عبدالمجيد، فاتح قله خوبي‌ها در ميمک

کد خبر: ۱۲۸۵۲۲
تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۸ - 20October 2011



وقتي به دنيا آمد، امام در تبعيد بود و او در گهواره، با لالايي مادرش، علي(ع) و حسين(ع) را شناخت. شايد آن روز کسي جز عبدالمجيد و مادرش نمي‌دانستند گهواره که با دست مادرش تکان مي‌خورد، پرتو اين جمله امام را که «ياران من در گهواره‌اند» سرنوشت او را رقم مي‌زند.

امام که آمد و انقلاب پيروز شد، عبدالمجيد قلاب‌سنگش را که با آن در خيابان‌هاي شهر به جنگ نيروهاي شهرباني مي‌رفت، در گوشه‌اي از اطاقش آويخت و رفت سراغ مطالعه و نگهباني و شعارنويسي بر ضد گروهک‌هاي چپ‌گرا و ليبرال و آنهايي که مي‌خواستند در غائله کردستان، ايلام را نيز به آشوب بکشانند.

فعاليت‌هاي چشمگير عبدالمجيد در هنرستان و دبيرستان‌هاي ديگر شهر، از چشم عناصر گروهکي پنهان نماند. او را گرفتند زير مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه ديگر حسابت را با چيز ديگري مي‌رسيم.

هر گاه فرصت مي‌کرد، براي زيارت به مشهد و قم مي‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و هميشه با چشم‌هايش در پي افقي بود که احساس مي‌کرد در خاک نمي‌تواند آن را پيدا کند.

سال 59 يک سهميه بورسيه خارج از کشور به ايلام داده شده بود. خيلي‌ها دنبالش بودند. استاندار وقت گفت: مي‌خواهم از بچه‌هاي متدين و مکتبي با معدل بالا، يکي را انتخاب کنم که در آينده در خدمت مردم اين استان محروم باشد. عبدالمجيد يکي از گزينه‌ها بود و خيلي‌ها او را نشانه رفتند، اما عبدالمجيد مي‌گفت: «وظيفه امروز من رفتن به دانشگاه جنگ است و حضور در کلاس سنگر.»

خودش مي‌گفت: به من مي‌گويند بايد رفت درس خواند و آدم خوبي شد، گيرم که رفتم درس خواندم و آدم خوبي شدم، براي چه؟ مگر امروز، درِ چيزي بالاتر از خوبي به روي ما باز نشده است؟ مگر بالاتر از شهادت هم خوبي در عالم هست که بايد به دنبال آن رفت؟!

سال 62 بود که لباس سبز پاسداري تنش کرد و از آن روز به بعد، مسئول بسيج لشکر اميرالمؤمنين(ع) بود.
زندگي ساده‌اي داشت. مي‌توانست خوب زندگي کند، اما هرگز از امکاناتي که قشر فرودست جامعه قادر به تأمين آن نبودند استفاده نمي‌کرد. هر چه سر سفره مي‌آورند، همان را مي‌خورد و نمي‌خواست کسي را به خاطر دوست‌داشتني‌هايش به زحمت بيندازد. حتي مادرش هم هرگز نفهميد که عبدالمجيدش چه غذايي دوست داشت!

خيلي جاذبه داشت. با اخلاقش بود که بسياري از دانش‌آموزان را شيفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چيزي بالاتر از خوبي‌ها در آغوش سنگر آرام بگيرند.

سال 63 در منطقه ميمک با بچه‌هاي تيپ نبي اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد. سنگرهاي فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازي نشده بود. تک دشمن موجب شد که عبدالمجيد و ديگر دوستانش در بخشي از نيزارهاي محصور در ارتفاعات ميمک خود را در محاصره دشمن بعثي ببينند.

محاصره طول کشيده بود. رزمنده‌ها در کانالي محصور در نيزارها با مرگ دست و پنجه نرم مي‌کردند. تماس با بي‌سيم به صورتي خاص، استفاده از آب و غذاي بعثي‌ها، به صورتي پنهاني، آن هم در حالي که زخمي‌ها براي اينکه صداي ضجه‌شان درنيايد، چفيه‌هايشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترين و دردناک‌ترين ساعات روزهاي پاياني حيات خاکي عبدالمجيد بود.

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصميم به گذشتن شبانه از سنگرهاي دشمن و عبور از ميادين براي نجات خود و نجات محاصره شدگان مي‌گيرند. عبدالمجيد تصميم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان مي‌گيرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود را نزد او به امانت مي‌گذارند تا در صورت اسارت و يا شهادت آنان در حين شکستن حلقه محاصره، هويتشان محفوظ بماند.

چهار نفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهاي نيروهاي بعثي و از ميان ميادين مين مي‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌هاي نزديک تپه‌ ماهورها، راه را براي ياري رساندن به نيروهاي در محاصره مي‌بندد.

همين روزهاي پاييزي بود و 9 روز از محاصره مي‌گذشت، بعثي‌ها پس از تثبيت موقعيت خود، مشغول پاکسازي و آتش زدن نيزارها مي‌شوند. از ميان يکي از نيزارهاي سوخته، کانالي کشف مي‌شود که در آن، جمعي رزمنده مجروح که آثار تشنگي و گرسنگي از پيکرشان معلوم بود، در آغوش همديگر آرام گرفته‌اند.

محاسن بلند و وجود مدارک ديگر رزمندگان در جيب عبدالمجيد، آنان را واداشت تا سريع او را از ديگران جدا کنند و «عبدالمجيد اميدي» تشنه و گرسنه، خاکي و خسته که دست و لباس‌هايش معطر به خون شهيدان و مجروحان بود، زير پوتين‌ها و قنداقه تفنگ بعثي‌ها، بي‌رمق‌تر و خونين‌تر مي‌شود.

عبدالمجيد به سختي قامت راست مي‌کند. در زير نور آفتاب گرم و سوزان، افقي را که در جستجوي او بود مي‌يابد، لبخندي بر لبانش مي‌نشيند و لحظه‌اي بعد صداي رگبار گلوله‌‌ها، مدالي بالاتر از همه خوبي‌ها را بر پيکر او مي‌نشاند؛ پيکري که هرگز با پلاکي که او بر سينه داشت، به آغوش خانواده‌اش بازنگشت و مادرش در حالي با عالم خاکي وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجيد را، فاتح قله خوبي‌ها را لااقل براي آخرين بار از پلاکش ببويد.

مادرش روزهايي داشت پس از شهادت عبدالمجيد؛ روزهايي که موقع بارش باران زير آسمان مي‌رفت و مي‌گفت: من که نمي‌دانم عبدالمجيدم الان کجاست. او مي‌رفت تا به عبدالمجيد بگويد اگر پيکر تو زير باران است من هم زير باران مي‌مانم تا تو بيايي. اما او بازنگشت و مادر در سال 1387 به ديدارش رفت.

 

alt

alt

 

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار