فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت + تصاویر

شهید قهاری در اجلاس کنگره که 4 اسفندماه برگزار شد در مسجد و در حضور مردم یزد گفته بود که "ای شهدا شما بخواهید که من سال دیگر 4 اسفند با شما باشم" و دقیقاً سال بعد 4اسفند 85 عصر جمعه به شهادت رسید.
کد خبر: ۱۷۲۵۷
تاریخ انتشار: ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۲:۱۶ - 27April 2014

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت + تصاویر

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس  شهید سعید قهاری سعید از مبارزان انقلابی در همدان بوده و پس آن نیز در تمامی نقاط ایران مشغول به خدمت بوده است. از جمله مسئولیتهای او میتوان به فرمانده لشکر سه مخصوص نیروی زمینی(حمزه سید الشهدا)، جانشین فرمانده سپاه همدان، جانشینی تیپ انصار الرسول(ص) در شاخ شمیران و اورامانات، فرماندهی سپاه و تیپ مریوان و قائممقامی قرارگاه شهید شهرامفر در سنندج اشاره کرد. همسر شهید او را اینچنین معرفی میکند: این شهید جزو شهدایی است که گستردگی خدمت بالایی دارد. در ده شهر و پنج استان خدمت کرده و اهم خدمتش هم در کردستان و آذربایجان بوده است. در زمان خودش و بعد از شهید بروجردی به مسیح شماره دو کردستان معروف شد. چون هم زمان جنگ در کردستان بود و هم بعد از جنگ با حزب درگیر بود. آخرین مسئولیتی هم که داشت، فرمانده لشکر سه نیرو مخصوص سیدالشهدا(ع) در ارومیه بود. ایشان در عملیات پاکسازی مناطق مرزی در چهارم اسفندماه 1385 به شهادت رسید.

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت+تصاویر

فرحناز رسولی همسر شهید حاج سعید قهاری 22 سال زندگی مشترک با او داشته است و در همه این سالها با فراز و نشیب مبارزات و سختیهای شغل او عاشقانه ساخته است و حالا در هفتمین سالگرد همسرش از رشادتها و 22 سال زندگی اعتقادی با او میگوید. بخش اول گفتگوی تفصیلی تسنیم با فرحناز رسولی در ادامه میآید:

*
چطور با همسرتان آشنا شدید و چطور با هم ازدواج کردید؟

حاج سعید از فرماندههای عملیاتی کردستان و آذربایجان غربی بود. ایشان اصالتا همدانی بود اما بنا بر نیازی که در منطقه کرمانشاه و کردستان به ایشان بود، او را برای فرماندهی سپاه سنقر که در سال 61 یکی از شهرهای ناامن کشور بود به طوری که ضد انقلاب تا نزدیکیهای شهر آمده بود مامور کرده بودند. ایشان آن زمان فرمانده سپاه شهر ما بودند، توسط یکی از دوستان پدرم، بنده را معرفی کرده بودند برای ازدواج با حاج سعید قهاری. ایشان هم واسطه شدند و خواستگاری کردند. چند بار آمدند و رفتند و صحبت کردیم، و ازدواج صورت گرفت.

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت+تصاویر


*
تاریخ عقدتان را به خاطر دارید؟

19
دی ماه سال 63

در عین حال که بسیار آرام و متین بود ولی در عملیات مثل یک شیرمرد تیزپرواز بود

*
شهید قهاری را در این سالها چطور شناختید؟ در خانواده چطور آدمی بود و اخلاقشان با اعضای خانواده چطور بود؟

