ما به این مقام نمی رسیم

کد خبر: ۱۲۹۱۵۴
تاریخ انتشار: ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۸ - 02May 2011
هم ین با خواهر کوچکتر سرخیه بود . خیلی با هم اخت بودند در روستای اطراف وقتی نوجوان بود می رفت در این روستا خانه های مخروبه ای بود که افراد بی بضاعت زندگی می کردند چندین بار با دوستان بیل و کلنگ و وسایل بر می داشتند و برای تعمیر و نظافت آن خانه ها می رفتند .
یک روز دربحبوحه انقلاب یک نفر عکس شاه را می آورد که در مغازه پدرمان بزند. شهید با یک میله فلزی مقاومت می کند و اجازه نمی دهد که این کار انجام شود. علاقمند به فیلم و اغلب به فیلم های جنگی بود .
قبل از انقلاب که مادر تبریز بودیم می آمد و در راهپیمایی ها شرکت می کردند بنده کاه مخالفت می کردم .اغلب بعد از مسئولیت در سپاه به همراه دوستان به منزل ما می آمد و می ماندند .
یک روز بسیار ناراحت بودند می گفت : برادر به من اجازه نمی دهند به منطفه بروم . گفتم حتمأ صلاح در این است . گفت نه من خیلی علاقه مند هستم به بسیج بروم می خواهم استفعا بدم .
گفت : استعفا می دهم تا خسر الدنیا و الاخره نشوم . من تقریبأ عصبانی شدم ولی از شهدای احد برایم صحبت کرد . تقریبأ وی سال 62 بود که آمده بود تبریز. گفت : می خواهم بروم لشکر استعفا دهم . بعد هم گفت : البته استعفا داده ام . من کمی ناراحت شدم . گاهی سیگار می کشید که از من قایم می کرد. در آخرین بار درمنزل ما در یکی از اتاقها خوابیده بود زود بلند شدم دیدم خوابیده است و رفتم سر کار نمی دانستم آخرین اعزام ایشان است .
به همسرم زنگ زدم گفتم رفته ؟ گفت : بله ولی جا نماز وی مانده است . برگشته بود ببره .

یک روز آمده بود که خیلی ناراحت بود رفت با تلفن صحبت کرد بعد دیدم شدیدأ گریه می کند ؟ علت را پرسیدم .گفت :دوستم شهید قطبی شهید شده است. دیگر ساعت ها آرام نگرفت . با شهید قطبی خیلی صمیمی بودند. می گفت تو شهید می شوی من روی قبرت می پرم. دیگری می گفت: نه اول تو شهید می شوی من از روی قبرتو می پرم خوش اخلاق بود . همیشه وضو داشت .

روز اعزام بود لباسهای نظامی اش را پوشیده بقیه لباسهایش را تا کرد و به من داد گفت : اگر برگشتم که هیچ . اگر برنگشتم برادر هر چه می خواهد بکند. خیلی ناراحت شدم . هنوز لباسهایش بالای کمد است.
آش دوغ را بسیار دوست داشت . یک روز نزدیک به 30 نفر به منزل آمدند . روزی شان قبل از خودشان می آمد . آن روز قبلش یک جعبه گوجه فرنگی و چند شانه تخم مرغ خریده بود . دیدم چیزی جز املت نمی شود درست کرد. گفت : عیب ندارد بسیار هم عالی است .
یک بار در مراسم عاشورا در تبریز بود بعد از مراسم عاشورا داخل حیاط مصلی دسته شاه حسین بسته شده بود . در دلم آرزو داشتم ای کاش شهید اینجا بود . بعد متوجه شدم در صف جلو ایستاده می گوید با سوز : « حسینه یولوندا آغلار گوزلریم » وقتی از امام حسین (ع) سخن به میان می آمد از ته دل آه می کشید و می گفت : ما به این مقام نمی رسیم .
وقتی از کسی خدا خافظی می کرد التماس دعا می کرد و واقعأ از ته دل .

همانطور که ذکر شد بزرگترین مانع برای شکل گیری انقلاب در بخش ، وجود پاسگاه بود. شهید رحیم به هر ترتیبی که شده بود تصمیم گرفت پاسگاه را مجبور به ترک محل نماید .
طبق برنامه ریزی که انجام شد قرار شد مردم و جوانان محل اطلاع رسانی شود و درجلوی پاسگاه جمع شود و نسبت به اعمال آنها اعتراض نمایند که خوشبختانه با تجمع مردم در جلوی پاسگاه روبرم شدند. در اعتراض به آنها پاسگاه را وادار کردند که محل را ترک نمایند ولی تعدادی از وابستگان به رژیم ستم شاهی از جمله ساواکیها – اعضاء حزب رستاخیز و ... که چندان رضایتی به این کار نداشتند، اشکال تراشی می کردند و در نهایت پاسگاه از محل قبلی خود منتقل و توسط بعضی از وابستگان در محلی دیگر مستقر گردید. ولی دیگر آن عظمت و شهامت را درمقابل آن نداشتند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار