قافله سالار مرزبانان سردار شهید جواد حاج خدا کرم:

آماده جنگ با اشرار و دشمنان این مرز و بوم بود/ به خاطر خدمت به مردم مستضعف همیشه شکر گذار بود

هنگامی که خورشید اولین طلوع خود را بر سیستان و بلوچستان می افکند او حرکت می کرد به هر کجا که می خواست برود. مسیر خود را طوری تعیین می کرد که از مزار شهدا عبور کند توقفی کوتاه میکرد و با آنان صحبت می کرد انگار که شهیدان با او صحبت می کردند و او را صدا می زدند.
کد خبر: ۱۶۷۷
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۴۵ - 03August 2013

آماده جنگ با اشرار و دشمنان این مرز و بوم بود/ به خاطر خدمت به مردم مستضعف همیشه شکر گذار بود

خبرگزاری دفاع مقدس: شهید جواد حاج خدا کرم، فرمانده ناحیه ی انتظامی "سیستان وبلوچستان" در یازدهم آذرماه سال1334   در یکی از محله های جنوب تهران در یک خانوادة مذهبی به دنیا آمد. از همان کودکی به اهل بیت عصمت، عشق می ورزید و یکی از بنیانگذاران هیأت محبان الهادی بود. وی ضمن تحصیل به ورزش باستانی نیز علاقه داشت و یکی از پیشکسوتان این ورزش بود. در دوران جوانی تحت تأثیر برادر بزرگتر خود"  شهید ابراهیم حاج خداکرم" قرار گرفت و مبارزات سیاسی خود را شروع کرد.

شهید خداکرم فرمانده ای بود که عزت و اقتدار نیروی انتظامی برایش خیلی اهمیت داشت همان انتظاری که مقام معظم فرمانده کل قوا انتظار دارند.

سرانجام او در بیست و پنجم آبان سال 1376 در منطقة عملیاتی شیلر، از توابع شهرستان زابل، در یکی از بازدیدهای مرزی در رویارویی با اشرار،  با شلیک گلوله خصم دون در شب پرستاره کویرخداوند دیدگانش را به رویت اختر شهادت منور گردانید.

همسرش از 20 سال زندگی مشترک با این شهید عالیقدراین چنین می گوید: از سال 57 که با ایشان ازدواج کردم به خاطر نبودن های گاه و بی گاهش و وضعیت های استرس زای شغلی هرگز گله ای نکردم. چرا که وقتی به خانه می آمد وظیفه یک همسر را به خوبی انجام می داد و پدر خوبی برای بچه ها بود.

او چون حضرت علی (ع) را الگوی خود در زندگی قرار داده بود و می گفت: ایشان هر وظیفه ای را که به عنوان مرد به من محول کرده به خاطر مشغله ای که دارم، هنوز نتوانستم آنها را برای شما انجام دهم.

البته من هم به خاطر اینکه فکر، ذکر و گام هایش برای خدا بود هیچ انتظاری از او نداشتم همیشه از خدا می خواستم سالم باشد تا بتواند در نبرد با مزدوران و اشرار شجاعانه بجنگد.

بهترین و آخرین سفر در طول 20 سال زندگی

بهترین مسافرت ما دو ماه قبل ازشهادتشان بود. فرمانده انتظامی چند روزی فرماندهان و خانواده هایشان را برای مشهد مقدس دعوت کرده بود. خلاصه ما و بچه ها به همسرم پیله کردیم که به اتفاق همگی آماده این مسافرت شویم حاجی هم با خوشحالی قبول کرد، تازه رسیده بودیم که به خاطر درگیری تعدادی از اشرار در سیستان با ایشان تماس گرفتند او را خواستند. من خیلی ناراحت شدم گفتم شما که جانشین دارید حالا که بعد از 8 سال به مشهد آمده ایم بمانید، اما همسرم گفت: این مسافرت بهترین مسافرتی است که کنار شما و بچه ها بودم من هم یک انسان هستم وزن و بچه هایم را دوست دارم. یک آن گریه کرد و ادامه داد چکار کنم که مسئول هستم و نمی توانم مسئولیتم را به حال خود رها کنم. شما کمی تحمل کنید من جبران می کنم، که با سپردن ما به شوهر خواهرم خود عازم سیستان شد.

این مسافرت 4 روزه بهترین و آخرین سفر ما در طول 20 سال زندگی مشترک بود که دو ماه بعد از آن ایشان شهید شدند.

در هر کاری پیشقدم و سینه سپر می کرد

در هر شهر و هر جایی که با او زندگی می کردیم وقتی خبر می دادند که فلان جا درگیری است خودتان را برسانید هیچ وقت دستور نمی داد اول خود پیشقدم می شد وسینه سپر می کرد ودیگران نیزبا عشق وعلاقه همراه او بودند. فرمانده ای بود که همیشه دست زیردستان خود را می بوسید حتی وقتی سربازها وپادگان ها را نظارت می کرد گاهی نظافت آنجا را انجام می داد ومی گفت: رعایت نظافت شخصیت انسان را پایین نمی آورد.

دوره نخست وزیری مقام معظم رهبری محافظ ایشان بودند به خاطر همین کاملا با روحیات آقا آشنایی داشتند و اگر کسی حرفی بر ضد مقام معظم رهبری به میان می آورد با آنها برخورد و جلو همه آنها می ایستاد.

همیشه اعتقاد داشت ما وقتی موفق هستیم که پیرو ولایت فقیه باشیم و زمانی هم که ماموریت سیستان به ایشان محول شد به خاطر دخترانمان زیاد تمایلی نداشت. ولی وقتی که گفتند دستور مقام معظم رهبری است، گفت: چون دستور آقا است "خودم و خانواده ام فدای او".

برای هر لحظه ای آماده و جوابگوی خدمت به مردم بود و می گفت: من وقف این جامعه هستم هر کاری را که برای مردم سیستان انجام می داد، خوشحالی اش را از این ماموریت نشان می داد؛ کارهایش که خوب پیش می رفت سجده شکر به جای می آورد و می گفت: خدا را شکر می کنم که یک روز دیگر به من عمر داد تا گامی برای مردم مستضعف این جامعه بردارم و خدمت کنم.

برای من بزرگترین افتخار و آرامش بود وقتی می دیدم همسرم برای آخرت ما هم زحمت می کشد و بارها به او می گفتم که خدا جهاد، شهادت و ایثار را برای آقایان گذاشته، اما ما چکار کنیم که او با تبسم می گفت: من هر کاری که انجام می دهم نصف ثوابش برای شماست.

به خاطر کار سخت و مشکلی که داشت وقتی کوچکترین کاری را در خانه برای من انجام می داد خیلی خوشحال بودم چرا که متوجه می شدم با این همه مشغله کاری هنوزعلاقه او به خانه کم نشده است و این برای من لذت بخش بود.

الان هم همینطور هر جا که می روم و اسم همسرم به میان می آید به خاطر ارزش هایی که او داشته به من احترام می گذارند، خدا را شکر می کنم که من این لیاقت را داشتم که در کنار مرد بزرگی که مدیر، مدبر شجاع و باوفا بود زندگی کردم.

ما عاشق هم بودیم با وجود اینکه 20 سال از زندگی ما گذشته بود؛ اما همچنان علاقه ما به هم روز به روز بیشتر می شد.

حالا شانزده سال است که از شهادت حاجی می گذرد هر سال برایش سالگرد می گیرم، زندگیش را همانند زمانی که با ما زندگی می کرد اداره می کنم همان کارهایی که او دوست داشت انجام می دهم، تا چند وقت پیش عادت کرده بودم، هر وقت میز غذا را می چیدم بشقاب حاجی را می گذاشتم ، یادم می رفت که او دیگردر بین ما نیست.

حاجی خیلی به حجاب دخترها اهمیت می داد

با اینکه او وصیت نامه نداشت اما همه حرف های او همیشه در زندگی وصیت بود .

بعد از شهادت ایشان هر کاری و یا مشکلی پیش می آید و می خواهم تصمیمی بگیرم و کاری انجام دهم از او می خواهم که کمکم کند او نیز به خوابم آمده و مرا راهنمایی می کند.

 

قصه شهادت ابر مرد مرزهای سیستان

حاجی مدتی بود که روی مرزهای سیستان و بلوچستان کار می کرد،  کانال می زدند، اطراف جاهایی که ورود اشرار به آن قسمت ها زیاد بود ومواد ومخدر رد وبدل می شد کار می کردند. یادم می آید در آن زمان ها بود که احساس ترس عجیبی به من غلبه کرد حتی گاهی خواب های بد می دیم خلاصه خیلی مضطرب بودم تا حتی حاجی که پایش را ازخانه بیرون می گذاشت با خود می گفتم دیگر بر نمی گردد...

روز جمعه جواد در اتاق خواب بود از در اتاق که وارد شدم دیدم که خیلی آرام و معصومانه خوابیده اند. نا خودآگاه بی اختیار زیر گریه زدم و از اتاق بیرون رفتم. به دلم افتاده بود که روزی به من خبر می دهند که حاجی هم شهید می شود. باز به بالای سرش آمدم و او را نگاه کردم، بدون صدا شروع به گریه کردن شدم که دیدم خیلی آهسته چشمانش را باز کرد با نگرانی گفت: چرا گریه می کنی؟ گفتم: نمی دانم حاجی می ترسم. دستم را گرفت و لب تخت نشاند، گفت: چرا می ترسی چیزی شده که آنقدر نگرانی!. بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم گفتم حاجی از خانه که بیرون میروی تا وقتی که بر میگردی و کلید را به در می اندازی. اضطراب دارم و نگرانم، احساس می کنم که شاید دیگربرنگردی.

با تبسم گفت: به خاطر اینکه به سیستان میروم و درگیر با اشرار و قاچاقچیان هستم، میترسی و بعد ادامه داد: آدمیزاد یک روز به دنیا می آید و یک روزهم از دنیا می رود اگر من شهید شدم تو باید افتخار کنی نباید ناراحت شوی خودت را آماده کن احتمال شهادت من زیاد است اگر شهید شدم باید خوشحال باشی که به هدفم می رسم شهادت هدف من است. دلم می خواهد وقتی خبرشهادت من را دادند شجاعانه بایستی و رسالت من را به دوش بکشی و ادامه دهنده راه من باشی.

هر کوتاهی که در زندگی برای شما وبچه ها کردم من را ببخشید

همیشه روال بر این بود که وقتی بیرون می رفت صبح زود با هم برای نماز بلند می شدیم برای ایشان یک شیر گرم می کردم و بعد می رفت. اما آن روز یکشنبه صبح زود که بلند شد نمازش را سریع خواند و بیرون رفت. بلند شدم دیدم نیست، از دستش ناراحت شدم با خودم گفتم چرا چیزی نگفت و رفت. طبق برنامه ای که داشت قرار بود برای بازدید به زابل برود که همانجا اشرار به او و همکارانش حمله می کنند و تک تیرانداز آن یاغیان پست فطرت چشم حاجی را نشانه میرود و او را به شهادت می رسانند.

هر چند مدتی بود که خبر شهادت جواد به دلم افتاده بود، اما وقتی این خبر را به ما دادند تازه حس کردم چقدر مسئولیتم سنگین شده و احساس کردم با بچه های مرد بزرگی که همیشه پای در رکاب و آماده برای جنگ با اشرار و دشمنان این مرز و بوم بوده، باید چگونه رفتار کنم.

ما را برای تشییع جنازه ایشان به همراه خانواده با مراسمات ویژه به جایگاه بردند در آنجا یاد حرف های همسر شهیدم افتادم که باید با افتخار وسربلندی این واقعیت را قبول کنم . به مسئول ویژه گفتم باید به پشت تریبون بروم وحرف هایی را بزنم. به خانواده ام گفتم هیچ کس نباید جلوی من گریه کند، من با جواد با عشق زندگی کردم و با عشق نیز زندگیش را ادامه می دهم.

شهید حاج جواد خداکرم مسئولیتهای زیادی داشت از جمله:

فرمانده کمیته انقلاب اسلامی مسجد علی ابن ابیطالب (ع)

عضو شورای فرماندهی ستاد 6 منطقه 10 تهران
فرمانده ستاد چهار منطقه 10 تهران
فرمانده ستاد 2 منطقه 2 کمیته انقلاب اسلامی تهران
فرمانده ستاد امر به معروف و نهی از منکر کمیته انقلاب اسلامی استان تهران
فرمانده اداره مرزگلوگاه های کشور وفرمانده دژبان کل کمیته انقلاب اسلام کشور
فرمانده پادگان قوامین و معاونت آموزش لشکر 28 روح الله و...
فرمانده عملیات کمیته انقلاب اسلامی آذربایجان غربی و کردستان
بعد ازادغام نیروها معاونت هماهنگ کننده استان تهران و فرمانده نیروی انتظامی کرج
فرمانده منطقه انتظامی شهرستان قم تا سال 74
جانشین ناحیه سیستان و بلوچستان سال 74
فرمانده ناحیه انتظامی استان سیسان و بلوچستان از سال 75 تا تاریخ شهادت در آبانماه سال 76

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار