جنگ تازه شروع شده بود و من 13 سال داشتم که با عده اي از بچه هاي مسجد باب الحوائج سل سبيل تهران به جبهه گيلان غرب رفتم و در گردان پدافندي آن جا مشغول خدمت شدم که اين حضور من 6 ماه طول کشيد.در اين 6 ماه به چشمم مي ديدم که فشار دشمن از طرفي و مسايل سياسي داخل کشور و خيانت بني صدر چه تأثيري به بچه ها مي گذاشت، هر بار که مجبور مي شديم به دليل کمبود مهمات شهري را تخليه کنيم، غمي سنگين بر چهره بچه ها مي نشست.
بعد از اين مدت به تهران برگشتم اما ديگر طاقت ماندن نداشتم، با شنيدن خبر انجام عمليات، بلافاصله خود را به جبهه جنوب رساندم و به همراه بچه هاي لشگر علي بن ابي طالب، زير نظر سردار شهيد مهدي زين الدين در عمليات بيت المقدس 2 شرکت کردم.
با پايان يافتن عمليات مجبور شدم براي شرکت در امتحانات به تهران برگردم. اما کمي بعد براي حضور در عمليات خيبر خودم را به جبهه رساندم . در اين عمليات بود که به گردان عمار پيوستم و ديگر نتوانستم از آن دل بکنم.مأموريتي که به ما محول شد، شکستن خط دفاعي دشمن در قسمت جنوبي جزيره بود، حمله را شروع کرديم. اما با چيزي مواجه شديم که تا آن روز نديده بودم.
عراق با انداختن آب در حد فاصل مقر ما تا سنگرهايش و استفاده از ماده اي مانند سيمان، حرکت ما را کند کرد، اما به هر حال خط را شکستيم و آن را براي پدافند تحويل گردان هاي پدافند داديم.همزمان با تغيير سياست سپاه و کشاندن جنگ به جبهه هاي جنوب به عضويت سپاه در آمدم و مدتي بعد در عمليات والفجر8 شرکت کردم، عملياتي که از لحاظ نظامي از پيچيدگي بسيار خاصي برخوردار بود.با توجه به مشکلات امنيتي در چند عمليات قبلي، اين بار مسئولين چند ماه زودتر ما را در منطقه اي نزديک به فاو مستقر کردند، و مدت 4 ماه در اين منطقه قرنطينه بوديم تا آن که عمليات شروع شد، مأموريت گردان عمار در اين عمليات انهدام 4 سايت موشکي عراق در منطقه صنعتي فاو بود.
اين مسئله آن قدر اهميت داشت که حتي حضرت امام (ره) هم به آن تأکيد کرده بودند.خوشبختانه اين مأموريت به صورت کامل به اجرا درآمد و ما بعد از انهدام اين سايت ها خود را به جاده فاو ـ ام القصر رسانديم و اين جا بود که عراق از شيميايي استفاده کرد که من هم در اين حمله شيميايي شدم.بعد از آن که بمباران ها تمام شد، تاول زدن بدن ها مان شروع شد، خارش آن قدر بود که هر کدام مان در گوشه اي خود را به خاک مي ماليديم. با رسيدن نيرو هاي امدادي به انديمشک اعزام شدم و بعد از عفونت زدايي به تهران منتقل و در بيمارستان بقية الله بستري شدم اما زياد آن جا نماندم و باز هم به خط برگشتم، اما از آن روز به بعد تنگي نفس همراه هميشگي من شد.
بعد از بازگشت اگر چه به دليل مشکلات شيميايي در قرارگاه خاتم مسئوليت هاي ستادي به من واگذار شد، اما با شنيدن خبر عمليات، مرخصي مي گرفتم و خودم را به بچه هاي عمار مي رساندم.با گردان عمار در عمليات هاي کربلاي 4 و 5 شرکت کردم و در هر دو اين عمليات ها مجروح شدم.
اين حضور مداوم در جبهه هاي مختلف ادامه داشت تا آن که جنگ تمام شد و شايد بايد بگويم با تمام شدن جنگ، روزهاي خوب من هم به پايان رسيد چرا که با جامعه اي رو به رو شدم که درک آن برايم سخت بود، تا آن جا که از سپاه استعفا دادم.
بعد از آن، به سازمان قضائي نيروهاي مسلح وارد شدم و با ثبت نام در يک مدرسه شبانه تحصيل را بار ديگر آغاز کردم و بعد از اخذ ديپلم در رشته حقوق پذيرفته شدم.مشکل من در حال حاضر عوارض شيميايي نيست، بلکه به فراموشي رفتن آن روزها و آن مردان است.
متأسفانه امروز، کساني از جنگ صحبت مي کنند که هيچ شناختي از آن ندارند، در حالي که خاطرات آن روزها در سينه بچه هاي جبهه و جنگ است و براي شنيدن از حال و هواي جنگ بايد به سراغ آن ها رفت.
البته بسياري از اين خاطرات را نمي توان به نسل جديد منتقل کرد.