در آنجا او را دیدم و درصفای بوستان برادری ،یکدیگر را در آغوش کشیدیم و طراوت اشکها نوازشگر گونه هایمان شد .
گفتم :پدر و مادر منتظر تو اند ،بر گردو آنها را از انتظار بیرون بیاور .گفت :اگر لازم با شد هر دو با هم بر می گردیم .اصرارم بی فایده بود ؛دلش می خواست حتما در عملیات حضور داشته باشد .
دو روز بود که به منطقه آمده بودم .ساکها را تحویل تعاون دادیم تا راهی خط شویم .دیدم که بر روی ساک یکی از رزمندگان با خطی سرخ چنین نوشته اند :خدا حافظ حزب الله .شهید سید رضی رضوی .
بغض گلویم را گرفت و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود سوار ماشین شدیم و هر کدام به گردان خود پیوستیم .
به دیدنم آمد ؛تا در دیدار واپسین ،نغمه خوان وداع ابدی همدیگر باشیم .پس از گفتگو ی کوتاهی در کلام آخرین چنین سرود .اگر من شهید شدم تو را شفاعت می کنم و اگر تو شهید شدی ،شفاعتم کن .گفتم :نه ،رضی تو باید بر گردی ؛پدرو مادر منتظرند .حرفی نزد و در خاسه ای حسرت آلود از هم جدا شده و ساعتی بعد همراه با خشمی ویرانگر بر خصم زبون حمله بردیم .شعله آتش انتقام از سینه ام زبانه می کشد و بی محابا بر دشمن می تاختم .در گرما گرم نبرد ،در کنار خاکریزی دوباره دیدمش ،کلاه آهنین بر سر نداشت .گفتم :رضی !مواظب باش .چرا کلاه استفاده نمی کنی ؟
- نیازی نیست تسلیم خواست خدایم
با این که از آسمان و زمین آتش می بارید ،با دیدن او لاحساس آرامش می کردم .شادی ام چندان نپایید که با اصابت ترکشهای خمپاره ای ،رضی به زمین افتاد .خیز برداشتم ودر آغوشش کشیدم ،لحظه ای به من خیره ماند و سپس روحش پر کشید و در بیکرانگی وصال محو شد .