نمازت را نمی خوانی ،خوابت نمی آیم

کد خبر: ۱۲۹۱۵۱
تاریخ انتشار: ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۶ - 02May 2011
شاید وقتی که بگویم چند سال داشتم و خاطراتم مال چه سنی بود، جای تعجب برای بعضی ها باشد. من 7 ساله بودم که ایشان شهید شدند و خاطراتم از هفت سال به بالا بر می گردد.
ولی بیشتر خاطراتی که از بچگی دارم مربوط به ایشان است، علتش هم این است که خیلی از در محبت وارد می شدند . شخصی بودند که کارهایشان را با محبت، با مهربانی و با صمیمیت به انجام می رساندند .
در کنار پدر و مادرم معلم سومی که داشتم، ایشان بودند، چه در زمینه های اخلاقی چه در زمینه های معرفتی و چه در زمینه های علمی .عشقی که به معنویات در من ایجاد شد در راستای محبتی بود که ایشان برای من فراهم کرده بودند . یعنی عشق آموختن اصول و عقاید از همان بچگی اش را با اصول دین و فروع دین شروع کردیم. بعدش قرآن و چراغ هایی که بعدأ به دنبالش بودم از همان بچگی نشأت می گرفت .از 15 سالگی به بعد افتادم در خط شناخت اصول دین و اینکه خودم قبول کنم اسلام را . وقتی که بررسی می کنم می بینم به عمویم برمی گردد، به محبت هایی که ایشان به من می کردند و انگیزه هایی که در راستای همان محبت برای من ایجاد شده بود، به همان ایام بر می گردد .
آنقدر ایشان به من محبت می کردند و از در محبت وارد می شدند. وقتی که به خانه می آمدند نمی دانم خودم را به چی تشبیه کنم، هر جا می رفت دنبالش می رفتم. آشپز خانه می رفت، آنجا می رفتم. پذیرایی می رفت من هم می رفتم ، بهترین خاطره ای که از ایشان دارم، یک روز در خونه تنها بودیم. ایشان برای نماز آماده می شدند. خیلی جالب بود. عصر بود. نماز را که می خواند رفتم نشستم پشت سر ایشان. قیام کردند، رکوع، مرحله سجده که رسید ایشان در برابر خدا سجده می کردند. بی تعارف بگویم من هم خم می شدم و در برابر کف پاهای ایشان سجده می کردم.
علتش هم این بود که در زمین مقداری آشغال روی فرش بود که می چسبید به پاهای ایشان. همین که سجده می کرد کف پایش می آمد بیرون و من با انگشتهایم آن ذرات را پاک می کردم.
اینگونه می شد که من را دنبال خودش می کشاند. چه در زمینه معرفت و چه در زمینه اصول دین .
می گفت : بیا ببینم که اصول دین را یاد گرفتی ؟ فروع دینت را یاد گرفتی ؟ ، نماز چیه ؟...
دوستانشان همه اهل معنونیات بودند. یک طوری من را با آن چادر سفید که سرم می انداختم به آن جمع می بردند. می نشستم یک گوشه ای فقط نگاه میکردم به بحثهای اینها. آن جمع ها را خیلی دوست داشتم؛ جمع هایی بودند که در دلشان صفا و صمیمیت بود و در کنار معنویات، بحث جبهه می کردند. ایام، ایام جنگ بود، بحث جنگ بود. بحثهای فرماندهی و این جور چیزها بود .
گاهی هم می دیدم که بحث های اجتماعی بود . من هم در آن جمع ها همیشه حاضر بودم . یک بار خوب یادم می آید که ایشان با تعداد خیلی زیادی از دوستانشان آمده بودند تبریز. شب، در را باز کردیم و ناغافل اینها دسته جمعی آمدند و مهمات و اینجور چیزها هم با خودشان داشتند .آن شب اصلا خانه مان یک حال دیگری داشت .
برای اینکه همه شان می آمدن از در حال وارد می شدند اسلحه و مهمات حتی آن قنداق کمر یا هر چی که بود قمقمه های آب را گذاشته یک طرف پذیرایی بعد از در وقتی می آمدند بیرون می رفتند ، حیاط وضو می گرفتند و برای نماز آماده می شدند. فکر می کنم آن شب نماز جماعت مغرب و عشاء را خواندند .
من هم پشت نشسته بودم و مادرم در آشپزخانه مشغول تدارکات شام بود می آمدم . گزارش می دادم که نماز شان تمام شده دارند دعای وحدت می خوانند.بهترین خاطره مهمانی که تا حالا داشتیم ، مهمانی آن شب بود مهمانی عشق بود .
آمدند به خانه مان، صوت قرآن، صوت دعا عالم دیگری داشت . ایام ، ایام عشق بود .
اگر بگویم در زندگی من یک بار من عشق مجازی رو تجربه کردم بی تعارف باید بگویم که عشقی بود که به عمویم داشتم . علتش هم این بود که از در محبت وارد می شدند دین ما هم که عین محبت است.
و آنقدر که بهشون علاقه داشتم تا یک سال بعد شهادتشون من هر شب اکثرأ ایشان را تو خواب می دیدم .
در حال حاضر هم با وجود اینکه  سال ها از شهادتشون می گذرد هر سپاهی را که با فرم قدیم لباس ببینم بی اختیار گریه می کنم ، اصلا عمویم جلوی چشمانم مجسم میشود .
باور کنید بعضی وقتها اتفاق می افتد که می آید توی خواب و بعضی چیزها را به من گوشزد می کنند.
مثلا یک بار خواب دیدم و گفتم که چرا توی خوابم نمی آید . بهم گفت که : نمازت را چرا نمی خوانی ؟
بعد من گفتم چشم می خوانم .
گفت نمازت را نمی خوانی، خوابت نمی آیم . پا شدم نمازم را خواندم و نگذاشتم نماز قضا بشود. باور کنید دوباره تو خواب دیدم آمدند و گفتند که آفرین دیگر نمازت قضا نمی شود.
از خاطرات دیگرش هم یادم هست که اصلا خیلی برایم شیرن بود خاطره مسئله حجابم بود . که هیچ وقت یادم نمیرود که چطور شد این حجاب برایم ارزش پیدا کرد .می گویم در کنار پدر و مادرم ایشان معلم ناتنی و اصلی ترین معلم من بودند .
یه بار من تو ایام طفولیت من 6 سال داشتم ، تو کوچه با دختر همسایه بازی میکردم . من هم خیلی از ایشون حساب می بردم. هم علاقه داشتم نمی خواستم ازمن برنجد وهم اینکه ابهت خاصی هم داشتند .
تو کوچه که با دختر همسایه داشتم بازی می کردم. من بدون حجاب بودم . عمویم که آمد رد شد و فقط یک نگاه کرد . من هم حساب کار دستم آمد که اشتباه کردم. آمدیم خونه ایشان یه اخطار به من دادند که دیگر نبینم تو کوچه
بی حجاب هستی بعد یک اخطار حسابی بهم داد .
بعد من اخم کردم تو عالم خودم نشستم تو هال از طرفی ناراحت بودم که چرا این اشتباه را کردم از طرفی هم که انتظار نداشتم عمویم گوشزد کند ، که می گفتم نگاهت کارش را کرد . دیگر لزومی نداشت به من چیزی بگوید .
( این بیچاره هم در آن ایام شدید مسموم بودند یا مریض بودند کاملا یادم نیست ، رفت از سر کوچه مان نوشابه گرفت آورد بعد اخطارش رو آنجا کرده بود . گوشزدش را کرده بود ، ولی از این طرف هم که گفتم از در محبت وارد می شدند درباره کارش را کرد .)
نوشابه را باز کرد که بخورم. گفت: من این را به هیچ کس نمی دهم ، مجید به تو نمی دهم ، وحید به تو هم نمی دهم ، این فقط مال وحیده خانم است .من هم خوب نشستم ، ازیک طرف غرور آنچنانی که اشتباه بود و گوشزد کردند و اینها از یک طرف هم از نوشابه نمی توانم بگذرم می گفتم که حیفه از دستم برود خوب بچگی این ایام . همین دیگر بهترین که از در محبت وارد بشود. بهترین راهش همان خوردن بود .بعد خلاصه آنقدر محبت کردکه من رفتم نشستم پیشش بعد نوشابه ها را ریخت تو استکان و داد خوردیم .
