دیدار با مادر 90 ساله شهید در دل روستاهای دماوند

حاجی‌محمد از کودکی کوله‌بار شهادت‌ بسته بود

پدر شهید با شنیدن خبر شهادت فرزندش خدا را شکر می‌کند. پس از برگزاری مراسم تشییع با‌شکوه در خیابان اصلی شهر دماوند و اقامه نماز شهدا توسط حضرت حجت‌الاسلام شاهچراغی امام جمعه وقت شهرستان مرادعلی در مقابل همگان بلندگو به دست می‌گیرد و اعلام می‌کند:خدایا این قربانی‌ها را از ما بپذیر.
کد خبر: ۱۷۱۶۹
تاریخ انتشار: ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۴ - 27April 2014

حاجی‌محمد از کودکی کوله‌بار شهادت‌ بسته بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از مشرق، اواخر دیماه سال گذشته بود که با همراهی بچههای سپاه استان تهران راهی دماوند شدیم.
شنیده بودیم مادر شهیدی در «گرمابسرد» از روستاهای تابع این شهر زندگی میکند که حدود 90 سال دارد و ما نیز در بیست و هفتمین سالروز شهادت شهید به مهمانی مادرش رفتیم.

مذهب مردم روستا شیعه و دارای فرهنگ و زبان کردی هستند. شغل اکثر مردم این روستا کشاورزی و دامداری بود. اهالی روستای گرمابسرد با مشکلاتی نظیر کمبود آب و قطعی برق رو به رو هستند و همچنان چشم انتظار همت مسئولان.

 

حاجی‌محمد از کودکی کوله‌بار شهادت‌ بسته بود

این روستا اما پیشینه تاریخی هم دارد و قلعهای به نام تخت رستم که در زبان محلی «قلا» نامیده میشود با قدمتی حدود 700 سال را در خود جای داده است که نشان از قدمت این روستا میدهد.

جمعیت روستا در زمان جنگ حدود 800 نفری میشد اما متأسفانه به دلیل خشک شدن قناتها و نبود امکان معیشت اهالی روستا را ترک کردند اما امروزه جمعیت روستا به 900 نفر میرسد. روستای گرمابسرد بسیاری از مردان مبارزش را در دوران دفاع مقدس روانه جنگ و جهاد نمود و در نهایت 12 تن از عزیزانش در جبهههای حق علیه باطل آسمانی شدند. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با زینب بور بوری مادر شهید محمد محمدحسینی است که حدود 90 بهار از عمرش میگذرد و همچنان پا در رکاب ولایت.

حاجیمحمد

برای صحبت با حاجخانم که کهولت سن در کنار زبان کردیاش باعث میشد خوب حرفهایش را متوجه نشویم، نیاز به یک مترجم داشتیم. کمی بعد یکی از آشنایان قدم پیش گذاشت و عمهزینب - مادر شهید- برایمان از کودکانههای فرزندش اینگونه گفت: 10 تیرماه سال 1342 درست در صبح عید قربان، محمد در شهرآبسرد به دنیا آمد. به خاطر اینکه در روز عید قربان به دنیا آمده بود، ما هم او را حاجیمحمد صدا میکردیم و هرسال روز عید قربان برایش قربانی میکردیم، بعد هم که به جبهه رفت قربانی هر سالهاش را به جبهه میبرد، محمد تنها پسر خانواده بود. البته چند فرزند پسر هم در خانواده ما به دنیا آمدند ولی تا یکی دو سالگی بیشتر زنده نمیماندند، من و خواهرهایش حاجیمحمد را خیلی دوست داشتیم.

عنایت آقا

در ماجرای زندگی شهدا بارها به این نکته برمیخوریم که بسیاری از این عزیزان در دوران کودکی دچار مشکلات جسمی حادی میشدند به گونهای که بین مرگ و زندگی قرار داشتند اما عنایت اهل بیت(ع) آنها را شفا داده، تو گویی این شفا مقدمهای میشد برای افتادن محبت اهل بیت در دل شهدا و کیست که نداند هر که با حسین بماند سرش بربالای دار میرود.

عمه زینب، این پیرزن 90 ساله از زیر کرسی که شاید تنها سر و گردنش از آن خارج بود، در ادامه گفت: محمد در دوران کودکی خیلی بیمار میشد، همسرم او را نذر امام رضا(ع) کرد. پنج سالی داشت که او را به پابوس آقا برد. پدرش میگفت: در مسیر به سمت مشهد بودیم که محمد با ماشین تصادف کرد و بر اثر شدت تصادف به کنار خیابان پرت شد، من در همین حال رو به حرم امام رضا(ع) کرده و گفتم آقا جان بچهام را از تو میخوام وقتی رسیدم بالای سر بچه دیدم بلند شد و به من گفت: «بابا حالم خوبه نگران نباش و این عنایت آقا بود که حاجیمحمد زنده بماند برای شهادت.»

سرباز در قنداق خمینی

مظاهر فساد دوران ستم شاهی کمترین تأثیر منفی در روح بزرگ حاجمحمد نداشت و او در اوج محرومیتها، انس با قرآن و اهل بیت را در کنار مسجد و روحانی روستا مشق عشق میکرد و دور از چشم همگان درحال آمادهسازی خود برای اتصال به صف یاران آخرالزمانی نایب مهدیفاطمه ، خمینی کبیر بود.

فعالیتهای حاجمحمد پس از پیروزی انقلاب با ورود چندین معلم مؤمن انقلابی و جهادگر که دل به راه امام خمینی بسته و در راستای محرومیتزدایی به روستای گرمابسرد آمده بودند، آغاز شد. چیزی نگذشت که مدیریت و شجاعت فرماندهان دلیر بسیج گرمابسرد برای همه مشخص شد و حاج محمد و یارانش نقش بیبدیلی در تأمین امنیت منطقه داشتند.

عروسی خوبان

میان واگویههای مادر همه توجهم به سمت عکس شهید رفت که مادر با تمام وجود به آن خیره میشد. چهره خندان و بشاش مادران بیدلیل دل را روانه صحرای کرب و بلا میکند و یاد پیام بر عاشورا حضرت زینب(س) را در ذهنت تداعی میکند، در این افکار بودم که عمهزینب ادامه داد: مراد علی - پدر شهید- شغلش کشاورزی بود و باغ داشت و حاجی محمد هم در کارهای باغبانی به پدر کمک میکرد. تا اینکه محمد کم کم قد کشید و برای خودش مردی شده بود به اصطلاح پشت لبش سبز شده بود؛ خیلی دوست داشتم نوهدار شوم و بچههای حاجیمحمدم را ببینم برای همین به پدرش گفتم که برویم خواستگاری! سال 1361 بود. همه به من میگفتند هنوز بچه است و از پس زندگی برنمیآید اما من قبول نمیکردم...

حرفهای مادر به جاهای شیرین زندگی پسرش رسیده بود که حوریه حاجی آقایی وارد اتاق شد. من که از سرمای بهمنماه دماوند به کرسی پناه برده بودم پاشدم و همسر و دختر شهید به جمع دوستانهمان پیوستند. حوریه همسر شهید محمدحسینی و مادر دو فرزند از شهید است. او از ازدواج و مراسم سادهشان برایمان گفت: «یک سال قبل از ازدواج با شهید در خواب خانمی را دیدم که به من فرمودند امسال به مشهد مشرف میشوی، وقتی به داخل حرم رسیدی دستت را به ضریح بینداز و از آقا یک همسر خوب و با ایمان درخواست کن.

تا آن سال هیچ وقت قسمتم نشده بود به پابوس آقا بروم. حتی فکرش را هم نمیکردم آقا طلبیده باشد. یک روز داییام به خانهمان آمد و گفت من و خانواده عازم مشهدیم و مادر را هم میخواهم با خودم ببرم. بعد رو به مادرم کرد و گفت: اگر اجازه بدهید حوریه را هم با خودم به مشهد ببرم. من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم و بالاخره من، برادرم، مادر بزرگم و خانواده دایی راهی مشهد شدیم. وقتی وارد حرم شدم و دستم را انداختم به ضریح، به یاد خوابی که چند وقت پیش دیده بودم افتادم اما شرم و حیا اجازه نداد که از آقا چنین درخواستی داشته باشم. اما یک سال بعد محمد به خواستگاریام آمد.

دیدار فرزند با تنی مجروح

یک سال بعد از ازدواج محمد و حوریه یعنی سال 62 حسن به دنیا میآید. ایشان نیمی از سال را کار میکردند، در آن ایام محمد در پایگاه بسیج مشغول بود و هر زمان هم که عملیات میشد به جبهه میرفت. بیشتر اوقات جبهه بود، زمانی هم که باز میگشت برای امرار معاش کارگری میکرد.

سال 1364 فرزند دوم محمد و حوریه به دنیا میآید. اما آن زمان محمد در جبهه بود و خبر تولد نوزادش را از طریق نامه به او اطلاع میدهند. همسر شهید در این خصوص گفت: مدتی طول کشید تا نامه به دست همسرم برسد وقتی فهمیده بود اسم دخترش را زهرا گذاشتهایم گفت از روی چشم و هم چشمی اسم بچه را انتخاب کردهاید یا به احترام حضرت زهرا(س) و ما گفتیم به احترام حضرت(س). او هم خوشحال شد؛ اسم بچهها را مادر همسرم عمه زینب انتخاب میکرد.

دخترم 40 روزه بود که پدرش مجروح شد و یکی از همرزمانشان علی حاجی حسینی که هممحلی هم بودند شهید شده بود. وقتی با تن و بدن مجروح آمد همه ناراحت شدند. من قنداق زهرا را دادم بغلش. تا آن وقت زهرا را ندیده بود.

تعویض پانسمان با وضو

شهدا همه چیزشان را خدایی میکنند. نه اینکه از گناه و خطا مبرا باشند بلکه همه سعیشان را میکردند تا در مسیر الهی قرار گیرند. آن طور که همسر شهید میگفت، محمد حتی برای پانسمان زخمش نیز از او میخواسته تا با وضو این کا را انجام دهد. حوریه تنها پنج سال با همسر شهیدش زندگی کرده بود اما چنان از محمد برایم میگفت که گویی عمری را با شهید زندگی کرده است. او زندگیاش را بهشتی میدانست که محمد برایش محیا کرده بود. از دل مهربان محمد برایمان سخن گفت. از کمکهایش به مردم که بعد از شهادت تازه متوجه آنها شده بود. از ایثار وگذشتش. محمد از مال دنیا اگر هیچ نداشت اما خانهای داشت و خانوادهای که در پناه خدا به آنها افتخار میکرد و آنها را دوست داشت. محمد عیدها هم چندان رضایتی به خرید لباس و پوشاک نمیداد، میگفت که همرزمان من در جبههها نیاز مالی و معنوی دارند. اینجا ایستگاه اخر همکلامیمان با حوریه بود، او که محمد همه وجودش شده بود از خواب قبل از شهادت همسرش برایمان گفت: «سال 64 محمد مجروح شده بود و برای مرخصی به خانه آمد. شبی در خواب خانمی را دیدم که با چادر مشکی روی صورتش را پوشانده بود و خطاب به من گفت حوریه، حاجیمحمد اگر این بار پا به جبهه بگذارد شهید میشود و این جمله را سه بار تکرار کرد. از خواب بیدار شدم شهید را بیدار کردم و خوابی را که دیده بودم برای شهید تعریف کردم خیلی خوشحال شد و گفت من دنبالش میگشتم و من مبهوت شوق او برای شهادت مانده بودم.

محمد با تکیه بر مهارتهای رزمی خود جزو مؤثرترین نیروهای واحد ادوات لشکر 27 حضرت رسول بود و برای شرکت در عملیات کربلای رهسپار شلمچه شد. چند روز قبل از شهادتش نامهای از ایشان به دستم رسید که خبر سلامتیاش را میداد و من مسرور از این نامه.

اما سومین روز از بهمن ماه سال 1365 محمد در کربلای 5 در خاک شلمچه به آنچه همیشه در پیاش بود و از خدا میخواست رسید و شهادت را نصیب خودش کرد.

اللهم تقبل منا

پدر شهید با شنیدن خبر شهادت فرزندش خدا را شکر میکند. پس از برگزاری مراسم تشییع باشکوه در خیابان اصلی شهر دماوند و اقامه نماز شهدا توسط حضرت حجتالاسلام شاهچراغی امام جمعه وقت شهرستان مرادعلی در مقابل همگان بلندگو به دست میگیرد و اعلام میکند:خدایا این قربانیها را از ما بپذیر.

مرحوم مرادعلی در تمام سالهای زندگی پس از شهید نیز لحظهای از اعتقادات خود دست نکشید و با تمام توان از انقلاب اسلامی دفاع نمود و حسرت همیشگیاش عدمحضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل بود.

عمهزینب نیز پس از فراق فرزند، عمر خود را صرف تربیت صحیح یادگاران شهدا میکند و اینک که حدود 90 سال از عمرش میگذرد فضای معنوی خانه محقر و ساده او هر صاحبنفسی را مجبور به فرود آوردن سرتعظیم و ارادت مینماید.

در انتها با زهرا حسینی، فرزند شهید نیز دقایقی کوتاه صحبت کردیم.

حرفهایی از جنس دخترانه یک شهید

شهدا عند ربهم یرزقونند

زمان شهادت پدر یک سال بیشتر نداشتم به همین خاطر، خاطرهای از ایشان در ذهنم نیست فقط میخواهم بگویم وقتی خداوند در قرآن میفرماید: شهدا زندهاند و نزد خداوند روزی میخورند همین طور است؛چون ما وجودشان را در زندگی شخصی خودمان به طور ملموس میبینیم. درست است که از لحاظ فیزیکی ما آنها را نمیبینیم ولی از نظر معنوی در زندگی ما وجود دارند. بنده شخصاً بارها و بارها وجود پدرم و دوستان شهیدش را احساس کردهام و بارها من را از منجلابها و لغزشها بازداشتهاند، میخواهم بگویم اگر در این مسیری که پا گذاشتهایم بلغزیم و از راه خارج بشویم و بخواهیم به بیراهه برویم دوباره دستمان را میگیرند. اگر چه بیست و چند سال است که وجود فیزیکی پدر در کنارمان نبود ولی خداوند را شاکریم به خاطر داشتن مادری صبور و دلسوز که تمام وجودش را نثار من و برادرم کرد تا بعد از پدر، ما را در راه درست زندگی قرار بدهد.

نظر شما
پربیننده ها