نوجواني که غيرتش، زن خبرنگار را مجبور به حفظ حجاب کرد

کد خبر: ۱۲۸۵۶۸
تاریخ انتشار: ۰۵ آبان ۱۳۹۰ - ۰۸:۱۵ - 27October 2011

 



مهدي طحانيان، نوجوان سيزده ساله اي بود که در عمليات بيت المقدس در نوزده ارديبهشت 1361 به اسارت دشمن بعثي درآمد. مهدي همان نوجواني است که يک سال پس از اسارت، در برابر درخواست95201_598 خانم خبرنگاري بي حجاب براي مصاحبه، خطاب به شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعايت کند و همرزمش عليرض ا رحيمي شعر زير را خواند:

اي زن به تو از فاطمه اين گونه خطاب است    ارزنده ترين زينت زن حفظ حجاب است

 خاطرات مهدي طحانيان که پس از دوران اسارت ادامه تحصيل داد و ليسانس علوم سياسي گرفت ـ که اکنون از وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکي بازنشسته شده ـ از روزهاي اوليه اسارت و توصيف او از خرمشهر چند روز پيش از آزادي شنيدني است. البته خاطرات مهدي به زودي از سوي انتشارات پيام آزادگان چاپ و منتشر خواهد شد، خاطراتي شنيدني و گاه، بي نظير که به مناسبت حماسه فتح خرمشهر گوشه هايي از آن را که با خبرنگار ما در ميان گذاشته است، تقديم حضور مي کنيم:

پس از آن‌که با آتش کاتيوشا که در چند قدمي آتشبار آن بوديم، مستفيض! شديم، وقتي به يکديگر نگاه کرديم از چهره‌هايمان تنها سفيدي چشمانمان معلوم بود و بقيه چهره از دود و خاک و باروت، سياه شده بود. تازه اين حکايت چهره بود و لباس‌ها و موهايمان که قسمت هيچ کافر و مسلماني نشود که اصلا ديدن نداشتند. گوش‌هايمان هم حکايت ديگري داشتند، چون کاتيوشا چهل گلوله خود را در حالي که دست و پا بسته در چند قدمي قبضه کاتيوشا بوديم، شليک کرد. با هر شليک کاتيوشا، مرگ خود را از خدا مي‌خواستيم ولي لامصب‌ها انگار تمامي نداشتند. اينها به خاطر اين بود که به ما بفهمانند شوخي ندارند و حتي مي‌توانند ما را براي تنبيه و گوشمالي، از پشت جبهه و نزديکي بصره، به جبهه برگردانند و با ما اين کار را بکنند، ولي تصميم خود را گرفته بويدم و من از خودم خبر داشتم که به هيچ وجه تسليم خواسته‌هايشان نمي‌شدم.

 

alt
همان لحظه معروف که خبرنگار زن مجبور به رعايت حجاب شد
 


آن روز که دو، سه روز از اسارتم گذشته بود، پس از آن داستان آتشبار کاتيوشا، بلافاصله ما را که سه، چهار نفر بوديم، سوار جيپ کردند و حرکت دادند. کم‌کم به خرمشهر نزديک مي‌شديم و از دور، تک تک ساختمان‌هايي که سرپا بودند ديده مي‌شدند. در نخلستان‌هاي ميان راه، آنقدر نيرو بود که انسان، حيرت مي‌کرد. در يک جايي متوقفمان کردند. نيروهاي آن محل را ـ که حدود يک تيپ بودند ـ جمع کردند. کسي که فرماندهي همراهان ما را بر عهده داشت، بلندگو را گرفت و شروع کرد به سخنراني که: اين طفلي را که مي‌بينيد، شش ساله است و او را به زور از مهدکودک آورده‌اند به جبهه. شما بايد بدانيد که نيروهاي ايراني همه به زور و اجبار به جبهه‌ها مي‌آيند و هيچ انگيزه‌اي براي جنگ ندارند. ايران که با کمبود نيرو روبه‌رو شده و همواره از شما شکست مي‌خورد، مجبور است به مهدکودک‌ها برود و اطفالي مانند اين کودک شش ساله را از آنجا به جبهه بفرستد... .

او همچنان مي‌گفت و نيروهاي عراقي با تعجب به من نگاه مي‌کردند. به من که به زعم او شش ساله بودم و از مهدکودک، به جبهه آورده بودند، اين نمايش‌ها برايم تکراري بود و در اين دو، سه روز اسارت، چند بار با اين نمايش‌ها برخورد کرده بودم و مي‌دانستم که چگونه او را «کنف» کنم.

فرمانده در برابر حيرت و بهت سربازان عراقي، به من گفت که خودم جريان به جبهه آوردنم را تعريف کنم. بلندگو را به من واگذار کرد، با توکل بر خدا شروع کردم به صحبت:

ـ من سيزده ساله‌ام و با ميل خود براي دفاع از وطن و انقلاب اسلامي به جبهه آمده‌ام و هيچ کس مرا به زور به جبهه نياورده است، بلکه من با اصرار و گريه براي اعزام، با رزمندگان همراه شده‌ام... .

ناگهان نيروهاي عراقي مات و مبهوت شدند و دهان‌هايشان از تعجب بازماند. گاهي به من و گاهي به بغل‌دستي‌هايشان نگاه مي‌کردند و شگفت‌زده بودند.

فرمانده و نيروهاي ويژه‌اي که با ما بودند، عصباني شدند و مترجم هم چپ چپ به من نگاه مي‌کرد و يواش مي‌گفت: مهدي! چه کردي؟ تو را مي‌کشند.



alt
آزاده بزرگوار مهدي طحانيان


من لحظه‌اي نترسيدم و خود را نباختم. با غيض و خشم بلندگو را از من گرفتند و دوباره سوار جيپ شدم و حرکت کرديم. وارد خرمشهر که شديم، دلم سوخت چون از زيبايي آن شهر بندري، بسيار شنيده بودم ولي مي‌ديدم که شهر کاملا ويران شده است و به جز چند ساختمان سر پا، هيچ ساختماني پابرجا نبود. تازه ساختمان‌هايي که پابرجا بودند، هم پر از سوراخ بودند که نشان از ترکش‌ها و بمباران‌ها بود. شهر از بس خراب شده بود، نمي‌شد تشخيص داد کجا خيابان است و کجا خانه. خانه‌هاي ويران‌شده، جولانگاه تانک‌ها و نفربرها و کاملا هم‌سطح زمين شده بودند. از نظر نيرو هم، تا چشم کار مي‌کرد، نيرو بود که مثل مور و ملخ در شهر پراکنده بودند؛ آن هم با حالت آماده و مسلح.

در بين نيروها، افرادي بسيار تنومند و قبراق ديده مي‌شدند که روي لباس‌هايشان نوشته شده بود: «حرس الجمهوريه» يا «قوات الخاصه» که نيروهاي ويژه و گارد رياست‌جمهوري بودند. با ديدن آنها دريافتم که عراق براي رويارويي با حمله رزمندگان اسلام، حتي نيروهاي گارد صدام را هم به خرمشهر آورده است.

از نظر تجهيزات نظامي هم، تانک و نفر‌بر و توپ و ... در شهر جولان مي‌دادند و يا در حال آماده شدن بودند. در ميان آنها، تانک‌ها و نفربرهاي بسيار نويي بودند که هنوز.... آنها برداشته نشده بود و حتي پلاستيکشان هم دست نخورده بودند.