( و از آن به بعد یک رسالت عظیم در برابر حجابم احساس می کردم تحت هیچ شرایط حاظر نبودم که در مورد حجابم قصور بکنم . )
همه اینها وقتی که بررسی می کنم می بینم همه بر می گردد به برخورد اخلاق ایشان که خیلی صبورانه با آرامش و با طمأنینه رفتار می کردند . اونقدر رابطه اخلاقی و روحی من و عمویم به هم نزدیک بود من بیشتر دفترهایشان را نخوانده بودم حقیقت مطلب چون اصلا یک احساس خاصی پیدا می کردم وقت دفترهاشان را می خواندم .
چند مدت قبل که دفترهایش را باز کردم خواندم اینها یا مطلبی داشتن تو دفترهاشان اسمش را می گذارم خلوت دل چون خودم هم همچنین مطلبی رو دارم. باور کنید وقت این دو تا را با هم مقایسه می کنم می بینم چقدر شبیه هم و از نوشته هاش آن اسمهایی را که گفتن در دفترشان . پروردگارا الهی من این ...
می بینم تمامی آن کلیدها آن آیات آن کلمات عینأ تکرار شده همان هایی که ایشان نوشتن من هم بعداز چند سال وقت که نوشتم همان ها روی هم بدون اینکه از اول متن اصلأ اطلاعی داشته باشم .
بعد تأثیر ایشان فقط منحرف به آن عصر زمان نبود . واقعأ تک تک شهدا همین طوری هستند.
اگر بگویم که شهدا رفتند تمام شدند اینطور نیست راهی را که آنها هر تک تک شهدا ما علاقش و تأثیراتش را الان هم می بینم .
درست که می گویم علم پیشرفت کرده داریم از راه تکنولوژی جلو می بریم ولی هیچ یک از اینها ارضا کننده قلب وآرامش روحی انسان نمی شد .یک چیزی فراتر را انسان همیشه دنبالش هست که بعداز اسم اگر بخواهیم بگویم که اصل اینها را چه کسانی یادمان دادن بی تفارف باید بگیم که شهدا بودند که با خون خودشان با خدا معامله کردند ویاد دادند که چطور باید در راه خدا از جان گذشت .فقط تئوری نبود که بشد اینها را در لابه لای کتابها تجربه کرد .
فلسفه منطق عقل هم چنین بعضی وقتها ایست می کنند در برابر کار شهرامون کار دل می آید ، وسط کار عرفان کار شناخت کار ضمنأ طوری فقط می توانم بگم که خودشان و ائمه شاید فقط فردا بگن که اینها چکار کردند ماها که می خواهیم بگیم یه جورهایی می گویم که برای خودمان توجه کنیم هیچ یک از اینها نیست خیلی فرامتر از اینهاست .
همین چیزی که یک از علمای ما گفتند راهی را که ما در صد سال توانستیم طی کنیم شهدای ما در یک شب طی کردند .
واقعأ این راه چیست ؟ درعجبم که این راه چیست ؟
این راهی را که از مولای خودشان از سید الشهدا یاد گرفتند در معراجشان از خاک به افلاک شد .
و خاک سیدالشهدا اگر کربلا بود خاک شهدای ما هم شلمچه و هویزه و مناطق جنگی بود . خوب درسهاشان را از اهل بیت یاد گرفتند و بهترین معلم شدند برای نسلهای آینده .
منتهی چشمها روشن و دید این واقعیت ها را نه اینکه بگیم نه نمی شد اینها را دید این چیزها کهنه شده نه اصلأ صحبت اینها نیست .اگر بخواهیم واقعأ اینها به ما درس دادن ، منتها آن چه که اینجا قابل توجه هست نسبت به رسالتشان احساس مسئولیتشان خیلی وسیع تر بوده .ما هم اگر آن احساس مسئولیت مان را در برابر آن اشرف مخلوقات بودنمان بدست بیاوریم ، درک کنیم مسلمأ گاهی هم همان راه ها را خواهیم رفت .یک خاطره ای که داشتم یه روز ایشان باید ماشین وانت بود فکر کنم آمد من برادرم و برادر کوچکم رو گفتن پاشیم برویم هشتجین .
در مسیری که ما را می بردن ، خیلی جالب بود خیلی با حوصله ما هم دوتا بچه آتیش پاره بودیم ، البته با ادب بودیم ولی بعضی وقتها شلوغیمون که گل می کرد دیگر زمین و زمان نمی توانست ما رو نگاه دارد .
این بیچاره در مسیر می ایستاد برایمان ساندویچ می گرفت و خوردنیهای و ... مادرم هم بود داخل ماشین ، می گفت : یواش عمو داره ماشین می راند واحتیاط کنید .
در مسیر فرمانده بودند سر کش بود بازرس بود گاهی نگاه می داشت . پیاده می شد می رفت پایگاه سپاه مناطق سر می زدند . بعد ش تو مسیر که توقف می کردیم می دیدیم که دیگر زیاد طول کشید ما دیگر صبرمان لبریز می شد .
مجید و من دستمان را گذاشتم روی بوق ماشین که دیگر بیا برادر ! ، دیگر مامانم هم نمی توانست کنترلمان کند. می آمد و می گفت: بابا چرا اینجوری می کنید بزارین به کارم برسم ،بازرسی کنم بیایم .
ولی اصلأ کو گوش شنوا ؟! وقتی او دوباره می رفت کار رو از نو شروع می کردیم ولی اینکه بیاد ناراحت یاعصبانی ، خشمی و یا حداقل یه کتکی بزند که بابا کمی راحت باشین . اصلأ اینها نبود .
خیلی با آرامش می آمد می گفت : کمی حوصله کنید الان تمام می شود می آیم میرویم .
یک بار هم بهترین خاطره و آخرین خاطره که می توانم از عموم بگم البته خاطرات زیاد است .
پام شکسته بود پام تو گج بود ، البته شکسته بود که تصادف کرده بودم. بعد اون ایام ایشان که آمده بودند خونه ما پای من تو گچ بود .بعد منو برد حیاط وروپله ها منو نشاندند در بغلش خیلی خوب یادمه بغلم کرده بود سرم را گذاشته بود رو سینه اش .
بهم گفت :
وحیده خانم گل دسته روی پله ها نشسته
بغل عموش نشسته یک پایش هم شکسته .
و خیلی اون موقع ها دلتنگی می کردم چون پایم درد می کرد و پام تو گچ بود زمین گیر شده بودم .
خیلی با محبت ایشان هیچ وقت یادم نمی رود که با محبت تو آغوش گرفتند چقدر با محبت با من رفتار می کردند .
و آخرین خاطره ای که عرض کردم زمانی بود که من کودکستان بودم و برادر بزرگترم هم دبستان می رفت.
مدرسه من و مدرسه داداش چسبیده بود به هم منتظر بودم که داداش بیاد من را ببره خانه . دیدم که برادرم آمد و گفت عمو منتظره .عمو با همان ماشین سپاه و با همان فرم لباس هاشان تو مغزم ، با همان لباس سبز پاسداری که روی پیش هم می آید .............بود پوشیده بود خیلی جمع جور بود خیلی مرتب .
أمدند ما را از مدرسه آوردند .گفتند بیا بعد اینکه همدیگر رو دیدم واینها گفتند که آمدم ببرمتان خانه .
از قرار آمده بودند خونه نبودم کسی خونه نبود ، یا مسیرش طوری شده بود یا چه طوری خلاصه توفیق شد . که ایشان من را از مدرسه ببرند خانه .آمدیم خونه مامانم خونه نبود بعد تو خونه قدم می زد .
خوب یادم یک آهنگ هم می خواندند یه نغمه ای که زمزه می کردند نمی دانم وطنم آرزوست بود یا نغمه دیگری بود .خلاصه نغمه رو زیر لب زمزمه می کردند وقتی که قدم می زدند این نغمه رو می خواندند .
اینکه آخرین خاطره بود ولی الان هم که الانه باور نکردم که عمو شهید شده برای اینکه منو نبردن سر جنازه شون بالا سر پیکرشون نرفتم .آن موقع همه چی در خانه آنقدر درب و داغون شده بود که ما را گذاشتند تو خونه مادر بزرگ و پدر و مادر با هم رفتند خلخال .
به همین خاطر است همیشه فکر می کنم که ایشان یک روزی بر می گردند و باور کنید دوباره هم تو خواب دیدم که ایشون گفتن : من اسیر بودم برگشتم .جالب اینجاست که زن عموم تو خواب دیده بودن بعد عمو تو خواب هم سراغ من را از زن عمو گرفته بود .
خیلی همدیگر را دوست داشتیم. یعنی باور اینکه ایشون شهید شدند برام همچنان بعداین همه سال غیر قابل باور است.
سر مزار شان که می روم با هم خیلی صحبت می کنم . گاهی با هم دعوا می کنم . گاهی هم می گم پاشو بشین با هم صحبت کنیم . اینجوری که نمی شه .پا شو ببینم وضعیت ما چه طوریه با هاش درد و دل می کنم .
نمی دونم واقعأ که مشکل از منه که از منه ! که بار گناه هان را زیاد کردیم یا اون بالا بالاها به اینها خیلی خوش می گذره .
که اینها از ما پایینی ها دیگه غافل شدن . یک مدت دیگر کمتر ! خوابم می آید کمتر تحویل می گیرد . بهش میگم بیا دست من را بگیر یکهو غافل نشیم ، یعنی غافل تر هستیم بیشتر از این غافل نشیم خدا رو از یاد نبریم .
به قول عزیزی اگه شهدا بیان بگن چقدر تونستین راه ما رو ادامه بدین واقعا چی داریم در برابر اینها جواب بدیم .
آیا حق خون اینهارا تمام و کمال تونستیم ادا کنیم ؟من که به من به شخص خودم می گم نه نتونستم ادا کنم. فقط در حد شعار شاید مانده چون رسالتشون خیلی سنگین تر ازاین حرفهاست .
خاطره دیگه ای هم که ایشون دارم خاطره ای بود که ایشون در ارتباط با شهادت دوست شون شنیده بودن ، ایشون با شهید قطبی رابطه تنگا تنگ داشتند .می آمدند خانه ما شهید قطبی هم می آمد خونه ما بعد اینها رو می شناختیم که دیگه دوستان درجه اول عمو رو خیلی خوب شناختیم .روز که خبر شهادت ایشان رسید من عمو رو خیلی پکر ، خیلی آشفته خیلی داغون دیدم .شاید تا آن موقع چنین شرایط روحی را از ایشان سراغ نداشتم .
آمدن دوباره در همان اتاق جلو خانه مان نشستن اصلا باور کنید مثل اينكه عزیزش مرده باشد .
زانوها شان را بغل کرده بودن .اصلایک حالت داشتند که نمی شد گفت آشفتگیشان در چه حدی بود .
رفتم نشستم پیششان .خواستم یک جوری باایشان اظهار همدردی کنم ولی اصلأ بلد نبودم که این همدردی رو چه طوری باید ابراز کنم .انگار می خواستم بگویم که تو همه درد و غمت را بده به من تو این هم غمگین نباش .
تنها کاری که تو اون لحظه تونستم بکنم ......
انگار تو همین لحظه اتفاق افتاده آنقدر تو مغزم حک شده .
خم شدم یواشکی عمویم هم شاید متوجه نشد. شاید زانوهاش را بوسیدم .دیگر کاری نمی توانستم بکنم. افکار همه چی از دستم رفته بود . خیلی تو خواب می بینم جالب اینجاست که خواب هایی که می بینم خودشان عالمی دارد .
یک بار خواب دیدم که ایشان به من لوستر دادند به شکل خاص لاله مانندی بود وسطش هم آب بود جالب اینجاست که به رنگ آبی هم بود .

نظر شما
پربیننده ها