دعا کن که خدا مرا به خواسته ام برساند

کد خبر: ۱۲۹۶۰۱
تاریخ انتشار: ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۰۶:۱۱ - 17May 2011
بعد از اتمام تحصیلات به سربازی رفت و بعد از سربازی در انقلاب زیاد فعالیت کرد و در این راه جراحات زیادی برداشت. من جراحاتش را می دیدم. پدرش می گفت : دیگر نرو؛ ولی باز می رفت و می گفت تا انقلاب هست من هم هستم .
به خواستگاری دختری رفتیم که معلم بود، ولی او شرط ازدواج را در نرفتن حسین به جبهه گذاشته بود؛ که حسین گفت : نه ،من حتماً به جبهه خواهم رفت .
رفتم خواستگاری دیگری و با خانمش نامزد شدند .
روزی من سر نماز بودم که آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : مادر مرا دعا کن .گفتم : چه دعایی؟ گفت : دعا کن که خدا مرا به خواسته ام برساند . من هم دعایش کردم . فکر می کردم در مورد ازدواجش است .
بعد از دعایم آمد و از پیشانی و چشمهایم بوسید و گفت دیگر کار من تمام شد .
وقتی به مرخصی می آمد، زود هم می رفت و می گفت نمی توانم بمانم .
موقعی که در مرخصی بود، به اتاقش می رفت و روز و شب نماز می خواند. می رفتم و از روزنه جا کلید در نگاه می کردم و او را در حال نماز می دیدم؛ می گفتم : فرزندم، چقدر نماز می خوانی؟ می گفت : از خدا می ترسم . شما بروید و بخوابید .
نمی دانستیم که چه سمتی دارد. بعد از شهادت فهمیدیم که فرمانده بوده است. وقتی هم به خواستگاری رفتیم، گفتیم خوب! چه بگوییم. گفت : بگویید سرباز است؛ سرباز امام زمان ( عج).
بعد از شنیدن خبر شهادتش با اینکه گریه می کردم، ولی از ته قلب خوشحال بودم. وقتی مقام او را دیدم، احساس شعف به من دست داد و حتی می خواستم دیگر فرزندانم هم بروند و شهید شوند .
بعد از شهادت که سر درب ما را چراغان کرده بودند، خوابیده بودم که نصف شب دیدم پدرش از خواب بیدار شده و گریه کنان به سمت عکس بزرگ شهید می رود. علت را پرسیدم .
گفت : حسین را در خواب دیدم که می گفت: پدر، لامپ های جلو در را جمع کنید. آخر باران می بارد. آنها بیت المال هستند. نمی خواهم به بیت المال آسیبی برسد .بعد رفتند و لامپ ها را باز کردند .

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار