آن موقع كسي به اسم تيمسار ربيعي فرمانده پايگاه شيراز بود. وي در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت كرده بود. ميدانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم: امسال، سال درجهات است. با ربيعي سر ناسازگاري نگذار. اما جواد تاكيد كرد: دينم را به درجه و دوره نميفروشم.
تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دينش ميرسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت كه هركدام مخصوص يك گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجهدارها. آخرين باري كه به باشگاه رفتيم يك همافر به دليل اينكه غذاي رستورانهاي ديگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد، تيمسار ربيعي قبل از اينكه همافر شروع به خوردن كند ضمن اينكه از او ميپرسيد چرا به اين باشگاه آمده، او را بلند كرد و سيلي محكمي به او زد. غذاي ما به نميه رسيده بود، جواد ما را بلند كرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم.
جواد ميگفت: تحمل اين زورگوييها را ندارم. در اين مواقع، به خاطر اينكه خجالت آن فرد را بيشتر نكند، سكوت ميكرد.
زيردست نواز بود. بعداز شهادتش فهميديم كه سرپرستي5یا6 خانواده را برعهده داشت. در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود كه براي نجات يك مقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي كه تيمسار و افسران ميخورند، به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب ميكرد. البته هيچ وقت به من نميگفت. يك روز خانم قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاكيد كرد: ميخواهم شما هم راضي باشيد. گفتم: آنچه سرهنگ فكوري ميكند، مورد قبول و رضايت من است.
يكروز جواد هراسان به خانه آمد و گفت: ساك مرا ببند، ميخواهم با تيمسار فلاحي به جبهه بروم. برخلاف هميشه نگران شدم و خواهش كردم، نرود. به او گفتم: تو مدتها در جبهه بودي، من و بچهها دوري تو را زياد تحمل كرديم. به خاطر بچهها نرو. او برخلاف هميشه شماره تلفني داد و گفت: هر وقت كاري بود، تماس بگير ولي من بايد بروم. سهشنبه قرار بود، بيايد ولي دوشنبه زنگ زد و گفت: برگشت ما به تاخير افتاده و پنجشنبه ميآيم. آن شب نگراني و دلشورهام بيشتر شد و بيخوابي به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بوديم كه يكي يكي دوستانم به بهانههاي مختلف به خانه ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم، چيزي نميگفتند.
حتي ظهر وقتي علي را از مدرسه آوردم، متوجه حضور ماشينهاي متعدد دوستان و آشنايان نشدم كه منتظر بودند بعد ازخبردار شدن من از ماجرا، داخل خانه شوند. تا اينكه پسر داييام كه برادر شيري من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد. جيغ كشيدم و بيهوش شدم. خيليها به ديدن من آمدند ولي بيشتر اوقات بيهوش بودم. حتي در ديدار با حضرت امام (ره) بيهوش شدم.