
خبرگزاری دفاع مقدس: گلشن عزیزی، مادر شهیدان فرجی برزگر این بار کتابچه حسین را به دست گرفت و رو به عکس فرزند شهیدش برگ برگ کتاب را از بر خواند.
برگ اول: عکسهایی که به یادگار ماند
سال پس از شهادت رضا حسین پسر کوچک خانواده و تنها برادر شبیه به رضا به عنوان بسیجی داوطلب از مسجد زینبیه به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد. حسین 17 سال بیشتر نداشت از این رو نمی توانست به جبهه اعزام شود. همزمان یکی از برادرانش هم به عنوان فرمانده لشکر در جبهه بود. وقتی به مرخصی آمد به او گفتم حسین بی تاب جبهه است از آن می ترسم که بدون خداحافظی و رضایت برود. دلم می خواهد او را از زیر قرآن رد کنم و به خدا بسپارم. برادرش به من گفت مادر جان تاب می آوری در این سن به شهادت برسد گفتم راضیم به رضای خدا. شناسنامه درست شد. من اقوام خانوادگی را دعوت کردم و ضیافت دادم . لباس رزم بر تن حسین کردم. او با تمام فامیل عکس یادگاری انداخت گویا می دانست در این راهی که می رود بازگشتی وجود ندارد.
برگ دوم: حضور بر سر مزار خود قبل از شهادت
حسین به آرزوی دیرینه اش رسیده بود. سال 67 به جبهه رفت. دو بار به مرخصی آمد و روی خانواده را دید و حسرت دیدار سوم را بر دل خانواده گذاشت. پس از مرخصی اول به همراه برادرش به بهشت زهرا و سر مزار برادر شهیدش رضا رفت. حسین از آنجا بر سر مزار مداح مسجد رفته و فاتحه خواند . بین قبر این مداح و شهید کنار دستش یک قبر فاصله بود.
حسین خطاب به برادرش مهدی گفت اگر من شهید شدم مرا اینجا دفن کنید برادرش لبخندی زد و گفت هر کدام که زودتر شهید شدیم به اینجا می آییم و حسین هم قبول کرد. همانجا ایستادند و عکس گرفتند. می خواستند مزارشان ثبت تصویری شود. پس از بازگشت به جبهه یک روز صبح زنگ خانه به صدا در آمد حسین و مهدی به مرخصی استعلاجی دو روزه آمده بودند. دستهایشان قرمز و خونی شده بود پرسیدم چه شده گفتند حین عملیات پشه مالاریا زده است. آبلیمو و نمک گرفت و دستانش را شست و خوابید.
دلم نیامد برای نماز صبح بیدارش کنم از خواب بیدار شد و باناراحتی از خانه بیرون رفت. وقتی آمد گفت مادر در جبهه آب و آبلیمو زیاد است اما شکر نداریم برای رزمنده ها شربت درست کنیم. 10 کیلو شکر به او دادم با خود ببرد و به من گفت اگر شده با دندان می برم.
برگ سوم: من که می آمدم حسین شربت می نوشید!
روز شنبه 19 خرداد حسین به همراه برادرش به جبهه رفت و گفت مادر جان دوشنبه عملیات داریم برایمان دعا کن. وقت رفتن به مهدی گفتم مهدی جان تو را به خدا وحسین را به تو می سپارم مراقب باشید. فرزندانم رفتند و من تا سر کوچه آنها را بدرقه کردم. پس از عبور آنها از پیچ کوچه گفتم حسین جان کاش دوباره برگردی و مرا نگاه کنی به من الهام شده بود دیگر او را نمی بینم. من از اخبار تلویزیون پی گیر ماجرا بودم . عملیات موفقیت آمیز بود.
رزمندگان کشورمان سربلند شده بودند. روز چهارشنبه سفره ناهار پهن شد. همزمان زنگ تلفن خانه به صدا در آمد مهدی از پشت تلفن با من صحبت می کرد موفقیت رزمندگان کشور را به او تبریک گفتم و سراغ حسین را از او گرفتم. به من گفت مادر جان من که می آمدم حسین شربت می نوشید!!! آری حسین من آسمانی شده بود و من نمی دانستم. باپدر و برادر صحبت کردو خبر آمدنش را داد. پس از آن به دوستان بسیجی خود در مسجد گفت آماده تشییع جنازه برادر شهیدش شوند. ما از قافله عقب مانده بودیم و هیچ کس چیزی نمی گفت.