از نظر اخلاقی ایشان ممتاز بودند. هم از نظر عبادی نمره بیست داشتند، هم از نظر عملیاتی و هم اخلاقی. این سه خصوصیت یکدیگر را کامل کرده بودند. از نظر اخلاقی ایشان آرام و متین و صبور بودند. صبور بودنشان زبانزد دوستان است. در کنار صبوری، ایشان بسیار شجاع بودند. میتوانم بگویم شجاعت و ایثارگری ایشان بینهایت بود. از نظر عبادی هم نه تنها واجبات را انجام میدادند، در عین آنکه فرماندهای بود که حجم کاری بالایی داشتند، مستحبات را هم داشت. نماز سر وقت و صله ارحام را ترک نمیکرد. حتی اگر نمیتوانست حضور پیدا کند و به اقوام یا دوستان سر بزند، با توجه به حجم کاریاش حتما تلفنی ارتباط برقرار می کرد. تا حد امکان صله ارحام را رعایت میکرد. از نظر برخورد انسان شوخ طبعی بود. با هر کسی به اقتضای سنش رفتار میکرد، بچه اگر بود، ایشان مثل یک بچه با او رفتار میکرد. یا اگر جوان بود با او مثل جوان برخورد میکرد. یک خصلت خوبی داشت و آن هم این بود که سختگیر نبود، بچهها را به عبادت و واجبات مجبور نمیکرد، فقط هدایت میکرد و توضیح میداد. همیشه میگفت وظیفه من هدایت و راهنمایی است، اما شخص باید خودش تصمیم بگیرد. این به اخلاق او زینت داده بود.

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت+تصاویر


*
در محیط کار و اجتماع، چگونه آدمی بود؟ اخلاقهای خاص اجتماعی داشت؟

بعد از شهادت که من ارتباطی با اقوام و دوستان داشتم، همین چیزهایی که عرض کردم را میگویند. بیشتر روی دو نکته خیلی تاکید میکنند و زبانزد همه هست، اینکه شهید قهاری شجاع و صبور بود. او در همه موارد ذاتا انسانی آرام و صبور بود. حتی اگر مشکل اساسی پیش میآمد، هیچ وقت به هم نمیریخت، درست تصمیم میگرفت. میدانست چه کار کند. حتی یکی از دوستان تعریف میکرد و میگفت: من از شهید قهاری تعجب میکردم. در عین حال که بسیار آرام و متین و صبور بود ولی وقتی در عملیات که نیاز به دفاع بود مثل یک شیرمرد تیزپرواز بود و هیچ کدام از ما نمیتوانست به اندازه ایشان زبر و زرنگ باشد. این خیلی روی دوستانش تاثیر گذاشته بود و من این را از زبان دوستانش شنیدم که واقعا این چنین بود و در بعد عملیات و کار اداری کم نداشت. همیشه پیشتر از بقیه بود.

سرکشی به خانواده شهدا و جانبازان از علاقهمندیهای خانوادگی ما برای اوقات فراغت بود

*
روحیه نظامی که به خاطر شغلش داشت، هیچ وقت شده بود که در روابط خانوادگیتان تاثیر بگذارد؟

من به یاد نمی آورم که در این 22 سال ایشان یک روز از در آمده باشد، چهره ناراحت داشته باشد و از مشکلات و ناراحتیهای محل کار، چیزی گفته باشد. حتی اگر سوالی کرده باشم که چرا ناراحتی؟ ایشان گفته من فقط یک کمی خستهام، کمی استراحت کنم سرحال میآیم. بلافاصله بعد از این که استراحت میکرد، سر حال میشد و هیچ چیزی از دغدغه کاری و مشکلات کاری مظرح نمیکرد. این روی من و تک تک بچههایم تاثیر گذاشته بود. الان هم تاثیر دارد و تاثیر آن را میبینیم. ایشان همیشه میگفت به عنوان سرپرست یک خانه و همسر شما وظیفه من است که به شما رسیدگی کنم.

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت+تصاویر


حتی الامکان سعی میکرد که در ماه برای ما یک تفریحی قرار بدهد. میخواست بداند که ما میخواهیم به عنوان تفریح چه کارهایی انجام دهیم و مطالبات ما چیست. من خودم علاقهمند به سرکشی به خانواده شهدا، جانبازان و پاسداران بودم و وقتی خودش میرفت، من با او همراه میشدم. این برای من تنوع بود. بچهها هم که کوچک بودند به پیروی از ما همراهمان میآمدند، میرفتیم در جمع دوستان، خانوادههای شهدا، خانوادههای پاسداران و به ما خیلی خوش میگذشت. یعنی تفریح ما حتما این نبود که خانوادگی در ماشین بنشینیم و برویم شمال، اصفهان یا شیراز. و تفریحاتی که میان مردم معمول است. هرچند ما فرصت زیادی برای تفریحات خارج از آنجایی که زندگی می کنیم، نداشتیم به دلیل این که حجم کاری ایشان زیاد بود و اگر ما از آن جا خارج می شدیم، کار ایشان لنگ میماند. من هم او را درک می کردم و تقاضا در حدی نداشتم که ایشان لطمه کاری بخورد. چون بارها خودش میگفت از این که برای چند روز و طولانی مدت از کارم بریده شوم، کاملا ناراحتی و مشکلات بسیار را در چهره بچههای زیر مجموعه میبینم.

در مدت 2سال فرماندهی سپاه یزد، 4هزار خانواده شهید استان یزد را سرکشی کرد

حتی ایشان به مشکلات معیشتی و خانوادگی پرسنل خودش توجه خاصی داشت. بارها میآمد خانه و غصه میخورد که فلانی مشکل مالی دارد و مثلا نمیتواند وسیلهای را تهیه کند. خودرویی تهیه کند یا خانمش را ببرد دکتر. سعی میکرد برای رفع نیاز پرسنل تا آنجا که امکان دارد کمک کند و این طور هم بود. نمونه اش این است که در مدت دو سالی که فرمانده ارشد سپاه یزد بود، چهار هزار خانواده شهید استان یزد را سرکشی کرد. خود برادران یزدی میگویند که ما چنین نمونهای نداشتیم که این کار را کرده باشد. در سرکشی تعداد زیادی از این خانوادهها من همراهش بودم. ایشان وقتی وارد خانهای میشد این طور نبود که برای رفع تکلیف چایی بخورد و سلام و احوال پرسی و خداحافظی کند. ساعتها مینشست و با تمام اعضای آن خانواده شهید اعم از همسر، فرزندان، پدر و مادر صحبت و درد دل میکرد. مشکلات آنها را میپرسید و در آینده عملا رسیدگی میکرد.

*
خانم قهاری! با هم دعوا هم میکردید؟

اگر بگویم ما دعوا نداشتهایم باور کردنی نیست. به اصطلاح محلی باید چیزی بگوییم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. هر زن و شوهری مشکلات طبیعی در زندگی دارند. اما این درگیریها آنطور نبود که منجر به قطع ارتباط و مسائلی شود که روی بچهها تاثیر بگذارد. درگیریهای معمولی بود و خودمان هم آن را برطرف میکردیم. در حد متعادل و طبیعی دعوا هم داشتیم.

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت+تصاویر


ایشان بیشتر بنده را دلداری میداد، حمایت و کمک میکرد. حتی اگر تقصیری هم داشت عذرخواهی میکرد و در این زمینه خوشبختانه غروری نداشت. بارها میآمد با ما صحبت کرده و ما را با احکام و دستورات دین آشنا میکرد. میگفت دین ما این را گفته که در خانواده باید خوش برخورد باشیم. ما زن و شوهریم. طبق آیه صریح قرآن ما لباس هم هستیم. نباید خدای ناکرده ایراد هم را مطرح کنیم و همدیگر را اذیت کنیم. باید گذشت داشته باشیم و این لازمه زندگی است. با این صحبتها مشکلات ما رفع میشد.

ازدواج ما یک ازدواج اعتقادی بود/زندگیمان از روز اول تا شهادت ایشان در هجرت و سفر گذشت

*
در این اختلافات عصبانی هم میشد؟

خیلی به ندرت. عصبانیتش مقطعی بود. یعنی از قلبش نبود و به دل نمیگرفت. یک چیز سطحی و لحظهای بود. تا حدودی خود دار بود. گاهی هم تند میشد اما بعدا عذرخواهی میکرد و میگفت من را حلال کن. میگفت من موضوع را درست متوجه نشدم یا نتوانستم خودم را درست کنترل کنم.

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت+تصاویر


*
وقتی که با شهید قهاری ازدواج کردید ایشان فرمانده سپاه بود. با توجه به شغل پرخطرش در آن مقطع زمانی هیچ وقت مانع کارش نشدید؟ چطور خطرات شغلش را تحمل کردید؟

ازدواج ما خوشبختانه از اول یک ازدواج اعتقادی بود. وقتی ایشان از پدرم برای من خواستگاری کرد، پدرم از سر دلسوزی به من گفت: دخترم ایشان یک پاسدار است، امکان دارد برود و فردا شهید شود، مجروح، جانباز و یا اسیر شود. ایشان پاسدار و نظامی است. میتوانی اینها را تحمل کنی؟ سخت میشود. از آنجایی که من بر مبنای اعتقاد این ازدواج را انتخاب کردم، گفتم: تمام اینها را با جان میخرم. چون عقیدهام این است. اگر ایشان هم نباشد و یک نفر دیگر هم باشد خواستههای من برای ازدواج همین است. چه بهتر که ایشان یک شخص شناخته شده است. فرمانده سپاه است. همه او را میشناسند و به خوبی از او نام میبرند. در سطح آن شهر از هر که سوال میکردی از او به نیکی یاد میکردند. یک رزمنده بود. یک شخص خدایی بود.

سه فرزندم هر کدام متولد یک شهر از شهرهای مرزی هستند

*
در ادامه زندگی چطور؟ هیچ وقت نشد احساس کنید که این خطرات زندگی شما را تهدید میکند؟

مشکلی نداشتم. ما مثل همه مردم نیازمندیهایی داشتیم. نیازمندی هر زوج جوان این است که یک زندگی خوب و با امکانات خوب داشته باشند، در کنار هم و با هم همصحبت باشند. مسافرت بروند، خانه اقوام بروند. همه اینها مثل بقیه مردم نیاز ما هم بود. اما ما در برههای از زمان واقع شده بودیم که جنگ بود. جنگی که عراق بر ما تحمیل کرده بود و نیاز بود که کسانی در این مسیر شجاعانه حضور داشته باشند. یکی از اینها همسر من بود. خداوند به من توفیق داد که به عنوان همسر ایشان در کنارش باشم. زندگی ما از روز اولی که ازدواج کردیم تا شهادت در هجرت گذشت و تا روز شهادت هم بنده در کنارش بودم. یعنی هرجا ایشان رفته بنده وسایل زندگی را جمع کردهام و با ایشان رفتهام. سه فرزند دارم که هر کدام متولد یک شهر از شهرهای مرزی هستند.

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت+تصاویر


حزب دموکرات و بعث همیشه همسرم را تهدید میکردند/وقتی در منطقه جنگی همراهش بودم،دائم غسل شهادت میکردم

*
کدام شهرها؟

فرزند بزرگم بنت الهدی متولد سنقر است. فرزند دومم فاطمه متولد مریوان است. فرزند سومم احمد آقا متولد ارومیه است. اینها هر کدام در یک شهری به دنیا آمدند. دشمن همه جا ما را تهدید میکرد. با شناختی که از ایشان داشتند و ایشان با احزاب مختلف درگیر بودند. حزب دموکرات و بعث همیشه ایشان را تهدید میکردند. بارها شده بود به ما تلفن میزدند که این منظقه را ترک کنید یا نامه میانداختند. ما توجهی به این تهدیدات نکردیم. چون نیاز کشور بود که ما در منطقه جنگی باشیم. کما اینکه وقتی من در مریوان سه سال زندگی میکردم، در خانهای که هیچ حصاری نداشت. نارنجک هم در خانه ما انداختند، ولی بنده چون نیاز بود که بمانم و هراسی از دشمن نداشتم، در همان خانه به زندگی ادامه دادم. من در همان خانه زایمان کردم و بچه بزرگ کردم. نه تنها منطقه و خانه را ترک نکردم. بلکه همسرم را تقویت کردم. میگفتم تا روزی که شما اینجا هستی من هم هستم. تا وقتی که شما را انتقال بدهند به یک شهر دیگر من باز هم در کنار شما خواهم بود. همانجور که شما سرباز ولایت هستید، بنده هم سرباز شما هستم. وقتی در منطقه جنگی همراه ایشان بودم دائم هم غسل شهادت میکردم. از جادههایی که ما از شهرستانهایی مثل پاوه و جاجرود و مریوان به مرکز استان میآمدیم، چون امنیت نبود و هر آن ممکن بود که ما به کمین دشمن بخوریم، من دائم غسل شهادت داشتم و آماده شهادت بودم اما قسمت نشد.

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت+تصاویر

ماجرای نارنجک انداختن ضد انقلاب مریوان در خانه/ترکش تا روی فرشها آمده بود

*
وقتی در مریوان نارنجک به خانه انداختند، شما خانه بودید؟

من حضور نداشتم اما روز قبلش به دلیل این که باردار بودم و به شدت مریض شده بودم، همسرم من را به وسیله یکی از بچههای بومی که پرسنل مریوان بود، با یک ماشین فرستاد همدان برای مداوا. جریان از این قرار بود که حاج سعید هر روز صبح که بلند میشد، دوست داشت بیاید حیاط وضو بگیرد. ما یک حوضچه کوچک در حیاط داشتیم، ایشان هر صبح میرفت آنجا. ضدانقلاب متوجه شده بودند که ایشان هر صبح میآید حیاط وضو میگیرد. من هم که بیخبر در همدان بودم. ایشان آمده بود برود در حیاط وضو بگیرد. وضو گرفته بود و آمده بود داخل اتاق پشتی که از حیاط دور بود. آنجا مشغول نماز بوده که یک دفعه میبیند از دیوار نارنجک میاندازند. حیاط ما شمالی بود و هیچ حفاظی نداشت. شهید میگفت خواست خدا هر چه باشد. وقتی نارنجک انداختند، تمام شیشهها سوراخ سوراخ شده بود. حتی ترکش تا روی فرشها آمده بود. توی حیاط هم در ورودی به اندازه یک بشکه گود شده بود. ولی وقتی من همدان بودم، شهید به من خبر نداد. وقتی تلفنی صحبت کردیم نگفت که چنین قضیه ای پیش آمده. اصلا برای من نگفت که من ناراحت شوم. وقتی که برگشتم، خودم متوجه شدم. دیدم توی حیاط و در ورودی بازسازی شده. پرسیدم گفتم اینها چرا اینجوری شده؟ وقتی که من میرفتم این طور نبود. گفت چنین قضیهای پیش آمده. چیزی نبوده و هیچ کاری هم نمیتوانند بکنند. الحمدلله شهید اتاق پشتی بود و صدمه جانی ندیده بود. اما در واقع دشمن هم چیزی گیرش نیامده بود و نتوانسته بود کاری کند.

الان برای حفظ نظام هم خون میدهیم و هم خون دل میخوریم

*
در آن سالها باز هم سوء قصدی به جان شهید قهاری شد؟

بله غیر از این هم تهدیدات ادامه داشت. هفت سالی قبل از شهادتشان بود که ایشان با رنویی که داشتیم و برای کارهای شخصی از آن استفاده میکردیم، در خیابان کمربندی ارومیه میآمد، یک تیری از دور به سمتش شلیک کرده بودند که آن تیر هم به خودش اصابت نکرده بود و از روی سقف ماشین رد شده بود. در واقع رنگ ماشین رفته بود. وقتی که خانه آمد، خب روحیات من را میدانست و میدانست اگر بازگو کند این طور نیست که من منعش کنم و نگذارم بیرون برود. گفت الحمدلله مشکلی پیش نیامد اما دشمن تیری به ما زد و الحمدلله به خطا رفت و توضیح داد که تیر از سقف ماشین رد شده. این دومین بار بود.

*
معمولا وقتی این اتفاقات میافتاد برایتان تعریف میکرد یا ممکن بود از شما پنهان کند؟

با توجه به روحیات من که میدانست، پنهان نمیکرد. چون بنده هم مثل خودش آماده بودم. میدانستم که هر چه پیش بیاید خواست خداست و ما تا الان ایستادهایم و از الان به بعد هم باید بایستیم. طبق فرمایش دکتر بهشتی ما برای حفظ نظام و حفظ اسلام یا باید خون بدهیم یا باید خون دل بخوریم. که الان هم ما هر دوی اینها را داریم. هم خون میدهیم و هم خون دل میخوریم.

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت+تصاویر


شهید قهاری در دوران حیات 5 بار مجروح شد

*
چند بار مجروح شدند؟

پنج بار؛ ایشان اولین مجروحیتش انگشتش بود که در سال 58 با افراد ضد انقلاب در دهکلان درگیر شده بود و در همین حین انگشت اشارهاش کج شده بود. دومین مجروحیت، از ناحیه ران در درگیری با حزب کومله و دموکرات که ایشان تا مرز شهادت پیش رفت. سومین مجروحیتش، در عملیات کربلای 5 بود در شلمچه بر اثر ترکش از ناحیه کمر و دست مجروح شد. چهارمین مجروحیتش در اشنویه یکی از بخشهای مرزی ارومیه است، آن جا با حزب تنبهتن درگیر شدند و دوباره از ناحیه ران مجدد مجروح شدند و شش ماه طول درمان داشت. دو ماه در بیمارستان شهید محلاتی تبریز بستری بود و چهار بار مجروحیتش و مخصوصاً این مجروحیت آخرش ایشان را تا 50 درصد جانبازی کشاند. پنجمین مجروحیت آن عارضه شیمیایی بود که این اواخر در نزدیکی شهادتش بروز کرد که از ناحیه سینه و پوست خود را نشان داده بود. در واقع شهید قهاری پنج بار مجروح شد و 50 درصد جانبازی داشت.

نقش شهید قهاری در آزادسازی پاوه و توصیه شهید چمران

*
شهید قهاری سرو کارش بیشتر با مناطق غرب کشور و کردستان بود، طبیعتا با شهدای شاخصی همچون شهید بروجردی مسیح کردستان، شهید چمران و شهید صیاد در ارتباط بودهاند. خاطراتی از آنها دارید؟

همسرم با شهید بروجردی و احمد متوسلیان در کردستان ارتباط تنگاتنگ داشت، همیشه از این دو شخصیت بزرگوار خاطره تعریف میکرد، اما بنده الان در این مورد حضور ذهن ندارم. اما با شهید چمران خاطرات خاصی داشته است. در آزاد سازی پاوه که سال 58 اتفاق افتاد. شهید قهاری تازه جذب سپاه شده بود و سپاه نیز در همان سال تأسیس شده بود. پاوه محاصره میشود و حضرت امام دستور میدهند که پاوه حتماً باید آزاد شود و میگویند: به داد پاوه برسید. ایشان هم بنا بر وظیفه شخصیاش سریع تصمیم رفتن به پاوه میگیرد و تعدادی از برادران همدان که مانند خودش تازه جذب سپاه شده بودند، تعریف کردند: وقتی میخواستیم به پاوه برویم و به عنوان پاسدار آنجا حضور پیدا کنیم شهید قهاری هم همراه ما بود. ما نمیدانستیم و بلد نبودیم که چگونه برویم، چه کار کنیم و چگونه سوار شویم. از همان وقت قهاری ما را فرماندهی میکرد. تویوتایی داشتیم که پشتش باز بود. شهید قهاری چون در زمان شاه خدمت سربازی رفته بود به ما طبق فرمول نظامی دستور میداد. هشت نفر از ما را در ماشین گذاشت و حتی در سوار شدن پشت تویوتا نیز به ما میگفت چگونه پیاده و سوار شوید و قشنگ سازماندهی میکرد و پشت یک تویوتا سوار شدیم و به سمت پاوه رفتیم.

علاوه بر این که بلد بود خیلی مسلط و حرفهای بود و همه ما را فرماندهی میکرد. همان روز اول جنگ پاوه بنا به دستور امام رفتیم و ایشان در آن جا مسئولیت همه ما را قبول کرد و بالأخره برای آزاد سازی پاوه کمک کردیم.خود شهید قهاری هم میگفت وقتی وارد پاوه شدیم، ضد انقلاب شهر را گرفته بودیم و جایی نداشتیم. منتها اول به کمک خداوند و دوم به کمک رزمندگان اسلام موفق شدیم. هیچ کس فکر نمیکرد که پاوه از دست ضد انقلاب نجات پیدا کند. آن زمان شهید چمران در پاوه بود. روز آخر که پاوه را از دست ضد انقلاب گرفتیم و آزاد کردیم و امنیت نسبی ایجاد کردیم من یک امتحانی داشتم چون شهید قهاری به خاطر رفتن به سپاه بیرجن درسش را در دبیرستان نیمه کاره گذاشته بود و در آن مقطع داشت ادامه میداد. ایشان گفت میخواستم به همدان برگشته و امتحان بدهم. در طول مسیر پاوه به دکتر چمران رسیدم. پیاده شدیم و همدیگر را دیدیم. به من گفت: "آقای قهاری شما کجا میروی؟" گفتم: "به همدان میروم چون امتحان دارم." شهید چمران گفت: "امتحان چی؟! امتحان تو اینجاست!" من به توصیه دکتر چمران همان جا ایستادم.

از خودگذشتگی پاسداران در پاوه

در همان مسیر خانم دباغ را دیدم و خانم دباغ هم (ایشان همشهری شهید یعنی همدانی است) گفت آقا سعید من مقداری پول بهت میدهم که کمک مردمی است. اینها را به بچههای رزمنده بنا بر مصلحت خودت تقسیم کن. من مبلغ را به پاوه بردم. بچهها را پیدا کردم و پول را آوردم به هر کدام مبلغی را دادم و به هرکس پول را میدادم نمیگرفت و اولی میگفت بده دومی، دومی میگفت بده سومی و سومی میگفت بده چهارمی و در آخر میگفتند ما فی سبیل الله به اینجا آمدهایم و پول و ملبغ یعنی چی؟ حقوق یعنی چی؟ نهایت یک فرمانده گردانی به نام انور احمدی که ایشان خانه ما در پاوه زیاد میآمد. سعید گفت این مبلغ را دست آقای انور احمدی دادم و گفتم این را بین کسانی که میشناسید مستضعف هستند بده چون بچهها مبلغ را نمیخواهند.

میخواهم بگویم که اسلام در همه دورهها بوده است و آن انسانهایی که مورد آزمایش خدا قرار میگیرند و از تمام جان و مال و اولاد و همه چی میگذرند و فی سبیل لله میشوند در این زمان ما داشتیم که نمونههای آن را و الان نیز کم نداریم. الان هم هستند و در گمنامی تمام زندگی میکنند.

فرصت یکساله حاج سعید برای شهادت+تصاویر

* از سالهای جنگ تحمیلی بگویید. سال 63 وقتی ازدواج کردید هنوز نیمی از سالهای دفاع مقدس باقی مانده بود. در آن روزها زندگیتان چطور بود؟

سال اول ازدواجمان در سنقر که شهر خودم است زندگی میکردیم. درست است که آن جا وطن من بود اما من در ناامنی کامل بودم. هیچ امنیتی نداشتم. به خاطر این که از زندگی پدر و مادر خارج شدم و رفتم در زندگی شهید قهاری. زندگی این شهید یک خانه سازمانی در حاشیه و کنار شهر بود که تازه ساخته شده بود. این خانه فاقد هر نوع امکانات بود. یک شهرستان کوچک را در سی سال گذشته ملاحظه بفرمایید که تازه ساخته شده باشد. نه آسفالت داشتیم، نه تلفن، و نه نرده و پنجره که امروزه همه روستاها دارند. یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک داشتیم که اکثر اوقات هم خراب میشد و برفک داشت و کسی نبود آنتن و این چیزها را تعمیر کند. من همان جا فرزند اولم بنت الهدی را به دنیا آوردم.

ما یک سال در سنقر ماندیم. اما تمام این مدت را شهید آنجا نبود. شهید قهاری قبل از این که با بنده ازدواج کند دو سال در سنقر بود اما بعد از ازدواج با من فقط چند ماهی آنجا بود. بعد من را آنجا تنها گذاشت و خودش به عنوان فرمانده سپاه جوانرود معرفی شد. جوانرود هم یکی از بخشهای مرزی محروم استان کرمانشاه بود. اما امروزه شهرستان شده و یک شهر توریستی دارد. بازار و بازارچه دارد و مردم در آنجا خرید میکنند. ولی زمانی که ما زندگی می کردیم یک بخش مرزی محرومی بود. مردم کرد اهل تسنن آنجا زندگی میکنند. در سنقر ماندیم تا این که من زایمان کردم و بچه چهار ماهه شد. بعد همسرم آمد و من را به جوانرود برد. وقتی که زایمان کردم، خواست خدا بود که ایشان یک بار آمد برای مرخصی و به زایمان من برخورد. یعنی عمدا نیامد که وقتی من میخواهم زایمان کنم رسیدگی کند. اتفاقی بود. ایشان دو روز پیش من بود و دوباره رفت منطقه و تا 40 روز نیامد. بچه که چهار ماهه شد، ما دوباره وسایلمان را جمع کردیم، رفتیم جوانرود. البته ایشان زیاد به جوانرود رفتن ما راضی نبود و میگفت می ترسم اذیت شوی. آن جا یک بخش محرومی است. آلوده است. آب ندارد. ولی من خودم خیلی اصرار داشتم که آنجا بروم. دیدم من الان اینجا تنها بایستم چه کار کنم. حداقل بروم آن جا که این بنده خدا مدام در این مسیر در حال رفت و آمد نباشد. تلفن هم نبود که ارتباطی داشته باشد. جوانرود اولین شهر مرزی بود که من رفتم. حدود دو سالی آن جا زندگی کردم.

ماجرای مجروحیت در کربلای5

*
ایشان جبهه جنوب هم رفتند؟

از فرماندهان کردستان بود اما در برخی عملیاتهای جنوب شرکت می کرد. مثل عملیات کربلای5 در شلمچه. تا عملیات شروع شد تعدادی از بچههای عملیاتی که اطراف خودش بودند را برداشت و رفت کربلای پنج. در کربلای پنج مجروح شد. من نمیدانستم که به او در عملیات چه گذشته و کی به خانه می آید، یک روز زنگ زدند و من رفتم در را باز کردم. دیدم شهید قهاری از در که آمد تو، یکی از دستانش در آستین بلوزش نیست. جمع کرده و دستش را بسته. خیلی عادی آمد تو. من سوال کردم دستت چی شده؟ چرا توی آستین بلوزت نیست؟ گفت چیزی نیست. یک کمی مجروح شدم که الان خوب شده. من هم فکر کردم واقعا چیزی نیست. بعد دیدم نشست و خیلی هم درد داشت و اصلا حالش مناسب نبود. ولی نمیخواست به روی خودش بیاورد که من مجروح شدهام. دیدم زنگ زد از بهداری سپاه بچهها برای پانسمان آمدند. وقتی که زخم را باز کردند، دیدم که قسمت کمر و دندههایش پر از ترکش است و زخم بزرگی آنجا هست. طوری که روی دستش اثر گذاشته بود که نمیتوانست دستش را آویزان کند و آن را جمع کرده بود. گفتم پس چرا شما گفتی چیزی نیست؟ گفت شما نمیدانی. در آن جا نبودی که ببینی بچهها چطور تکه تکه شدند. نمیدانی چه کسانی شهید شدند. من رویم نمیشود بگویم مجروح شده ام.

*
شما اطلاع داشتید که ایشان رفت جنوب؟

بله؛ وقتی میرفت گفت. اما من جزئیات قضیه را نمیدانستم که عملیاتی به این گستردگی در پیش است. گفتم اینها همیشه رزمندهاند و جنوب هم برای جنگ میروند. اما عملیاتی به این گستردگی که ما چقدر شهید دادیم و چقدر از بچههای سپاه صدمه دیدند را نمیدانستم. این سومین مجروحیت ایشان بود.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار