با تلاش هاي شبانه روزي خود در انجام مسئوليت هاي سنگين و مهمي که بر عهده داشت شب و روز خود را وقف کرده و تمام انرژي خود را صرف اين کار کرده بود. اهميت کار تعاون با توجه به آنکه به وضعيت خانواده رزمندگان حاضر در جبهه مي پرداخت و نسبت به وضعيت آنها فعاليت مي نمود بسيار حساس و سنگين بود، که شهيد يوسفي با صداقت و دلسوزي و تلاش شبانه روزي خود با موفقيت آن را بر عهده گرفته بود و انجام مي داد .
درجبهه ها نيز شهيد يوسفي مسئوليت تعاون را بر عهده داشت که البته همزمان فرماندهي گردان ابا عبدا... را نيز بر عهده داشت. صداقت و امانت داري، لازمه مسئوليت تعاون محسوب مي شد تا با دقت و درستکاري از امانتهاي رزمندگان مراقبت و مواظبت نموده و امانات رزمندگان و شهدا را به خانواده هاي آنها تحويل دهد. ا مانت داري و صداقت شهيد يوسفي مورد وثوق همه رزمندگان بود که اين امر موجب مي شد تا ايشان با تلاش هاي فراوان خود در اين مسئوليت موفق گردد و همواره موجب رضايت خاطر رزمندگان شود. اهتمام و جديتي که شهيد يوسفي در قبال مسئوليت خويش نشان مي داد مثال زدني بود. ولي در طول عمليات هاي مکرري که در جبهه ها حاضر شده بود بارها مناطق گوناگون جنگي شاهد رشادت هاي او و شجاعت مثال زدني او بودند.
با اينکه نسبتا سن و سالي از او گذشته بود اما در ميدان رزم همچون جواني پرانرژي و قوي جنبه نيز ظاهر مي شد و تعجب و تحسين رزمندگان را بر مي انگيخت. روحيه شاداب و با نشاط او موجب تقويت روحيه رزمندگان مي شد و تلاش و تکاپوي او در کنار جوانان بسيجي آنها را به وجد و شور و حال در مي آورد. وي که همواره مشتاق حضور در خط مقدم و رويارويي مستقيم با دشمن بود و مي خواست همچون يک نيروي رزمي در عرصه پيکار حاضر شود، هرگز انجام مسئوليت در پشت جبهه ها را مانع از حضور خويش در جبهه نمي شمرد و لذا در موسم عمليات و پس از انجام کارهاي لازم درقبال مسئوليت خويش در قسمت تعاون چه در خط مقدم اسلحه به دست شروع به مبارزه با دشمن مي نمود تا سهم خود را ادا کند.
وي با چابکي و چالاکي دوشادوش رزمندگان جوان بسيجي مي رزميد و با روحيه عالي خود موجب تقويت روحيه آنها مي شد که فردي با آن سن و سال چگونه همچون جوانان ، مي جنگد و کوچکترين اثري از ناراحتي و خستگي دراو ديده نمي شود .
درجريان کربلاي 5 که از عمليات هاي سخت و بزرگ محسوب مي شد تعدادي از شهداي ما در منطقه عملياتي باقي مانده بودند و پيکرهاي پاک و مطهر آنها درشهر جاسم از منطقه تحت اشغال عراقي ها باقي مانده و بر جاي مانده بود که از جمله آنها شهيد همرنگ بود .
از طرف فرماندهي لشکر به شهيد يوسفي دستور داده شد تا ايشان به همراه چند تن از نيروهاي خويش براي آوردن پيکرهاي پاک شهدا اقدام نمايند .
قرار گرفتن پيکر شهدا درمناطق تحت اشغال دشمن و اشراف عراقي ها بر آن منطقه بر مخاطرات عمليات دلالت مي کرد.
بدون شک شهيد يوسفي خود بيش از همه ما به سختي و خطرات اين عمليات آگاه بود و مي دانست. اما اهميت آوردن پيکرهاي پاک شهدا به آغوش وطن و نيز اهتمام شهيد نسبت به انجام مسئوليت خويش درقبال شهدا موجب شد تا وي با آغوش باز اين عمليات را بپذيرد و به همراه جمعي از نيروهاي جان برکف خويش عازم اين عمليات گردد. آنان پس از عبور از خط و نفوذ به منطقه مزبور و شناسايي پيکرهاي پاک شهدا شجاعانه اقدام به حمل و انتقال آنها به طرف نيروهاي خودي مي نمايند تا آنها را به آغوش خانواده هايشان برسانند. لحظات به سرعت سپري مي شود، ناگهان دشمن بعثي متوجه تحرکات نيروهاي جان بر کف مي گردد. عليرغم فعاليت غير رزمي آنها، با خباثت آنها را زير آتش توپ و گلوله مي گيرد. شهيد يوسفي به همراه نيروهاي خويش که براي آوردن اجساد و پيکرهاي شهدا رفته بودند ليک خود به شهادت نايل مي آيد تا در کنار آن شهدا ، روح بيقرار او آرام گيرد .
دوستی می گفت:
قرار بود که بنده زندگينامه و خاطرات تعدادي از شهدا را بنويسم.
براي همين منظور پرونده تعدادي از شهدا را از بنياد شهيد گرفته و شروع به کار نمودم. يک شب درعالم خواب تعدادي از شهدا را در روياي خويش ديدم. آنها در جمعي کنار هم قرار داشتند و من هم درجمع ايشان درکناري ايستاده بودم. ناگهان متوجه شهيد يوسفي شدم و با سرعت به طرف او رفتم تا با او احوالپرسي بپردازم. اما زماني که به او نزديک شدم متوجه شدم که ايشان از من روي بر گردانيده و امتناع مي کند. هر چه من به او نزديک تر مي شدم او از من دورتر مي گرديد. در اين هنگام از خواب برخاستم. بسيار ناراحت بودم. با خودم فکر کردم که چرا شهيد يوسفي از من آزرده و رنجيده است.
ناگهان جريان کاري که در دست اقدام داشتم به خاطرم آمد که در آن مجموعه شهيد يوسفي را از ياد برده ام. فرداي ان روز اولين کاري که انجام دادم به سراغ آن مجموعه نوشته که اکنون آن را بسته وتمام کرده بودم رفتم و صفحاتي بر نوشته ام افزودم که عنوان اين صفحات اضافي با خط درشتي بر بالاي صفحه نگاشتم :« زندگينامه شهيد ميرعلي يوسفي »