روایت مادر شهید برهانی از دیدار با رهبر معظم انقلاب

مادر شهید محسن برهانی: وصیتنامه محسن توسط همسر حاج احمد آقا عروس امام(ره) که در سفری به کرمان تشریف آورده بودند به دست امام خمینی(ره) رسید و مطالعه و تحسین کردند.
کد خبر: ۱۶۸۴۰
تاریخ انتشار: ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۴ - 22April 2014

روایت مادر شهید برهانی از دیدار با رهبر معظم انقلاب

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، به مناسبت گرامیداشت مقام مادر جمعی از خبرنگاران کرمان با "بتول سیف الدینی" مادر شهید محسن برهانی که خواهر شهیدان محمد حسین، محمدعباس و محمد جعفر سیف الدینی هم میباشد، دیدار کردند.
 
در این دیدار خانم "بتول سیف الدینی" بازنشسته بهزیستی که اولین مشاور امور بانوان کشور در کرمان بوده؛ با سخنانی زیبا و دلنشین گفت: جد پدری ما جهانگیرخان سیف الدینی و جد مادری آیت الله بودند که شجرهی آنها به امام سجاد(ع) میرسد.
 
محمد حسین قبل از اعزام به آلمان به بهشت پر کشید

برادرم محمد حسین، فرهنگی بود و در عملیات شکست حصر آبادان به شهادت رسید. محمد عباس نیز طلبه حوزه علمیه بود که در سال 63 در عملیات خیبر شهید شد. محمد حسین هم در عملیات والفجر 8 شیمیایی شد و دو سال بعد یعنی سال 66 در اثر شدت جراحات به فیض شهادت نائل آمد.
 
محمد حسین دو سال آخر زندگی را به سختی سپری کرد و هنگامی که میخواست سرفه کند باید ما محکم قفسه سینهاش را فشار میدادیم تا او سرفه کند؛ قرار بود برای مداوا به آلمان اعزام شود. شب قبل از اعزام؛ خانمش او را حمام برد؛ موهایش را شانه زد خیلی زیبا و نورانی شده بود. گفت من حالم خوب است شما به خانههای خودتان بروید. ظاهرا هم حالش خوب بود. ما به منزل رفتیم و آخر شب بی بی(مادرم) زنگ زد و گفت محمد حسین حالش خوب نیست. دوباره به منزل پدری رفتیم ولی محمد حسین آن شب و قبل از اعزام به آلمان؛ به بهشت پر کشید.

 
الگوی محسن؛ داییهای شهیدش بودند

محسن را بدون وضو شیر ندادم و هر وقت روی پایم بود؛ برایش قرآن میخواندم. از کلاس چهارم ابتدایی نماز را به جماعت در مسجد اقامه میکرد؛ روزه میگرفت؛ کارهای شخصیش را خودش انجام میداد و در همه کارهای منزل به من کمک میکرد.
 
وقتی سه و نیم ساله بود خریدهای منزل را برایم انجام میداد و هنگامی که از مدرسه بر میگشت در حیاط منزل جورابها را درآورده؛ میشست و روی بند میانداخت، پاها را میشست و وارد خانه میشد.
 
وقتی حمام میرفت؛ لباسهایش را خودش میشست. با این که در منزل خدمتکار داشتیم. بقیه بچههایم هم همینطور بودند. من اصلا نفهمیدم اینها کی بچگی کردند. اگر من در خانه کار میکردم محسن مرا کنار میزد و میگفت: من اینجا باشم و ننه پیرزالو کار کند؟!

محسن خیلی با دائیهایش رفیق بود و از آنها الگو میگرفت. بار اول که اعزام شد فقط 15 سال داشت؛ تاریخ تولدش را در شناسنامه از 48 به 46 تغییر داد و چون قد بلند و رشیدی داشت؛ راحت توانست اعزام شود.
 
تو شیشه عمر منی

او در شاعری؛ نویسندگی و سخنرانی بسیار خوش ذوق بود به طوری که در ابتدای کار او را به واحد تبلیغات فرستاده بودند. به قدری در دل همرزمان نفوذ کرده بود که یکبار برای دیدنش به اهواز رفتم و جلو دژبانی خودم را معرفی و تقاضای دیدار با محسن را کردم.
 
وقتی پیغام به داخل رسیده بود؛ دیدم یک جوان با موتورسیکلت و دمپایی پلاستیکی لنگه به لنگه آمد و پرسید شما مادر محسن هستید؟
 
گفتم: آری
 
خودش را به پای من انداخت و گفت: همیشه دلم می خواست مادرمحسن را ببینم.
 
وقتی هم محسن آمد با تعجب گفت: ننه پیزالو! اینجا چکار میکنی؟

خلاصه با هم به صحبت نشستیم و گفتم: تو شیشه عمر منی.

گفت: اینطور نگو... ممکنه شدت علاقه شما به من باعث شود شیطان وارد معامله شود و به خاطر من دین تو را بگیرد.

محسن عارف بود/ امام خمینی(ره) وصیت نامه محسن را تحسین کردند

محسن خیلی اهل مطالعه و عبادت بود. دینش را با تحقیق انتخاب کرده بود و مسلمان شناسنامهای نبود. نماز شبش وصف نشدنی است. در گوشهی اتاق سر به سجده میگذاشت و با خضوع و خشوع عجیبی تهجد داشت، من از دیدنش در این حالت لذت میبردم.
 
یک نوجوان 15-16 ساله با این اوصاف فقط یک عارف بود. وصیت نامه محسن توسط همسر حاج احمد آقا عروس امام(ره) که در سفری به کرمان تشریف آورده بودند، به دست امام خمینی(ره) رسیده و مطالعه و تحسین کرده بودند.
 
سخنرانی جذاب محسن در مدرسه

بعد از شهادتش یک روز مدیر مدرسهی محسن آمد و در مورد او صحبت میکرد. میگفت: یکبار محسن آمد و گفت میخواهم برای بچهها سخنرانی کنم. بچهها را جمع کردیم و ایشان مانند یک تئوریسین با مطالعه و آگاه؛ در مورد استکبار و آمریکا چنان برای بچهها سخنرانی کرد که همه سراپا گوش بودند و مدیر مدرسه میگفت امکان نداشت در مراسم دیگری ما بتوانیم بچهها را اینطور ساکت کنیم.
 
همه دارایی محسن

محسن خیلی به مطالعه علاقه داشت و همه دارایی او یک کیف پر از کتاب بود. در نمرات درسی هم همیشه بهترین نمره را داشت. جبهه که میرفت موقع امتحانات به کرمان میآمد و امتحان میداد و دوباره میرفت.
 
وقتی که کمرم به شدت درد گرفت

محسن به گردان غواص پیوسته بود و میگفتند برخلاف معمول؛ هنگام پوشیدن لباس غواصی؛ لباس زیر را در نمیآورده و میگفته نمیخواهم اگر شهید شدم؛ لخت باشم. شهادتش هم در آب و حین شلیک آرپی جی با لباس غواصی بود. بعد از ده سال که استخوانهایش را برایم آوردند؛ کش لباس زیرش، هنوز دور کمرش بود و برادرم کش را کشید که باز کند؛ همزمان من درد عجیبی در کمرم احساس کردم.

هر وقت خیلی ناراحت یا خسته باشم به خوابم میآید. با گذشت سالها از شهادت محسن، هنوز او را در کنار خودم میبینم بخصوص زمانی که خیلی خسته و یا ناراحت باشم، محسن به خوابم میآید و دلجویی میکند.
 
مادرم کلا انگار با پسران شهیدش زندگی می کند. گاهی میگوید صدای تلاوت قرآن بچه میآید، مینشیند و گوش میدهد.
 
انتخاب شهادت در آب

بار آخری که می خواست به جبهه برود، پرسید: به گردان خاکی بروم یا آبی؟
گفتم: هر کدام خودت مایلی.
 
گفت: اگر در آب شهید شوم، ثوابش خیلی بیشتر است.
به عنوان آرپیجی زن اعزام شد و در کنار دوست؛ برادر و همرزمش "سعید حسنی پور" به شهادت رسید. سعید از دوستان بسیار صمیمی محسن بود و همیشه در کنار هم بودند. در نهایت هم هر دو در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیدند. پیکر محسن بعد از ده سال و سعید بعد از ده سال و شش ماه پیدا و به خاک سپرده شد.

دیداری خاطره انگیز با مقام معظم رهبری

سال 84 که حضرت آقا به کرمان تشریف آوردند؛ دیداری هم با مادرمان داشتند و آن شب آقای کریمی استاندار وقت به من زنگ زدند و گفتند به منزل بی بی بیائید.
 
وقتی رفتم حضرت آقا را آن جا دیدم و به قدری مات و مبهوت ایشان شده بودم که دیگر هیچکس را نمی دیدم. مقام معظم رهبری خودشان پرتغال پوست کندند و به همه تعارف کردند و قرآنی هم امضا و به مادرمان هدیه دادند.
نظر شما
پربیننده ها