برگ چهارم: من از خدا گمشده نمی پذیرم
مهدی مانده بود تا آمار شهدا و اسرا را به مرکز اعلام کند. قرار بر این شد که روز جمعه خبر شهادت حسین به گوش ما برسد. صبح جمعه حاج آقا پدر حسین به نماز جمعه رفت من در خانه ماندم . عصر جمعه همسایه ها و نمازگزاران مسجد به حاج آقا تسلیت گفتند و کم کم اقوام به خانه ما آمدند. من بی خبر از همه جا به چهره پریشان عروسان خود نگاه می کردم پرسیدم چه شده گفتند بیماریم گفتم مگر امروز بیماری مهمان این خانه شده است. اسماعیل پسرم آمد و گفت مادر جان حسین گم شده و مهدی به دنبال او می گردد. گفتم من از خدا گمشده نمی پذیرم. از خدا خواسته ام هر کدام از شما که رزم می روید حتی اگر سوختید خداوند کاری کند خاکستر شما برایم بیاید. حیاط خانه مملو از جمعیت شد ناگهان اسماعیل گفت مادر جان حسینت داماد شد. دو دستم را به آسمان بلند کردم و بر سر زدم. دیگر هیچ نفهمیدم.
برگ پنجم: امانتداری که روی آمدن به خانه نداشت
به خود آمدم وضو گرفتم. به اتاق رفتم سجاده را پهن کردم و دو رکعت نماز هدیه به حضرت زینب (س) خواندم می خواستم استعانت بگیرم از ایشان خواستم صبری عایدم شود که در طی مراسم خاکسپاری هیچ کس زیر بغلم را نگیرد. روی پای خود به مراسم دامادی پسرم بروم و او را بدرقه کنم. خطاب به اهل خانواده و اقوام از آنها خواستم لباس مشکی بر تن نکنند. نمی خواستم دشمنان شاد شوند.
بعد گفتم حسین حسین می گم میرم کربلا/ شکایتم را می برم نزد فرزند زهرا ؛ هوا تاریک و همه جا حجله حسین برپا شده بود. سراغ مهدی را گرفتم. گفتند آمده و به مسجد رفته می گوید نمی توانم به چشمانم مادرم نگاه کنم. من امانتدار خوبی نبودم او حسین را به من سپرده بود. پیغام فرستادم به او بگویید به خانه بیاید. در این میان کیف حسینم را به داخل حیاط آوردند و من فریاد زدم اسب بی صاحب حسینم آمد.
برگ ششم: دعایی که به اجابت رسید
مهدی وارد حیاط شد. به او گفتم چرا ابتدا به خانه نیامدی گفت: من نتوانستم حسین را به سلامت برگردانم . به او گفتم ناراحت نباش خدا به ما لطف کرده که برادرتان را پذیرفته است. فردا صبح 27 خرداد جنازه حسین را به خانه آوردند. بر سر پیکر بی جانش حاضر شدم .زیر گلویش تیر و لبانش از تشنگی ترک خورده بود. دست بر آسمان بلند کردم واز خدا خواستم به حق علی اکبر امام حسین (ع) اولین شهید این کوچه مال من و آخرین شهید هم مال من باشد. درست 15 روز پس از شهادت حسین امام (ره) قطعنامه 598 را پذیرفت. جنگ به پایان رسید و پس از آن من با ذکر صلوات و فاتحه مرهمی بر زخم دلم می گذاشتم.
برگ های کتابچه حسین هم به پایان رسید مادر آن رابست و دوباره به قفسه کتابخانه قلبش سپرد. این خانواده 11نفره علاوه بر دو شهید نامبرده سه جانباز 55%، 25% و اعصاب و روان از آن دوران به یادگار دارند. از میان اقوام آقای فرجی برزگرو گلشن عزیزی 5 شهید تقدیم انقلاب شدند.
ویژگی های ناب
به ورزش فوتبال علاقه داشت.
از غذاهای محلی بدش می آمد.
بر خلاف رضا سخنور بود.
به خانواده احترام می گذاشت.
غیرتمند بودنش زبانزد خاص و عام بود.
بیوگرافی شهید
نام و نام خانوادگی: حسین فرجی برزگر
تاریخ تولد: 1350
تاریخ شهادت:23/3/67
محل شهادت: عملیات بیت المقدس(7) شلمچه
دلیل شهادت: اصابت تیر به گلو و شیمیایی شدن
محل خاکسپاری: قطعه26 بهشت زهرا