دیدار همسر شهید قدرت الله سرلک با پیکر وی بعد از 30 سال؛

روزگار کوکب، حکایت تمام زنان چشم انتظار این سرزمین است

انتظار سخت است. زجرآور است. بی قرارت می کند. نگاه نگران تو را هر روز کنار پنجره می کشاند. بی قرار که شدی بعد آرام میشوی و بی قراری ات تبدیل به غم می شود. غمی عمیق مثل غم چشمهای نگران کوکب...
کد خبر: ۱۳۹۷
تاریخ انتشار: ۰۳ مرداد ۱۳۹۲ - ۰۸:۱۷ - 25July 2013

روزگار کوکب، حکایت تمام زنان چشم انتظار این سرزمین است

خبرگزاری دفاع مقدس: صحنه هایی در زندگی است که اگر بارها و بارها هم آن را دیده باشی باز هم برایت تازگی دارد و غم و اندوهش تا مدتها رهایت نمی کند. مثل وقتی که قرار است زنی بعد از 30 سال همسرش را ببیند. همسری که دیگر از قامت رشید آن روزهایش خبری نیست. همسری که اگر استخوان های باقی مانده از پیکرش را کنار هم قرار دهی شاید قامتش به اندازه همان روزهای کودکانش باشد...

1

سه تابوت در معراج شهدا کنار هم قرار دارند. هویت 2 تن از جنازه ها مشخص و یکی از آنها گمنام است. چند نفر به سوی یکی از تابوت ها می روند و پرچم روی آن را کنار می زنند. قرار است همسرش تا لحظاتی دیگر به آنجا بیاید. به تابوت نزدیک می شوم و کاغذ روی جنازه را می خوانم. شهید "قدرت الله سرلک". آرام زمزمه می کنم: " السلام علیک یا اولیاء الله ... "

از مسئول آنجا میپرسم: اهل مناطق غربی کشور است؟ میگوید: بله، اما از گردان کمیل لشکر 27 محمد رسول الله تهران اعزام شده است.

سه نفر تابوت را بلند می کنند تا آن را به حسینیه معراج ببرند. تابوت سنگین نیست. اصلا این روزها تابوت هیچ شهیدی سنگین نیست. آنها بیشتر جسمشان را به خاک همان مناطق سپرده اند و بخشی از پیکرشان را برای این زمانه باقی گذاشته اند...

2

تابوت را بر روی زمین گرم حسینیه قرار می دهند. زمین گرم برای پیکر شهید ناآشنا نیست. او سالها بر روی زمین های گرم جنوب بوده و با آن خو گرفته است. بهار، تابستان و پاییز فرقی نمی کند. جنوب همیشه گرم است...

3

 

پرده حسینیه کنار میرود و زنی همراه با دو دختر و یک پسر بچه وارد می شوند. زن سراسیمه خود را به به بالای تابوت می رساند. روی زمین مینشیند، سر را بر روی دیواره تابوت می گذارد و به پهنای صورت اشک میریزد. اشک ها از چین و چروک صورتش عبور می کنند و آرام آرام بر روی پیکر شهید فرو می ریزند. غمی غریب در چهره اش نهفته است. غمی به وسعت سالها رنج و اندوه...

4

کوکب مهربان است. از همان زنان مهربان جنوب شهر که میتوان آنها را دوست داشت. می توان به آنها عشق ورزید. میتوان با غمشان غمگین شد و با شادیشان شاد. کوکب دل تنگ است. میدانم که دلتنگ است. کوکب از زنانی است که دلتنگی و غمشان به هم آمیخته است و چشمان غم زده شان حکایت روزهای تنهایی آنهاست. چشمان کم سوی کوکب را هم میتوان دوست داشت. اصلا اشک های او را هم میتوان دوست داشت. غم های کوکب، حکایت غم تمام زنان چشم انتظار این سرزمین است...

5

اموال شهید که همراه با پیکر کشف شده را به همسرش نشان میدهند. جانماز، آیینه، شانه، مسواک، خمیردندان، چاقو، قیچی، خودکار و تقویم سال 1362. تمام وسایل قدیمی اند و جزء نوستالوژی های دهه شصت. کوکب به آنها خیره می شود و بعد جانماز قهوه ای را در دست می گیرد و به آن خیره میشود. به 30 سال پیش فکر میکند. به آخرین بار که "قدرت" را راهی جبهه کرد. حالا این وسایل تمام خاطرات آن روزها را برای او زنده کرده است...

6

 

کوکب دوباره گریه می کند و قربان صدقه قدرت می رود و به وسعت تمام سالهایی که بدون او بوده اشک میریزد. وصیت نامه و عکسهای قدیمی را از کیف مشکی اش در می آورد و آنها را یکی یکی روی جنازه قرار میدهد. به آرامی با همسرش سخن میگوید. کوکب به وسعت تمام این سالها بغض دارد و حرف نگفته. حالا قدرت اینجاست و مثل همان روزها آرام، به حرفهای کوکب گوش میکند...

7

بچه های قدرت هم مثل بقیه یتیم ها بهانه گیری میکردند و سراغ بابا را میگرفتند و کوکب هم مثل تمام مادرها باید آنها را دلداری میداد. او معتقد است بزرگ کردن بچه ها بدون همسر سخت است: "بچه ها بهانه بابایشان را میگرفتند. گاهی برای آنها اسباب بازی می خریدم و گاهی میگفتم بابا پیش خدا رفته است.

 

آنها میگفتند خوش به حال آنهایی که پدر دارند. من هم بدون او احساس تنهایی می کردم به او میگفتم اگر بروی من تنها میمانم. میگفت: خدا هست و او حافظ و نگبان شماست. او آدم مهربان و خانواده دوستی بود و رابطه خوبی با بچه ها داشت. چند سال پیش بعد از فوت پسرم بر اثر سانحه تصادف، به قدرت گفتم معلوم است پسرت را خیلی دوست داشتی که او را نزد خود بردی...

8

کوکب، انتظار را با همه وجود لمس کرده است. روزها و شب هایی چشم انتظاری را تجربه کرده و آرزو دارد تمام منتظران از نگرانی و انتظار رهایی یابند. او روزهای بدون قدرت را این گونه توصیف می کند: " هرکه در میزد دوان دوان از پله ها پایین می آمدم به امید اینکه همسرم پشت در باشد. اما همیشه امیدم ناامید می شد. اطرافیان میگفتند: مگر قدرت را به خواب ببینی اما من میگفتم بالاخره او یک روز می آید." گریه امانش نمیدهد و در حالی که سعی میکند خود را آرام کند، می گوید: همیشه برای تشییع شهدای گمنام میرفتم و می گفتم شاید بین آنها باشد. دلتنگش که می شدم به عکس او نگاه میکردم و با او درد دل میکردم. او مزاری نداشت که بتوانم برای زیارتش به آنجا بروم اما همیشه سر مزار شهدای گمنام میرفتم و برای آنها فاتحه میخواندم...

9

 

چادرش را روی سرش مرتب می کند. لبخند میزند و من در عمق نگاه غمگینش شادی او از دیدار دوباره قدرت را میبینم. میگوید: وقتی ازدواج کردم 12 سال بیشتر نداشتم. قدرت 25 ساله بود. آخرین بار که اعزام شد پسرم کلاس سوم و دخترم کلاس اول بود. بعد از آخرین اعزامش 2 نامه برای او فرستادم که روی نامه آخر علامت قرمز زدند که یعنی نامه ات دیگر جواب ندارد و همسرت شهید شده است. آن روز تازه از بهشت زهرا برگشته بودم که خبر شهادتش را آوردند. سه ماه پادگان امام حسین(ع)، سه ماه کردستان و سه ماه جنوب بود و بعد هم در عملیات والفجر یک در فروردین ماه سال 62 به شهادت رسید...

زهرا شریف پور

نظر شما
پربیننده ها