روایت مادر شهید شفیعی از روزهای جبهه و زندگی

مادر و پسری که رزمنده بودند/ ماجرای خواستگاری رفتن حاج قاسم برای فرزندم

علی از عملیات کربلای یک که برگشت، حاج "قاسم سلیمانی" فرمانده لشکر ثارالله کرمان برای فرزندم به خواستگاری دختر خانواده کیانی رفت و فاطمه خانم به همسری علی آقا در آمد.
کد خبر: ۱۶۹۲۹
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۲:۵۲ - 23April 2014

مادر و پسری که رزمنده بودند/ ماجرای خواستگاری رفتن حاج قاسم برای فرزندم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، تعدادی از خبرنگاران فعال در حوزه دفاع مقدس و جمعی از مداحان جوان استان کرمان؛ به منظور ارج نهادن به جایگاه مادران شهدا با تعدادی از این مادران صبور و فداکار کرمان دیدار کردند، مادر بزرگوار شهید "علی شفیعی" یک از این مادران است که خاطرات وی حقیقتاً شنیدنی و خواندنی است.
 
مادر و پسری که رزمنده بودند

"سکینه پاکزاد عباسی" مادر شهید علی شفیعی که خود نیز مدت مدیدی از دوران 8 ساله دفاع مقدس را در جنگ به سر برده است؛ از خاطرات آن روزها چیز زیادی نمیگوید؛ فقط می دانیم که وی ابتدا در ستاد پشتیبانی سپاه در کرمان مشغول فعالیت بود و در مسجد جامع و سایر پایگاههایی که عهده دار ارسال کمکهای مردمی به رزمندگان بودند، فعالیت میکرد تا اینکه علی به او پیشنهاد میدهد که با هم به منطقه بروند.
 
مادر شهید اشاره چندانی به جزئیات اموری که در جنگ به آن میپرداخته نمیکند، میگوید: همه کار در جبهه می کردیم، تا ساعت یک شب در خط بودیم، در بیمارستانها و جاهای دیگر هم کار میکردیم و همه جا بودم هم در غرب وهم در جنوب.
 
وی به نققش مهم بسیج و سپاه در آن روزها اشاره میکند و راحتی امروز را مرهون مجاهدتهای کسانی میداند که بعضاً مادران چشم انتظار آنان در انتظار یافتن حتی یک ناخن از فرزندشان هستند تا در کنار او آرام بگیرد. بسیاری از آنان نیز با همین آرزو به زیر خاک رفتند.
 
پاکزاد عباسی با همان صلابت و محکمی که از روزهای سخت زندگی و جنگ، در چهره و رفتار و گفتار دارد، میگوید: به والدین شهدا گفتم فقط یک خواهش دارم و آن اینکه "بیرون خنده رو باشید، سر مزار بچهها گریه نکنید، شهید گریه نمیخواهد، شهید محبت میخواهد".
 
بدحجابی و بیکاری جوانان رنج آور است
 
وی  با اشاره به اینکه شهید شدن قابلیت میخواهد، ادامه داد: یکی از چیزهایی که مرا خیلی ناراحت میکند بدحجابی است، شهدا برای چه رفتند؟ مگر نه اینکه برای حفظ ناموس از جان خود گذشتند؟ چرا هر چه ما میگوییم، کسی توجه نمیکند؟

مادر شهید شفیعی، مجدانه از مسئولین خواست تا با فراهم کردن زمینه کار برای جوانان از بروز بسیاری از ناهنجاریها توسط جوانان بیکار جلوگیری شود و گفت: بیکاری برای اسلام و مملکت اسلامی بد است.
 
وی با یادآوری روزهای دوران دفاع مقدس گفت: یک روز در قرارگاه بودم که گفتند علی پشت خط بیسیم است و با شما کار دارد، به من گفت: اگر رفتم و به سلامتی برگشتم که هیچ، اگر هم شهید شدم مرا در صندوق میآورند؛ اما من میدانستم که این عملیات، عملیات سختی است.
 
مزار علی برایم آرامش بخش است
 
پاکزاد عباسی افزود: حالا هر وقت دلیگر و ناراحت میشوم به خوابم میآید و می گوید: بیا پیش ما، من هم دلم که میگیرد میروم سر مزارش.

زندگی شهید علی شفیعی و مادر صبور و فداکارش، نکتههای زیاد و قابل توجهی دارد؛ پدرش سالها پیش از دنیا رفت، نرگس خواهر علی هم بر اثر بیماری حصبه آنها را تنها گذاشت و مادر و علی ماندند و حالا سالهاست که مادر تنهای تنها زندگی میکند و میگوید: خدا که هست!
 
روزهای سخت تنگدستی

زندگی پر فراز و نشیب و محرومیتهای شدیدی که مادر و تنها فرزندش،علی کشیدند خود جای یک کتاب جداگانه میطلبد، از روزهای سختی که علی تنها یک پیراهن داشت و مادر هنگام شستن آن تنها پیراهن تا خشک شدن آن، علی را در چادر خود میپیچید که سرما نخورد.

سکینه خانم جوان بود که پدر و مادرش را از دست میدهد. یکه و تنها میماند، در کارگاه قالیبافی زهرا خانم کار میکند و مزد میگیرد تا لای چرخ دندههای این زندگی خرد نشود که همان روزهاست جوانی برای زهرا خانم، گندم و جو میآورد؛ او سکینه جوان را پشت دار قالیبافی میبیند و او را از زهرا خانم خواستگاری میکند.
 
حسین آقا هم تک و تنها بود. او هم کس و کاری نداشت. زندگی آن دو سر و سامان میگیرد. در این زندگی روی پاشنه خوشی میچرخد. علی و نرگس به این زندگی فقیرانه رنگ و بوی تازهای میدهند. نرگس پس از مدتی با بیماری حصبه از دنیا میرود. سکینه خانم میگوید: در فراق نرگس من آنقدر نسوختم که علی سوخت.
 
علی مدرسه میرفت و نمیرفت که پدرش بیمار میشود. دکان سبزیفروشیاش از رونق میافتد. آنچه در پشتو داشتند و نداشتند خرج پدر میشود ولی حسین آقا به علت بیماری که در کتاب "مثل علی، مثل فاطمه" (زندگی شهید علی شفیعی) به آن اشاره نشده است این مادر و پسر را تنها میگذارد.
 
سکینه خانم مرد زندگی میشود. علی خیلی کوچکتر از آن است که نانآور خانه باشد. کار توی خانهها تا کوره پزخانهها راههایی است که او با جان رنجدیدهاش میپیماید.
 
روزگار تنگ سکینه خانم را وا میدارد تا برای سیر کردن شکم علی هم که شده دور از محله خودشان برود و روی پلکان مسجد جامع کز کند. سر و رویش را با چادرش بپوشاند تا کسی او را نشناسد. بنشیند و چشم در چشم کسی ندوزد و عزم کند که امشب دست خالی به خانه نرود. بنده خدایی پول سیاهی جلویش میاندازد. غروب است و سکینه خانم در کتاب میگوید: در آن غروب مرگم را به عینه دیدم.
 
در آن غروب چند تومان گیر میآورد و نان و نخودی میخرد و به خانه میآید. نمیگذارد علی بفهمد. به علی میگوید: رختشویی کردهام. بعد در صفحهای دیگر میگوید: امان از این رختشویی. وقتی که تاید زیر ناخنهایم میرفت آتش به جانم میزد.
 
سکینه خانم در کورهپزخانه هم کار کرده است. صبح تا غروب هزار تا خشت میزند و سه تومان و پنج ریال از صاحب کار میگیرد و علی را بزرگ میکند. علی با همین نان رنج بزرگ می شود.
 
از انقلاب تا جبهه

این کتاب واقعه مسجد جامع کرمان را که در روزهای انقلاب به آتش و خون کشیده شد از زبان سکینه خانم که یکی از شاهدان عینی آن حادثه غمانگیز بود، بیان کرده است. حالا علی نوجوانی است برای خودش. مسجد جامع با آن همه خاطرات، محل کمک مردمی به جبهه میشود. علی هم به جمع بزرگترها میپیوندد. از جان و مال میگذارد. خستگی نمیشناسد. با همین کمکهای مردمی چند سفر به جبهه میرود و میآید.
 
یک روز سکینه خانم او را در لباس پاسداری میبیند. علی او بزرگ شده است. سالهای رنج رنگ میبازد و اگر امام نمیآمد...

ماجرای خواستگاری رفتن حاج قاسم برای فرزندم
 
علی مرد میدانهای نبرد میشود. تجربههای جنگ از او فرماندهای باتدبیر و شجاع میسازد. عملیات پشت عملیات، دست و دل او را گرم و پر اندوخته میکند. از قلههای مهران تا آبها و نیزارهای هور، رد پای او پیداست.
 
همین روزها است که ازعملیات کربلای یک برمیگردد و شیرینی میخورد. خود حاج "قاسم سلیمانی" فرمانده لشکر برای خواستگاری به خانه آقای کیانی میآید. فاطمه خانم به همسری علی شفیعی در میآید. شب عروسی بچههای لشکر سر و صورت علی را اصلاح میکنند. بچهها از این که علی خود افتاده و خود بلند شده، سر و سامان میگیرند خوشحالند.
 
زندگی تازه علی در سادهترین شکل خود آغاز میشود. علی دور از خانه و زندگی، در دل دشتها و کوهها به دنبال روزنهای برای رسوخ در میان دشمن است. کار سخت و طاقت فرسای شناسایی و رساندن نیروها به محلهای مناسب برای عملیات، فرصت سر خاراندن را به او نمیدهد. اینها همه با ابتکارها و نوآوری هایی توام است که از تجربههای نظامی دوران جنگ محسوب میشود.
 
شیوه رازداری او و حتی ساختن جانپناههای مقاوم و مطمئن روی آبهای هور، بسیاری از گلولههای دشمن را بیجواب میگذارد. علی بیست ساله است که شش ماه تمام از آمادهسازی تا تثبیت عملیات والفجر هشت یک نفس میدود. میگویند علی در هور پوست انداخت و کنار دریاچه نمک به یک تکه سنگ نمک شباهت پیدا کرد.
 
علی است و جنگ. فرماندهی محورهای عملیاتی لشکر چهل و یک ثارالله به عهده او است .علی است و زندگی بامادری که انگار همزاد رنج و درد است.
 
علی است و همسری که داغ شهادت برادری را هم بر دل دارد و زندگی با علی که ممکن است هر آن سایهاش بالای سرش نباشد.
 
کمان ابروی علی؛ با خون مُهر میشود

علی چرخ این زندگی را با دستان فقر چشیده و پینهبستهاش میچرخاند. آن قدر میچرخاند تا آن روز صبح فرا میرسد. صبح روز عملیات کربلای 4. هوا سرد و مهآلود است .در بیسیمها میپیچید که علی شفیعی زخمی شده است. گلولهای بالای ابروی او خط انداخته است. فرزند پابرهنه امام، وفاداریش را با خون ابروی زیبایش مهر میکند.
نظر شما
پربیننده ها