاي مخلص و صبور را ضمانت كرده است.“اوايل پاييز سال 1359 چهار دختر ايراني در خرمشهر به اسارت نيروهاي عراق در آمدند. اما از بين اين چهار نفر دکتر فاطمه ناهيدي تنها زني بود که نيروهاي عراقي او را در خط مقدم به اسارت درآوردند و سه دختر ديگر نيز در داخل خاک ايران و در شهر خرمشهر اسير شدند. آنچه در پي ميآيد گفتگو با خانم فاطمه ناهيدي است .
قبل از اسارت چه مي كرديد؟
در رشته مامايي فارغ التحصيل شده بودم و در مناطق محروم خدمت مي كردم. چند سالتان بود و چه شد كه تصميم گرفتيد عازم جبهه شويد؟ بيست و چهار سال داشتم. در شهر بم بودم كه خبر شروع جنگ را شنيدم و به جبهه رفتم.
از خودتان نپرسيديد كه زن در جبهه چه مي كند؟
چرا، ولي با توجه به تخصصي كه داشتم و مخصوصاً با عشقي كه به خدمت به كساني كه به تجربه هاي پزشكي من نياز داشتند، مي دانستم كه حضورم مفيد خواهد بود. نترسيديد؟ چرا. يادم مي آيد كه با صداي هر انفجاري بند دلم پاره مي شد. من هيچ وقت جنگ را آن جور نديده بودم.
از ابتداي ورود خود به جبهه و احساستان بگوييد؟
تازه رسيده بوديم دزفول و يكراست رفته بوديم پايگاه وحدتي. من بودم و دكتر صادقي، آقاي زندي و برادر جرگويي با دو نفر ديگر كه امدادگر بودند. من هم كه سال گذشته در رشته مامايي فارغ التحصيل شده بودم. از تهران يك اكيپ شديم و رفيم جبهه. اول رفتيم غرب، اما سه روز بيش تر نمانديم. گفتند جنوب بيشتر به نيرو نياز دارد. رفتيم انديمشك. همه جا پر از دود بود. نيروگاه برق را زده بودند. گفتم ”بهتر است برويم دزفول. شب دزفول بمانيم و صبح حركت كنيم.“ همه موافق بودند. اما دزفول هم دست كمي از جاهاي ديگر نداشت. در پايگاه وحدتي دزفول، فقط نيروهاي ارتشي مانده بودند و زنها و بچه ها را برده بودند. به ما هم اجازه ورود نمي دادند. عموي من آنجا بود. تلفن كردم و او آمد ما را برد داخل پايگاه. شب وحشتناكي بود. از بس آنجا را مي كوبيدند، فكر مي كردم تا صبح زنده نمي مانيم. قبل از جنگ، زياد با خانواده مي رفتيم آنطرف ها. پايگاه وحدتي جاي قشنگي بود. آن شب خيلي ساكت بودم. به جز صداي انفجار يا بمباران صداي ديگري وجود نداشت. آيا موردي پيش آمد كه به ترديد بيفتيد و احساس كنيد كه اشتباده كرده ايد كه به منطقه جنگي آمده ايد. بله، زماني كه مجروحان را مي ديدم به خصوص وقتي كه مي ديدم چطوري جوانان ما دست و پا و چشم و اعضاي بدن خود را از دست مي دهند و معلول مي شوند. ولي من از دو دلي بدم مي آيد. دلم مي خواست هر تصميمي مي خواهم بگيرم، زودتر بگيرم. فكر مي كردم كاش به حرف دايي گوش كرده بودم و نمي آمدم.
آيا كسي با جبهه رفتن شما مخالفت كرد؟
بله. وقتي مي خواستم بيايم جبهه، دايي من اصرار مي كرد بمانم. مي گفت، ”احساساتي شده اي.“ مي گفت ”ما جنگ جهاني دوم را ديده ايم. به اين سادگيها نيست. كشته شدن دارد، مفقود شدن دارد، اسارت دارد. اگر بروي دست و پايت قطع شود، يك عمر بيچاره مي شوي.“ هرچه برايش توضيح مي دادم بايد بروم، وظيفه است، گوش نمي داد.
پدر و مادرتان هم مخالفت كردند؟
خير. مادرم مي گفت، ”داداش! اصرار نكن. بگذار با خيال راحت برود.“ مامان به اين كارهاي من عادت داشت. بابا هم مي دانست وقتي مي گويم ”مي خواهم بروم“، حتماً فكرهايم را كرده ام. چيزي نگفت. از وقتي فارغ التحصيل شده بودم، رفته بودم مناطق محروم. احساس مي كردم وجودم آنجا لازم تر است. حضرت امام در يكي از فرمايشاتشان دستور داده بودند كه هر كس مي تواند برود و به مناطق محروم به مردم خدمت كند. زمان شروع جنگ من در يكي از روستاهاي اطراف بم بودم، كه شنيدم جنگ شروع شده. همانجا تصميم گرفتم بروم جبهه. آمدم تهران. مادربزرگ فوت كرده بود. تازه دفنش كرده بودند. خيلي دوستش داشتم. به هم خيلي نزديك بوديم. همه حرفهايم پيش او بود. اما جنگ همه? باورها را عوض كرده بود. حتي نمي توانستم بمانم ختم مادربزرگ تمام شود.
چگونه و از چه طريقي به جبهه رفتيد؟
بندرعباس كه بودم با شهيد صادقي آشنا شدم. با ايشان و چهار نفر از امدادگران كه از اصفهان آمده بودند، قرار گذاشته بوديم برويم جبهه. با همان گروه راهي شده بودم و حالا دزفول بوديم. از ترديدها و ترسهايتان بگوييد. آن شب با خودم كلنجار م يرفتم كه برگردم؟ بمانم؟ اما احساس م يكردم وظيفه دارم در جبهه بمانم. اگر هيچ كاري نتوانم بكنم حضور من به عنوان يك زن مي تواند باعث قوت قلب رزمندگان شود. نقش زنان را در پيروزي انقلاب ديده بودم و در خيلي موارد زنان عامل تهيج و حركت مردان بودند. بايد مي ماندم و از انقلابم، از مملكتم دفاع مي كردم. توكل كردم به خدا. صبح از آن همه ترديد و دلهر خبري نبود. بمباران قطع نشده بود، ولي من نم يترسيدم. آماده شديم كه برويم خرمشهر. عمويم خيلي سفارش مي كرد كه مواظب باشم. به او گفتم ”مي رويم خرمشهر“ و اين آخرين خبري بود كه خانواده ام از من داشتند.
در خرمشهر بر شما چه گذشت؟
نوزدهم مهر، خرمشهر بوديم. جنگ واقعي آنجا بود. يك لحظه صداي انفجار قطع نمي شد. زنها و بچه ها از شهر رفته بودند. مسجد جامع شده بود پايگاه نيروها. ما در خانه اي روبه روي مسجد كه قبلاً مطب بود، مستقر شديم. داشتيم آنجا را آماده مي كرديم كه يكي از برادران خرمشهري آمد و گفت ”اينجا ساختمان محكمي ندارد. با يك موج انفجار خراب مي شود.“ ما را برد خانه? خودشان و گفت ”اينجا در اختيار شماست“ يكي از اتاقها را كرديم درمانگاه. شب دو دسته شديم؛ شهيد دكتر صادقي و دو نفر ديگر يك گروه، من و برادر جرگويي و زندي يك گروه. قرار شد هر گروه يك روز خط باشد و يك روز همانجا توي درمانگاه. صبح شهيد دكتر صادقي با دو نفر ديگر رفته بودند خط. من و برادر زندي جلوي خانه ايستاده بوديم و حرف مي زديم، از تقدير و از اينكه تا خدا نخواهد هيچ اتفاقي نمي افتد. بعد رفتيم خانه. هنوز يك دقيقه نگذشته بود كه صداي خمپاره اي خانه را لرزاند. دويديم بيرون. خمپاره خورده بود درست همانجايي كه ما چند لحظه پيش ايستاده بوديم. هم شوكه شده بودم و هم دلم آرام شده بود كه واقعاً همه چيز دست خداست. همان موقع دو تا سرباز كه خيلي آشفته بودند، آمدند و گفتند ”خيلي شهيد و مجروح داده ايم. كمك مي خواهيم.“ ما با آن دو سرباز سوار آمبولانس شديم كه برويم خط. توي ماشين دوربين را برداشتم و بيرون را نگاه كردم. يك خط سياه از دور پيدا بود. پرسيدم ”اين سياهي چيه؟ نكنه دشمن باشه؟“ گفتند ”نه، حتماً سراب است.“ همه فكر و ذكرم اين بود كه الان كلي مجروح و زخمي هست و بايد زودتر برسيم آنجا. ولي جلوتر كه رفتيم، يكي از سربازها گفت، ”اينجا چقدر تانك است!“ حواسشان نبود كه ما اينقدر تانك نداشتيم. روز قبل وقتي به يكي از سنگرها در خرمشهر رفته بوديم رزمندگان خودمان مي گفتند، ”يك تانك بيشتر در كل خرمشهر نداريم.“ حتي بچه ها متوجه نشدند كه لوله تانكها به طرف ايران است، نه عراق. نمي دانستيم خط دست عراقي ها افتاده. آنقدر نزديك شديم كه با مسلسل مي توانستند ما را هدف بگيرند.يكدفعه يك گلوله? تانك خورد كنار ماشين پريديم پايين كه پناه بگيريم. همانجا پاي برادر جرگويي تير خورد. يك كانال كوچك نزديكمان بود. خودمان را رسانديم آنجا. رفتم سراغش. باند همراهم بود. فقط به اين فكر مي كردم كه چه كار كنم خونريزي پاي او بند بيايد. به فكرم نمي رسيد الان دست عراقي ها هستيم. حتي وقتي آمدند ما را ببرند، ديدم باندي كه به پاي برادر جرگويي بسته بودم مي كشد روي زمين؛ فرصت نبود باندش را محكم كنم. نگران بودم نكند كزاز بگيرد. سفارش مي كردم ”هرجا رسيدي، در اولين فرصت بگو بهت واكسن كزاز بزنند.“ ولي نمي دانستم نه تنها از واكسن خبري نيست بلكه برادر جرگويي و بقيه برادران در همان خط دوم اعدام خواهند شد.
چگونه اسير شديد؟
عراقي ها آمدند بالاي سر ما. با توپ و تشر هي مي گفتند ”قم! قم!“ يكي از آنها آمد جلو كه دستم را بگيرد و من را بكشد بالا. دستم را كشيدم وگفتم ”تو نامحرمي.“ او هم قنداق تفنگش را گرفت به طرف من. آن را گرفتم و آمدم بالا. عراقي ها دست و پا و چشمهايمان را بستند و ما را سوار تانك نفربر كردند كه در همانجا، چشمم به چشم راننده? آن افتاد. يكجوري نگاه مي كرد. انگار مي گفت، ”واي به حالت! چه بلايي سرت آمد.“ از تك تك ما بازجويي كردند. چند لحظه بعد از بازجويي، همه جا ساكت شده بود. حتي صداي نفس كشيدن بچه ها را نمي شنيدم. آهسته صدايشان كردم. كسي جواب نداد. از زير دستمالي كه به چشمم بسته بودند، پاهاي سربازهاي عراقي را مي ديدم. تنها شده بودم. من را بردند داخل گودالي و تنها رها كردند. بوي بسيار بدي مي آمد. گودال محل زباله هايشان بود.
چه احساسي داشتيد؟
تا چند ساعت فكرم كار نمي كرد. فرار كه نمي توانستم بكنم. چون جايي را بلد نبودم. دوباره من را مي گرفتند و وضعم بدتر مي شد. بهترين اتفاق مرگ بود. با هر صداي انفجار، خودم را بالا مي كشيدم كه تركش به من بخورد. ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود. دعا مي كردم بميرم. استغفار كردم، شهادتين را گفتم، اما يادم افتاد چند روز پيش نماز امام زمان نذر كرده بودم. روي زانوهايم، كف گودال نشستم و نذرم را ادا كردم. بعد از نماز، آرا م تر شدم، اما وقتي ياد نگاههاي عراقي ها مي افتادم، بدنم مي لرزيد. من را كه گرفتند، شادي كردند، هلهله كردند، تير هوايي زدند. چندش آور بود. با خودم كلنجار مي رفتم. بايد آرام مي شدم. بايد اسارت را باور مي كردم.
چگونه بر اين احساسات غلبه كرديد؟
در همان گودال محل دفن زباله ها با خودم فكر كردم. احساس مي كردم اين من نيستم كه اسير شده ام. من يك زن ايراني مسلمان هستم و بايد چهره واقعي او را نشان مي دهم. خودم را سپردم دست خدا و خواستم كمكم كند. نزديك ظهر بود. سربازي را فرستاده بودند مراقبم باشد. بلد نبودم به زبان عربي حرف بزنم. با ايما و اشاره به او گفتم، ”مي خواهم نماز بخوانم.“ رفت از فرماندهشان اجازه گرفت. دست و پا و چشمانم را باز كرد و از آن گودال من را برد جاي ديگر. سر تا پايم خاكي بود. مانتوم پر از لكه هاي خون شده بود. با خاك سرزمين تصرف شده ام تيمم كردم و نماز خواندم. او زل زده بود و نگاهم مي كرد. انگار چيز عجيبي ديده باشد. بعد رفت يك خربزه آورد. خربزه را زد زمين و يك تكه اش را داد به من. نمي خواستم بگيرم. مي گفت ”اگر نخوري، مي ميري. معلوم نيست كي به تو غذا بدهند.“
شما را كجا بردند؟
غروب بود كه رسيديم تنومه. هوا تاريك شده بود كه من را فرستادند آسايشگاه. اسراي آن آسايشگاه همه درجه دار بودند. من كه وارد شدم، يكي از افسرها دودستي زد توي سرش و گفت، ”واي! يعني كار ما به جايي رسيده كه زنهايمان را اسير مي كنند؟“ پريشان شده بود. راه مي رفت و سرش را تكان مي داد. براي من يك تكه مقوا آورد كه روي زمين ننشينم. اما بعضي از آنها جور ديگري بودند، با او فرق داشتند. نگاهشان و حرف زدنشان آدم را اذيت مي كرد. انگار باعث و باني اسيرشدنشان من بودم. مي گفتند، ”شما انقلاب كرديد كه الان وضع ما اين است.“
آيا قبل از اسارت به آن فكر كرده بوديد و آمادگي داشتيد؟
من هيچ وقت به اسارت فكر نكرده بودم. فكر مي كردم هركس برود جنگ، يا شهيد مي شود يا مجروح. شب سختي بود. نمي دانستم چه بلايي سرم خواهد آمد. آن شب فقط نيم ساعت همانطور كه نشسته بودم و سرم روي زانوهايم بود، خوابم برد. اذان صبح را گفته بودند كه از خواب بيدار شدم. در باز بود. اما بيرون نرفتم. تيمم كردم و نمازم را خواندم. بازجويي هم شديد؟ بله. از همان روز اول، بازجوييها شروع شد. پنج شش نفر مي آمدند، يك طومار سو?ال مي گذاشتند جلويشان و مي پرسيدند؛ از جنگ، از سياست، از اقتصاد ايران. وقتي مي گفتم، ”ماما هستم و آمده بودم براي كمك به مجروحها“، مي پرسيدند؛ ”چرا خنجر همراهت بود؟“ مي گفتم، ”براي پاره كردن لباس مجروح لازم مي شد.“ هر بار گفته بودم، باز مي پرسيدند. توي جيبم شماره تلفن بيمارستان طالقاني را پيدا كرده بودند. فكر مي كردند رمز است. خسته ام مي كردند. سعي مي كردم صبور باشم و حرفهايم يكي باشد كه شك نكنند. در بازجويي به مترجمهايي كه پناهنده ايراني بودند، جواب نمي دادم. گفته بودم ”مترجم فقط از خودتان باشد.“ آنها بهتر سو?ال مي كردند. اينها بد و بيراه مي گفتند. تازه معلوم نبود همان را كه من مي گويم ترجمه كنند.
سرانجام شما را به كجا بردند؟
آسايشگاه كناري ما، جاي اسراي عادي بود. هر چند وقت يك بار آسايشگاه از اسرا خالي مي شد و معلوم نبود برادرانمان را به كجا مي برند و به جاي آنها يك عده ديگر را مي آوردند. شب سوم چهارم من را بردند آنجا. كنار آنها راحت تر بودم. آن شب نماز را به جماعت خوانديم. بعد از نماز، محمد، سرباز عراقي، من را صدا زد. يك ساندويچ برايم آورده بود. فكر مي كرد خيلي لطف كرده. سه روز بود كه به ما غذا نداده بودند. بعدها تا زماني كه در آنجا بوديم هر دو سه روز، يك وعده غذاي مختصر مي دادند كه نميريم. گفتم، ”اگر ساندويچ هست براي همه بياور، وگرنه، من هم مثل بقيه.“ آن ساندويچ هم شام خودش بود. دور و برش را نگاه مي كرد و با اضطراب اصرار مي كرد كه بگيرم. ساندويچ را گرفتم، دادم به يكي از بچه ها كه لقمه كند و به همه بدهد. بعد از اينكه همه مختصري از آن ساندويچ خوردند بلند شدم و رفتم از محمد تشكر كنم. محمد پشت پنجره بود. چشمهايش پر از اشك شده بود، گفت ”تومسلماني، نه من.“ دو سه بار اين را گفت. بعد از آن احساس صميميت مي كرد. مي آمد درد دل مي كرد. بعضي وقتها برايم اخبار جنگ را مي آورد.
همان جا مانديد؟
خير. فردا دوباره من را برگرداندند آسايشگاه قبلي. بيشتر وقتها مي نشستم روبه روي پنجره، بيرون را تماشا مي كردم و فكر مي كردم؛ به ايران، به جنگ، به امام، به مادرم، به خودم.
آيا زنان ديگري را هم به اسارت گرفتند؟
بله. دو نفر بودند به اسم آذر و معصومه. زياد حرف نمي زدند. اسمشان را هم به زور گفتند. يك روز توي دستشويي داشتم لكه هاي خوني كه از زخم برادر جرگويي به لباسم مانده بود، مي شستم. هنوز نتوانسته بودم خوب تميزش كنم. يك دستي نمي شد. معصومه آمد جلو و با آستين، لباسم را به تنم شست. آن لحظه حس كردم چقدر مي توانيم به هم نزديك باشيم، اما تا شب هرچي باهاشان حرف مي زدم، خودشان را كنار مي كشيدند. جوري نگاه مي كردند، انگار من دشمنم. آخر معلوم شد عراقي ها گفته اند من جاسوسم. آنها باور كرده بودند. گفتم، ”اگر من جاسوس بودم كه نبايد به شما مي گفتند. اون طوري راحت تر مي توانستم از زير زبان شما حرف بكشم.“ به همه مي گفتند، ”يك نفر با ما همكاري كرده، فرستاديمش ايران.“ به من گفته بودند، ”مي بريمت كربلا.“ فكر مي كردند چون ما زن هستيم و اسارت براي ما سخت تر است، راحت قبول مي كنيم. آن شب تا صبح با هم حرف زديم. با هم اسير شده بودند. براي اينكه از هم جدايشان نكنند گفته بودند خواهرند. با مجروحي كه نخواسته بودند تنها رهايش كنند، اسير شده بودند. بعد از چند روز، تنها شديم. بقيه را بردند جاي ديگر. شبها نمي خوابيديم. تا صبح بيدار مي مانديم. حليمه هم آمده بود. شده بوديم چهار نفر. حليمه هم ماما بود و در بيمارستان خرمشهر كار مي كرد. بين راه شيراز آبادان اسير شده بود. ماشين به بهانه اينكه راهها خطرناك است، آنها را از ب يراهه آورده و تحويل عراق يها داده بود. ابتدا خيلي ب يتابي م يكرد. من خيلي با او حرف مي زدم. ظاهراً شما را به زندان الرشيد بغداد بردند. آنجا چه جور جايي بود؟ آنجا هرچه داشتيم از ما گرفتند. پرسيديم، ”اينجا كجاست؟“ گفتند، ”هتل.“ گفتيم، ”چه جور هتلي است كه وسايلمان را بايد بدهيم؟“ ساك حليمه و ساعت من و هرچه داشتيم حتي يك سنجاق قفلي را تحويل داديم. چشمهايمان را بستند و گفتند ”دست هم را بگيريد.“ نفر جلويي را هدايت مي كردند و ما هم به دنبال او. سوار آسانسور شديم. دو طبقه بالاتر آسانسور ايستاد و ما بيرون آمديم. بويي شبيه بوي كافور مي آمد، انگار وارد سالن تشريح دانشكده پزشكي شده بوديم. جلوي در سلولي چشمهايمان را باز كردند، سلول شماره 25 . وارد سلول شديم و در سلول را پشت سرمان بستند. يك سلول چهارمتري و كف و ديوارها كاشي قهوه اي پررنگ بود. داخل محوطه كوچك نزديك سقف، لامپ كم سويي بود. با دو تا ديوار هشتاد سانتي كوتاه، انتهاي سلول را جدا كرده بودند. پشت آن توالت فرنگي با شير مخلوط كن آب سرد و گرم بود. در آهني دريچه? كوچكي داشت كه فقط از بيرون باز مي شد. دور در را نوار لاستيكي گرفته بودند. هيچ صدايي نه بيرون مي رفت، نه تو مي آمد. جاي كوچك كثيفي بود. اما براي چند روز قابل تحمل بود. سلول كوچك كثيفي بود. به خيال اينكه قرار نيست زياد آنجا بمانيم، راضي بوديم. يادم هست تا مدتي نمازمان را شكسته مي خوانديم. برايمان دو تا كاسه سبز بزرگ آوردند و چهار تا ليوان با كمي تايد و صابون. هشت تا پتو هم آوردند. بوي بدي مي آمد. با دستمان كف زمين را بوسيله? كمي تايدي كه داشتيم شستيم. بعد سه تا از پتوها را انداختيم كف سلول و يكي را لوله كرديم و جاي بالش گذاشتيم. نفري يك پتو هم براي روانداز داشتيم.
روحيه تان را چگونه حفظ مي كرديد؟
صبح تا صداي گاري صبحانه در راهرو مي آمد، چهارتايي بسم الله مي گفتيم و درود بر خميني مي فرستاديم. يكي دوبار در روز بلند قرآن مي خوانديم. هر سوره اي بلد بوديم با هم مي خوانديم؛ دسته جمعي. بعد از نمازها دستهايمان را مي داديم به هم و دعاي وحدت مي خوانديم. با اينكارها عراقي ها را ذله كرده بوديم. سر اين مسئله خيلي اذيت شديم. در سلول را باز مي كردند و با كابل به سر و بدنمان مي زدند. اما ما براي قانون شكني و مبارزه با آنها به كار خود ادامه مي داديم. اين يكي از راههاي مبارزه با آنها بود. سربازان بدون اجازه رئيس زندان اجازه باز كردن در سلول ما را نداشتند. چرا؟ فكر مي كردند چون مرا در خط مقدم گرفتند فكر مي كردند حتماً يك فرمانده سپاه يا افسر ارتش هستم. اين هم لطف خدا بود كه البته در نحوه برخورد آنها با ما هيچ تغييري ايجاد نمي كرد اما چون براي مبادله به وجود ما احتياج داشتند در كل براي ما خوب بود. تا روز آخر هم هنوز نسبت به ماهيت ما شك داشتند.
شكنجه كردن شما به چه شكل بود؟
خب ما را جور ديگر اذيت مي كردند. صابون و تايد به ما نمي دادند، آب را قطع مي كردند، غذا كم مي دادند. تنظيم دماي سلول دست آنها بود. گاهي وقتها آنقدر سلول را سرد مي كردند، كه مي شد زمهرير. گاهي هم آنقدر گرم مي كردند كه مثل جهنم مي شد. اينجور وقتها صدايمان درنمي آمد. نبايد از ما نقطه ضعفي دستشان مي آمد. مي آمدند، در سلول را باز مي كردند ببينند زنده ايم يا نه. تعجب مي كردند كه اعتراض نمي كنيم.
ماه محرم چه مي كرديد؟
دو ماه از اسارتمان گذشته بود. محرم شده بود. تصميم گرفتيم شبها عزاداري كنيم. شب اول ماه، يك ربع سينه زديم و حسين حسين كرديم. شبهاي ديگر هم همينطور. در سلول را باز كردند، م يايستادند به تماشاي ما. م يدانستند اين كارشان چقدر ما را آزار مي دهد. عربده مي زدند، تهديد مي كردند، مي زدند به در. ما صدايمان را بلندتر مي كرديم كه صداي آنها را نشنويم. دهه? اول محرم عزاداري كرديم. فرداي عاشورا از صبحانه خبرينشد. اين تنبيه هاشان خوب بود. شكنجه هاي جسمي مثل كتك زدن خوب است ولي شكنجه هاي روحي؟ هيچ چيز مثل شكنجه هاي روحي عذاب آور نيست.
چگونه خانواده تان را از اسارت خود خبر كرديد؟
يك روز چند ساعت ما را بردند يك سلول ديگر. مي خواستند روي لامپ و تنها پنجره 25 سانتي در دو متري سلولي نرده بكشند. در آن سلول يك تكه سراميك پيدا كردم. ديوار سلول گچي نبود. به بچه ها گفتم ”بياييد اسمهامان را روي ديوار سراميكي بنويسيم.“ بچه ها گفتند ”براي چي؟ كي مي خواهد بخواند؟“ گفتم ”حالا بياييد بنويسيم.“ سه چهار ساعتي كه آنجا بوديم، اسمهايمان را با سختي روي ديوار كنديم. اتفاقاً بعد از ما تيمسار محمدي را مي برند به همان سلول. تيمسار محمدي از اول اسارت هميشه توي انفرادي بود. حتي وقتي اردوگاه بود، تك و تنها، توي اتاقي پشت پشت آسايشگاه هاي قاطع افسران نگهش مي داشتند. در اردوگاه اتاق ايشان مشابه اتاق ما بود .او اسمها را مي بيند. چند ماه بعد، مي رود اردوگاه. از آنجا براي خانواده اش نامه مي نويسد و اسم ما را هم مي نويسد. وقتي نامه مي رسد ايران، با شماره تلفني كه من كنار اسمم نوشته بودم و تيمسار محمدي آن را حفظ كرده بوده و توي نامه اش نوشته بوده، تماس مي گيرند و خبر اسارت من را به خانواده ام مي دهند. خانواده ام وسايل مراسم ختم را آماده كرده بودند. پيشنماز مسجد، به بابا گفته بودند صبركنيد، جنگ تمام شود، شايد من برگردم. هر خبري كه از من به خانواده رسيده بود، خبر مرگ بود. يك نفر مي گفت خودش ديده آمبولانسي كه من سوارش بوده ام، رفته روي هوا. يكي جنازه من را در بيابان ديده بوده. سيزده ماه بعد خبر رسيد اسير شده ام. تا آن موقع همه فكر مي كردند شهيد شده ام.
بي خبري از بيرون آزارتان نمي داد؟
بايد يك كاري مي كرديم. داشتيم دق مي كرديم. از همه جا بي خبر بوديم. حتي نمي دانستيم در سلول بغلي چه كساني هستند؛ ايراني اند يا عراقي. خيلي فكر كردم چكار كنم. تا بتوانم اخباري از ايران به دست آورم. ياد يك خاطره اي كه از مبارزان ايراني در سلولهاي ساواك خواند بودم افتادم كه با ضربه زدن به ديوار مي فهمند يك آدم زنده در پشت ديوار است و آرامش مي گرفتند. به فكر حروف رمز افتادم. بايد ترتيب حروف را دو سلول يكسان مي دانستند.تصميم گرفتيم وانمود كنيم مثل هر روز دعا مي خوانيم و به سلولهاي ديگر بفهمانيم چه جوري ضربه بزنند كه ما بفهميم. مثلاً ”ب“ دو ضربه، ”پ“ سه ضربه. آنها را با ريتم دعاي امن يجيب خوانديم. وقت نماز و دعاي هميشگي نبود. نگهبان داد زد ”اين ديگر دعاي چه وقتي است؟“ گفتند سرود مي خوانند. حوصله شان سر رفته. زود تمام مي شود. منتظر بودند. تا صداي ضربه آمد، دويدند پاي ديوار و گوششان را چسباندند؛ پانزده ضربه، بيست و هفت ضربه، يك ضربه، بيست و هشت ضربه ”سلام“. روي پا بند نبودند. بالاخره توانسته بودند با كس ديگري غير از خودشان حرف بزنند. سلول مجاور هم شروع كردند ضربه زدن. خيلي حرف بود كه بايد مي گفتند. اما بيشتر از آن سو?ال داشتند. با هر كلمه انگار فاصله ها برداشته مي شد و ديوارها مي ريخت. خودمان ر ا معرفي كرديم. آنها هم گفتند كي هستند. معصومه و آذر يكي از آنها را مي شناختند. با هم اسير شده بودند. آنطور كه مي گفتند، هركس را آورده بودند آنجا يا دكتر بود، يا مهندس، يا خلبان و درجه دار. ديگر كارمان شده بود همين. صبح به صبح سلام مي كرديم، حال هم را مي پرسيديم، خوابهايمان را براي هم تعريف مي كرديم. از همه? سلولها باخبر بوديم. اسير جديدي كه مي آمد، خبرهاي جديد مي رسيد. تا آن موقع فكر مي كرديم جنگ تمام شده. فكر مي كرديم ما آنجا فراموش شده ايم. خبر شهادت هفتاد و دو تن را همين جور گرفتيم. بعضي خبرها شنيدنش در آن شرايط واقعاً سخت بود، ولي بهتر از نشنيدن بود. خبرها از چهار طرف مي رسيد. همين طوري اسم شصت نفر از افسرها و خلبانها را گرفتيم و وقتي آزاد شديم، داديم به صليب سرخ. براي اينكه حساب ضربه ها از دستمان نرود، حليمه گوش مي داد و ضربه ها را مي شمرد، ما جاي حروف را پيدا مي كرديم و كلمه مي ساختيم. قرار گذاشته بوديم جاي هر ده ضربه يك مشت مي زديم. ناراحتي معده را بهانه كرده بوديم. قرص مي گرفتيم، جاي گچ استفاده مي كرديم. مواظب بوديم نگهبان نفهمند. تا حس م يكرديم يك نفر م يآيد طرف سلول ما، تند تند هرچي روي ديوار نوشته بوديم پاك مي كرديم و خودمان را مي زديم به آن راه. از وضعيت بهداشتي بگوييد. روزي كه اسير شدم، دستمالي كه مي خواستند به چشمهايم ببندند، نم يدانم از كجا پيدا كردند بودند. نم يگذاشتم با آن چشمهايم را ببندند. مي گفتم ”مريض مي شوم. كثيف است.“ نمي دانستم قرار است بعداً چه بلاهايي سرمان بيايدو شب قبل از اينكه برويم الرشيد، ما را برده بودند استخبارات، بازجويي. شب همانجا نگهمان داشته بودند. آنجا سرمان شپش گذاشته بود. توي زندان شپشها را دانه دانه از سر هم مي جوريديم و ريشه كنشان مي كرديم. نگذاشتيم زياد شوند. مواظب بوديم. هر چند وقت يك بار سرهم را مي گشتيم. كار خنده داري بود. سلولهاي ديگر ساس و شپش داشتند. اسرا خيلي اذيت مي شدند. هركار مي كردند نمي توانستند از بين ببرندشان. به ما هفته اي يك بار ناخنگير مي دادند. مي ايستادند كارمان تمام شود، آن را بگيرند، بروند. م يگفتم ”شما نامحرميد. نم يخوريمش كه. كارمان تمام شد، برش مي گردانيم.“ بعضي ها مي گذاشتند پيشمان بماند. از فرصت استفاده مي كرديم، موهايمان را كوتاه مي كرديم. بلند شده بودند. شانه هم نداشتيم. ممنوع بود. با انگشت موهايمان را شانه مي كرديم. شبها از بس اعتراض كرده بوديم، مجبور مي شدند چراغ سلول ما را خاموش كنند. اين هم ممنوع بود! فقط آن موقع مي توانستيم روسري هايمان را برداريم. درخواست شانه كرده بوديم. يكي از نگهبانها يواشكي دور از چشم ديگران شانه كوچك خود را به ما داد. چند دانه آن شكسته و بسيار چرك بود. دندانه هاي چركش را تميز شستيم و بعد ازش استفاده كرديم. شانه كوچكي بود. زود شكست. يكي از سلولهايي كه ما را برده بودند، موش داشت. ماه رمضاني جرئت نداشتيم از شب چيزي براي سحري نگه داريم. مي رفتند سرش. كفشهايمان را مي جويدند. آذر كنار ديوار كوتاه حمام مي خوابيد. يك شب از صداي جيغ او از خواب پريديم. موش آمده بود سرش را گاز گرفته بود.
بالاخره با موشها چه كرديد؟
سوراخشان را پيدا كرديم. پشت ديواري بود كه دوش حمام و توالت فرنگي را از بقيه سلول جدا مي كرد. همسايه ها مي گفتند ”محاصره? اقتصادي كنيد. مي گذارند مي روند.“ هرچي داشتيم از دم دستشان برداشته بوديم. نم يرفتند. م ينشستيم نگاهشان م يكرديم. م يدويدند اين ور آن ور، اگر غذايي بود، خرده ناني بود، مي خوردند. شب كه همه جا ساكت بود، صدايشان را مي شنيديم. پتوهايمان را جويده بودند. هرچي مي گفتيم، سلولمان را عوض نمي كردند. مي گفتند ”خيالاتي شده ايد.“ بايد يكيشان را مي گرفتيم نشانشان مي داديم. يك روز به مدت 45 ساعت بي حركت در داخل دست خودم خرده نان گذاشتم و نزديك سوراخ موشها نشستم. بالاخره فضاي ساكت سلول و خرده نان و شكم گرسنه موشها باعث شد از لانه دربيايند. با سرعت پشت گردن موش كوچك را گرفتم. خودم احساس نمي كردم ولي ظاهراً آنقدر فشرده بودم كه خفه شده بود. نگهبان را صدا كردم. تا دريچه باز شد، موش مرده را از دريچه پرت كردم بيرون. فرياد زد و خودش را كنار كشيد. گفت ”اين ديگه چيه؟“ گفتم ”از مهمان نوازيهاي شماست.“ نگهبان رفته بود چغلي ما را به اسرا كرده بود. گفته بود ”اينها ديگر چه زنهايي هستند؟ موش مي گيرند مي اندازند به جان ما.“ چگونه به و ضعيت خود اعتراض مي كرديد؟ غسل شهادت كرديم. به نگهبان گفتيم مي خواهيم رئيس زندان را ببينيم. مي خواستيم اتمام حجت كنيم. به مسخره گرفت. گفت ”من رئيس زندانم چيكار داريد؟“ گفتم ”اگر نياوريدش، هر اتفاقي افتاد مسو?وليتش با خودتان. ما ساكت نمي مانيم.“ گفت ”رئيس زندان نمي آيد. هر كار مي خواهيد بكنيد.“ ما شروع كرديم به در زدن و شعار دادن. بچه ها از سلولهاي ديگر فكر كرده بودند چي شده. آمده بودند از زير در اعتراض مي كردند كه با ما چيكار دارند. يكي از نگهبانها كه اسمش را ژنرال گذاشته بوديم عصباني شده بود. در را باز كرد، آمد تو. تهديد كرد كه ”اگر ساكت نشويد، مي زنمتان!“ حليمه داد زد ”هان، چيه؟ كي را مي ترساني؟“ نتوانست اين برخورد شجاعانه او را تحمل كند. در سلول را پشت سرش بست و با كابلي كه دستش بود، افتاد به جان ما، مثل ديوانه ها. به سر و صورتمان مي زد و عربده مي كشيد. من تا مي توانستم هر اتفاقي مي افتاد بلند بلند مي گفتم كه زندانيهاي ديگر بشنوند. معصومه را كنج حمام گير آورده بود و مي زد. حليمه هميشه ناخنهايش را بلند نگه مي داشت. مي گفت ”مي خواهم اگر عراقي ها به ما حمله كردند، با ناخنهايم چشمشان را در بياورم.“ يكدفعه حليمه دويد و چنگ انداخت توي صورتش. همه به سرباز عراقي حمله كرديم و كابل را از دست ژنرال گرفتيم. يكي از بچه ها شروع كرد به زدن. او او هم تا ديد هوا پس است، از آنجا زد بيرون. لحظه آخر كابل دست معصومه بود به او گفتم، ”زود كابل را بينداز بيرون.“ اگر مي آمدند، مدرك جرم دست ما بود. كتك كه خورده بوديم، محكوم هم مي شديم. صورت و بدنمان زخمي شده بود. من ناخنم افتاده بود و خون مي آمد. زير ناخنهاي آذر خون مرده بود. جاي كابل روي صورت حليمه كبود شده بود. من با خون دستم روي دريچه نوشتم: ”الله اكبر، لااله الاالله“. فكر مي كردم خود ”الله اكبر“ كوبنده است. اگر با خون هم نوشته شده باشد كه حتماً خيلي تا?ثير مي گذارد. مي خواستم هركس آمد دريچه را باز كرد، ببيند. مي خواستم خودشان ببينند چقدر جنايتكارند.
واكنش بقيه زنداني ها چه بود؟
سلولهاي ديگر مي كوبيدند به درها و شعار مي دادند. صداي ”الله اكبر“ همه جا را برداشته بود. سربازها آمدند بالا و بچه ها را زدند. كمي بعد، همه جا ساكت شده بود. سلولهاي همسايه مي زدند به ديوار و حال ما را مي پرسيدند. نگران شده بودند. خودشان هم كتك خورده بودند. اما مي گفتند كتكهايي كه امروز خورده اند، بهشان چسبيده. قرآن بين دستهايشان مي گشت. مثل عزيزي كه سالها از آن دور بودند. آن را بو مي كردند، مي بوسيدند و به سينه مي چسباندند. مسح مي كردند و به چشم مي كشيدند. هق هق گريه شان بيمارستان را برداشته بود. در اين سالها كسي اشك آنها را نديده بود. صليب سرخيها تعجب كرده بودند. مي پرسيدند، ”مگر اين كتاب چيه؟ چي توش نوشته؟“ آرام تر كه شديم، گفتند، ”عكس فوري بيندازيد كه با نامه براي خانواده هايتان بفرستيم.“ سربازها مي گفتند، ”كنار گلها بنشينيد عكس بيندازيد.“ مي خواستند بگويند وضع ما آنجا خوب است. ما قبول نكرديم. توي عكسهاي واقعاً وحشتناك افتاده بوديم. مامان با ديدن عكس من گريه كرده بود. فكر كرده بود فك من تير خورده و ناقص شده، از بس لاغر شده بودم. اين عكس بعد از 19 روز اعتصاب غذا گرفته شده بود. يك برگه هاي آبي دادند به ما كه نامه بنويسيم. بيست و چهار ساعته مي رسيد به دست خانواده هايمان. هرچي مي خواستيم مي توانستيم بنويسيم.
يادتان هست در اولين نامه اي كه براي خانواده نوشتيد از چه چيزهايي حرف زديد؟
فكر كردم كه حالا مي توانم همه چيز را بنويسم. اينكه چه روزهايي را و چطور گذرانده بودم. اما دلم نيامد چيزي بنويسم كه كسي را نگران كند. بعد از اين همه وقت، بايد نامه ام آنها را تسلي مي داد. به كاغذ آبي خيره شدم. خودكار را روي كاغذ فشار دادم و پررنگ نوشتم، ”من هنوز همان دختر شاد شما هستم.“
چه موقع جواب نامه را دريافت كرديد؟
جواب نامه بيست و چهار ساعت بعد آمد. نامه كوتاه بود؛ خيلي كوتاه. نوشته بودند حالشان خوب است و دلشان براي من تنگ شده. يك عكس دسته جمعي هم فرستاده بودند. پشت عكس نوشته بودند،
”تقديم به تو.“ اين بهترين هديه بود. هرچي نامه را مي خواندم، سير نمي شدم.
آيا دلتان براي آن روزها تنگ هم مي شود؟
هيچ كس زندان و اسارت را دوست ندارد. اما من در اسارت خدا را با تمام وجود و تك تك سلولهايم لمس كردم. به تمام سئوالاتي كه ساليان سال در ذهنم بود در آنجا از طريق خداوند بدون دسترسي به هيچ گونه منابعي دست يافته بودم. معنويت خاصي در آنجا حاكم بود. آنجا سرزمين امام حسين بود. سرزمين مولا اميرالمو?منين بود. قطعاً بايد اين احساس را مي داشتم. اما از همه اينها گذشته ارتباط با خدا و اينكه خداوند در تمامي لحظات حي و حاضر و ناظر بر ما بود. خداوند وجود خود را با امدادهاي غيبي بسيار به من مي شناساند. هر گاه كه احساس كردم دلم تنگ است و فضاي اردوگاه و سلول قبلي برايم تنگ شده و بر وجودم فشار مي آمد، سكينه اي را خداوند بر دلم مي گذاشت به گونه اي كه حس مي كردم اين فضا از بهشت هم زيباتر است. هر چه بود خدا بود. دلم براي معنويت آن روزها تنگ مي شود. دلم براي ارتباط زيبايم با خدا تنگ مي شود. دلم براي صفاي قلب خودم كه خداوند به من هديه داده بود تنگ مي شود. دلم براي عشق و ايمان تنگ مي شود. ولي هرگز دوست ندارم زندان بروم و شكنجه هاي آن روز را دوباره تجربه كنم ولي اگر آن معنويت باز سراغم بيايد حاضرم بدترين زندانها را تحمل كنم و از زندان جسم خارج شوم. تولدهايتان را به ياد داشتيد؟ چه مي كرديد؟ آيا در اسارت هم هديه اي از دوستانتان دريافت كرديد؟ بله. حليمه برايم سجاده و جانماز دوخته و دور آن را قلاب دوزي كرده بود. اين هديه را از باقيمانده پارچه هايي كه برايش مانتو دوخته بودم، درست كرده بود. آذر و معصومه با هم روي يك پارچه گل دوخته بودند. اينها بهترين هديه هايي بود كه در عمرم گرفته بودم. ولابد به كساني كه در ايران بودند! بله. من براي برادرم، علي، يك دستمال كوچك از شعارهاي زيباي الله اكبر گلدوزي كردم. تازه نامزد كرده بود؛ با دخترعمويم. نامه نوشته بودند كه علي و رو?يا مشغول خريد عقدند. از روزي كه فهميدم، دلم مي خواست چيزي براي هر دويشان بفرستم. مي خواستم بهشان بگويم چقدر به فكرشان هستم. چيز زيادي نداشتيم. با خرده پارچه هايي كه داشتيم، يك دستمال برايشان درست كردم. يك طرح ”الله اكبر“ هم رويش كشيدم كه گلدوزي كنم. اما عجيب بود كه هر وقت سوزن دستم مي گرفتم، احساس مي كردم بي خود اينكار را مي كنم. احساس مي كردم هيچوقت به دست علي نمي رسد. جنگ كه شروع شد، ديگر علي در خانه پيدايش نمي شد. با هم رقابتي داشتيم. اول كه شنيده بود من كشته شده ام، گريه كرده بود. به مامان گفته بود ”ديدي؟ فاطمه از من جلو زد.“ با روحيه اي كه داشت، هميشه منتظر خبر شهادتش بودم. آن روزها جبهه ها شلوغ شده بود. عمليات بود. خيلي از اسرايي را كه مي آوردند، مجروح بودند. يكي از آسايشگاهها شده بود درمانگاه. دكترهاي خودمان به مجروحها رسيدگي مي كردند. مي گفتند، ”خودتان درمانشان كنيد“ اما دريغ از يك سوزن جراحي. بين مجروحها دنبال علي مي گشتم، ناخودآگاه. نمي دانستم در همان عمليات والفجر مقدماتي شهيد شده است. از همدلي و همراهي بين اسرا بگوييد. بعد از آزادي از زندان در اردوگاه به ما يك و نيم دينار حقوق مي دادند. افسران شش دينار حقوق مي گرفتند. آنهايي كه در زندان الرشيد با ما بودند و حالا هم اردوگاهي شده بوديم، در هر ماه براي هر كدام از سه دينار از پولشان را جمع مي كردند، مي آوردند. هرچه مي گفتيم نمي خواهيم، به خرجشان نمي رفت، به زور مي دادند. شرايطمان بهتر شده بود. مي توانستيم از فروشگاه چيزهايي را كه لازم داريم بخريم، اما خبرهايي كه از آسايشگاه مي رسيد نگرانمان مي كرد. چه خبرهايي؟ براي فاسد كردن اسرا برنامه داشتند. مواد مخدر بينشان پخش مي كردند. آهنگهاي تند و مبتذل پخش مي كردند. يك روز محوطه بوديم. يكدفعه سروصداي اسرا بلند شد و صداي تيراندازي آمد. سريع ما را داخل اتاق كردند. بعد تيراندازي شد. با صداي تير مرگ را جلوي چشمم ديدم. چقدر دنيا به نظرم بي ارزش مي آمد. ما كه نمي دانستيم چه شده؛ بچه ها بعدها گفتند، ”از تلويزيون آمده بودند گزارش بگيرند. روي ميزي وسايل قمار گذاشته بودند، گفته بودند اسرا بنشينند دور ميز كه بگويند ايرانيها به زور مي آيند جبهه. اسير كه مي شوند بهشان خوش مي گذرد و دنبال قمار و خوشگذراني مي روند.“ دو نفر قبول كرده بودند. بقيه نتوانسته بودند ساكت بمانند. درگير شده بودند. كار به تيراندازي كشيده بود و چند نفر هم مجروح شده بودند. خبر آزادي را چگونه به شما دادند؟ آن روزها حرفهاي عجيبي مي شنيديم. اينكه قرار است يك عده را آزاد كنند و ما هم با آنها آزاد مي شويم. گوشمان از اين حرفها پر بود. وقتي زندان بوديم تا اعتراض مي كرديم، ”چرا ما را آزاد نمي كنيد؟“، مي گفتند، ”اگر همه? اسرا را بفرستيم ايران، شما را نمي فرستيم. شما آ