با ديدن آن همه نيرو و تجهيزات، يک لحظه به خودم گفتم: خدايا بچه‌هاي ما چگونه مي‌خواهند با اين همه نيرو و تجهيزات بجنگند و خرمشهر را بگيرند؟ خدايا مگر خودت کمک کني. جيپ ما متواري در شهر حرکت کرد و من با ديدن اين صحنه‌ها، همه چيز دستم آمد که عراق، به هيچ وجه نخواهد گذاشت خرمشهر، آزاد شود. پس از چند دقيقه، جيپ متوقف شد و من را از آن پياده کردند و دو، سه نفر همراهم را در همان جا گذاشتند. من بودم و چند نفر از نيروهاي ويژه و فردي که فرماندهي آنان را بر عهده داشت و يک مترجم که گويا عراقي بود؛ اما بسيار خوب فارسي حرف مي‌زد و ترجمه مي‌کرد. من در ميان آنان بودم و از ميان محل‌ها و خانه‌هايي که سرپا بودند، رد مي‌شديم؛ آن هم از سوراخ‌هايي که در ديوارهاي بين خانه‌ها بود و من که قدم کوتاه بود، به راحتي از سوراخ‌ها رد مي‌شدم، ولي آنها که قدهاي بلندي داشتند، مجبور بودند با خم شدن، رد شوند.

پس از مدتي پياده‌روي در ميان خانه‌ها و ساختمان مخروبه به کنار رودخانه رسيديم و درون ساختماني شديم بزرگ و چند طبقه که جاي جاي آن نشان از ترکش‌هايي داشت که در جنگ به آن خورده بود.

نمي‌دانستم آن محل کجاست. آسانسوري بود که داخل آن شديم و ما را به زيرزمين برد. در آسانسور که باز شد، چند نفر که بسيار تنومند و هيکلي بودند، شروع کردند به تفتيش نيروهايي که مرا آورده بودند و حتي اسلحه آنها را هم گرفتند. سپس ما را به کمي جلوتر هدايت کردند و فرمان توقف در پشت در بزرگي دادند که بسته بود.

نمي‌دانستم چه مي‌شود و چه اتفاقي خواهد افتاد يا چه کسي مي‌خواهد مرا ببيند و به من چه خواهد گفت؛ اما از آن همه پرستيژ و تفتيش، معلوم بود که اينجا شخصيت برجسته‌اي از عراق است و يا اتفاق خاصي مي‌افتد. يک ذره هم نمي‌ترسيدم، چون خودم را براي همه چيز آماده کرده بودم و از لحظه اول اسارت با خود شرط کرده بودم که تنها در انديشه عزت جمهوري اسلامي ايران باشم و اجازه ندهم آنها مرا به خوراک تبليغاتي خود تبديل کنند.

چند دقيقه بدون آن‌که بدانم آنجا کجاست و چه خواهد شد، در همان محل، ايستاديم و هيچ کس هم حرفي نمي‌زد و من که زيرچشمي افراد اطرافم را نگاه مي‌کردم، مي‌ديدم که هيچ کس تکان نمي‌خورد؛ انگار مجسمه بودند! و اين در حالي بود که نيروهاي ويژه آن محل، پيرامون ما را احاطه کرده و خشک و نظامي به من نگاه مي‌کردند.
 

alt

مهدي طحانيان در سيزده سالگي زماني که به اسارت گرفته شده بود


ناگهان آن در بزرگ باز شد و سالني بزرگ و کشيده در برابر چشمانم ظاهر شد، با يک ميز بزرگ بيضي شکل در وسط آن که دورتادور ميز افراد ارتشي نشسته بودند و از قبه و درجه‌هايشان معلوم بود که بايد فرماندهان يگان‌ها و لشکرهاي عراقي باشند. روي ديوارها هم نقشه‌هاي بسيار بزرگ نظامي چسبيده شده بود. در قسمت ته سالن و بالاي ميز، فردي ارتشي با هيکل درشت و لباس نظامي که ده‌ها قپه بر دوش و سينه داشت در حال توضيح دادن نقشه‌اي بود که در مقابلش بود و همه، سراپا گوش بودند و محو سخنان او. فهميدم آنجا اتاق جنگ عراق است.

پس از چند دقيقه که همانجا جلوي سالن ايستاده بوديم و او توضيح مي‌داد، با پايان گرفتن سخنانش روي صندلي خود نشست. بعد نگاهش که به من افتاد، شروع کرد به خنديدن. بلند شد و در حالي که مي‌خنديد به طرف من آمد. هرچه به من نزديک مي‌شد، صداي خنده‌هايش بيشتر مي‌شد و وقتي به من رسيد، ديگر قهقهه مي‌زد و ريسه مي‌رفت.

بقيه فرماندهان هم با قهقهه‌هاي او شروع کردند به خنديدن و قهقهه و اين در حالي بود که مرا نگاه مي‌کردند و به يکديگر نشان مي‌دادند. اتاقش پر شد از قهقهه و صداي شليک خنده‌هاي مستانه او و فرماندهان عراقي داخل سالن. نمي‌دانستم به چه مي‌خندند، اما خيلي خشک ايستاده بودم. سرم بالا بود و خودم را محکم نشام مي‌دادم و پلک نمي‌زدم، نکند نشانه ضعف من باشد.

به من که رسيد، همچنان قهقهه مي‌زد که همه اتاق با قهقهه‌هاي او مي‌لرزيد. چند لحظه بعد، جمله‌اي به زبان عربي به سربازها گفت و ناگهان مرا کشيدند و از کنار او بردند. نمي‌دانستم کجا مي‌برندم. پس از يک راهرو، دري باز شد و ديدم حمام است که در يک لحظه مرا به داخل آن هل دادند. سرم را زير دوش گرفتند و آب را باز کردند!

ناگهان با فشار آب، خاک و گل و باروت با رنگ سياه از سرم به روي زمين ريخته شد و نفسي کشيدم تا مي‌خواستم سرم را بشويم ناگهان مرا از زير دوش بيرون کشيدند و در حالي که هنوز آب و گل از سرم مي‌ريخت، حوله‌اي به من دادند تا سرم را خشک کنم. همانطور که سرم را خشک مي‌کردم، مرا دوباره به همان سالن و نزد آن فرمانده که نمي‌دانستم چه کسي است، بردند؛ اين جريان فقط چند دقيقه طول کشيد چون وقتي به آنجا رسيدم، او هنوز در همان محل ايستاده بود.

به او که رسيدم و مقابلش ايستادم، دوباره از سر تحقير خنده اي زد که باز هم اطرافيان او هم شروع کردند به خنده. از من پرسيد که چند ساله‌ام و مترجم براي من ترجمه کرد. پرسيد: چه جوري به جبهه آمدم؟ گفتم: داوطلبانه و با خواست خود به جبهه آمده‌ام. (متطول) او باز هم قهقهه زد و در بن قهقهه‌هايش از من پرسيد که آيا تو با اين سن و سال نترسيدي به جبهه بيايي و با اين پهلوانان و قهرمانان بجنگي؟

ناگهان خدا به دلم انداخت که پاسخ او را بدهم؛ آن هم پاسخي دندان‌شکن. گفتم: ما که نيامده‌ايم با هم کشتي بگيريم. اينجا صحنه جنگ است. شما يک تير مي‌اندازيد و من هم يک تير. چون من کوچک و داراي هيکل ريزي هستم، از تيرهاي شما در امان خواهم بود، اما شما که هيکل‌هاي درشت داريد به راحتي هدف تيرهاي من قرار مي‌گيريد.

مترجم سخن مرا در حالي که مي‌لرزيد و رنگ چهره‌اش سفيد شده بود، ترجمه کرد و آن فرمانده با شنيدن جمله مترجم، ناگهان خنده بر لبش خشکيد و صداي قهقهه‌اش خاموش شد و آن همه سرمستي و غرور، محو شد.

نگاهي خون‌آلود به من کرد. انگار تير خلاصي به او زده باشم، قاتي کرد و خيلي به او برخورد. يکي از دلايل آن، اين بود که من يک نوجوان سيزده ساله اسير، با آن جثه نحيف و لاغر که چندين روز شکنجه شده و بدون آب و غذاي درست  حسابي رنج‌ها کشيده بودم و با آن وضع لباس و سر و صورت، او را در برابر آن همه فرماندهانش، کنف کرده و پاسخي دندان‌شکن به او داده بودم.

نگاهش شيطاني و غضبناک بود، ولي من اصلا خم به ابرو نياوردم و خود را به خدا سپردم، چرا که مي‌دانستم اين پاسخ را خدا به من الهام کرده بود. با عصبانيت جمله‌اي به زبان عربي به مأموران گفت و برگشت و رفت تا سر جايش بنشيند. وقتي برگشت، احساس کردم شکسته شده است آن هم در ميان آن همه فرمانده و نيروهاي خود.

مرا سريع از آنجا دور کردند و در بالا از راه خرابه‌ها به جيپ رساندند. در بين راه، مأموران که بسيار عصباني بودند، چپ‌چپ به من نگاه مي‌کردند و با غضب و خشم و عجله من را همراهي مي‌کردند. مترجم هم شروع کرد به هشدار که: مهدي! چه گفتي؟ چرا اين کار را کردي؟ نمي‌داني اين کي بود؟ تو را خواهند کشت. چرا به خودت رحم نکردي؟

اما من تنها به انگيزه اسلام و رضايت امام خميني(ره) فکر مي‌کردم و تنها به فکر انديشه عزت اسلام و انقلاب بودم. با سخنان مترجم دريافتم که به خوبي آن فرمانده را شکست داده‌ام وخود را براي شهادت آماده کردم.


در راه بازگشت باز هم شاهد نيروهاي مزدوران و مسلح و آماده و تجهيزات بي‌شمار عراق در خرمشهر بودم و در حالي که از کار خودم خوشنود بودم احتمال نمي‌دادم که خرمشهر آزاد شود. مگر آن‌که خدا کمک کند. اين موضوع گذشت و به عقب جبهه آورده شديم. چند روز بعد و پس از بارها شکنجه به اردوگاه عنبر برده شديم و در آنجا بود که بلندگوهاي اردوگاه، اطلاعيه‌اي از راديو عراق پخش کردند که عراق از خرمشهر عقب‌نشيني کرده و آنجا بود که دريافتيم نيروهاي رزمنده ايراني، خرمشهر را فتح کرده‌اند.

نخست باور نمي‌کرديم، چون من با چشم‌هاي خودم آن همه نيرو و تجهيزات بي‌شمار را ديده بودم و شاهد جلسات سران ارتش بعث در آن سالن بودم که آن فرمانده عالي‌رتبه، ‌با جديت نقشه را براي آنان بازگويي کرد که نشان‌دهنده حساسيت موضوع بود. با شنيدن چند باره خبر از راديو عراق، باور کردم که به راستي خرمشهر آزاد شده است و عزيزان رزمنده توانسته‌اند خرمشهر را آزاد کنند؛ فتحي که جز به ياري خداوند، ميسر نبود و به قول امام خميني، «خرمشهر را خدا آزاد کرد».

آن روزها گذشت و من همچنان در انديشه بودم که آن فرمانده که در برابر من شکست خورد، چه کسي بود تا آن‌که سال 67 يا 68 بود که ناگهان خبر رسيد که «عدنان خيرا...»، وزير دفاع عراق در يک سانحه هوايي کشته شده است.

هنوز هم برايم مهم نبود؛ اما وقتي عکس او را در روزنامه‌ها و تلويزيون عراق ديدم، دريافتم که آن فرمانده در آن سالن که قهقهه مي‌زد و با کمک خدا، توانستم قهقهه‌هايش را خاموش کنم، کسي نبوده است ،جز عدنان خيرا... که به عنوان شخص اول نظام پس از صدام براي دفاع از خرمشهر به آنجا آمده بود.

چند سال پس از آزادي‌ام که به خرمشهر رفتم، ما را به موزه دفاع مقدس خرمشهر بردند و من به دنبال آن ساختمان بودم. به متصدي آنجا، جريان خود را گفتم و از او پرسيدم: آيا اين موزه آسانسور هم دارد؟

پاسخ داد: بله. اين ساختمان تنها ساختماني در خرمشهر بوده که پيش از جنگ آسانسور داشته است. در آنجا بود که دريافتم، محلي که من با عدنان خيرا... ملاقات کرده‌ام، همين موزه کنوني دفاع مقدس خرمشهر بوده که در آن زمان به عنوان قرارگاه فرماندهي ارتش عراق در خرمشهر از آن استفاده مي‌شده است.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار