تا نظاره گر آخرین جداییمان باشد .همدیگر را در آغوش کشیدیم و با نگاهمان از هزاران راز نهفته پرده بر داشتیم .با سکوت بهترین سرود های زندگی را برای هم سر دادیم و هنوز از نگاهش سیراب نشده بودم که کلام دلنشین رشته افکارم را در هم گسست .
این آخرین دیدار ماست .سیر نگاهم کن و هر سخنی داری بگو ی .
منظورش را به خوبی فهمیدم اما نمی توانستم باور کنم او برادرم بود .آه !که چقدر دوستش داشتم .نه جعفر !تو بر می گردی .
یقسین دارم که می روم و دیگر بر نمی گردم .
وقتی او را مصمم دیدم ،با صفای باطن گفتم :
پس اگر رفتی مرا هم شفاعت کن .
لحظه ای نگاهم کرد و گفت :وصیت نامه ای در جیب دارم .اگر جنازه ام سالم بر گشت بر دارید .آخرین نگاههایمان در هم گره خورد و از هم جدا شدیم و او آهنگ رفتن نمود .شب جدایی ما ،گردان ابوالفضل (س)راهی خط شد .آقا مهدی(باکری) با اصرار زیاد جعفر ،اجازه شرکت در عملیات برایش داده بود در حالی که هنوز آثاز زخم مسلم بن عقیل را بر بدن داشت ،او در عملیات شرکت کرد .ما نیز در نقطه ای دیگر به رویارویی با دشمن متجاوز مشغول شدیم .
صبح همان روز شنیدم که گردان آنها در محاصره قرار گرفته است .دلواپس برادرم بودم .با همان حال به نبرد ادامه دادم .لحظاتی بعد مجروح و به پشت خط منتقل شدم .
چند روزی گذشت ،هنوز گردان ابوالفضل (ع) در محاصره بود .دیگر امیدی به بازگشت جعفر نداشتم .خودم را سرزنش می کردم که چرا مدت زیادی در پیشش نماندم .دلم می خواست که باز هم ببینمش .او مرا بیشتر از همه دوست داشت .من هم دوستش داشتم .هم برادرم بود و هم دوستم .اما او شور و عشق دیگری داشت و همنشینی در جوار حق را بر صحبت ما ترجیح می داد .