نخستین فرمانده لشکر سیدالشهدا

قلبی که آرام و قرار شهادت نداشت/ مهمان بانوی دو عالم

در زمانى قلم به نیت وصیت بر کاغذ مى لغزانم که هیچ‌گونه لیاقت شهادت را در خود نمى‌بینم. وقتى به قلبم رجوع مى‌کنم غیر از سیاهى و تباهى و معصیت چیزى نمى‌یابم و به همین دلیل است که از پروردگار توانا عاجزانه می‌خواهم که تا مرا نیامرزیده است از دنیا نبرد.
کد خبر: ۱۷۶۲
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۶:۲۸ - 04August 2013

قلبی که آرام و قرار شهادت نداشت/ مهمان بانوی دو عالم

خبرگزاری دفاع مقدس: شهید علیرضا موحد دانش اولین فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا و فرمانده گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده داشت که نقش فعالی در مراحل سه گانه "الی بیت المقدس" و آزادی خرمشهر ایفا کرد.

در زیر، برگ هایی از زندگی علیرضا موحد دانش را از زبان نزدیکان وی می خوانید:

در خرداد سال 1361 با دختری مؤمنه عقد ازدواج بست. پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عملیات "والفجر 1" با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات مجروح شد.

مهمان بانوی دو عالم

مادرش می گوید: چند روز قبل از شهادت علیرضا من که در خارج از کشور به سر میبردم، خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم که تمام کوچه مان را چراغانی کرده و دیوارهایش را از پرچم پوشاندهاند. خانم فاطمه زهرا (س) جلوی در خانه ایستادهاند و مردم بین خودشان نقل پخش میکنند. دریافتم که شاید برای علیرضا اتفاقی افتاده است و همینطور هم بود. چند روز بعد همسرم از ایران تماس گرفتند و خبر شهادت او را به من رساند.همه چیز همان طور که علی می خواست شد.

سیزدهم مرداد سال 1362 و عملیات والفجر 2 بود. علیرضا که زخمی شده بود، در آخرین لحظات به سختی خودش را به بیسیم عراقیها رسانده، سیم آن را با دندان جوید تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد. پس از قطع سیم که دشمن متوجه این کار علی شد، او را به رگبار بسته، راهی دیار بهشت گرداند. پیکرش، همانطور که آرزو داشت پس از مدتها، به وطن بازگشت و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.

روز 22 مرداد، یعنی درست در سالگرد ازدواجش، علی را در بهشت زهرا دفن کردند و در همان مسجدی که مراسم عروسی اش را در آن برگزار کرد ، برایش مراسم ختم گرفته شد.

مأموریتی را که انجامش برایم سخت بود، خودش به عهده گرفت

همرزم او می گوید: مسئولیت رساندن خبر شهادت علی به عهده من گذاشته شد و این سختترین مأموریتی بود که تا آن موقع انجام داده بودم. تمام راه را با خودم فکر میکردم چگونه و با چه جملهای شروع کنم.


پدر و مادر علی دو پسر و یک دختر داشتند. یک پسرشان که در عملیات بیت المقدس شهید شده بود، دخترشان هم بعد از ازدواج در ایران نبود و مادر علی هم به خاطر بچه دار شدن دخترش به آنجا رفته بود. حالا من باید در این تنهایی خبر شهادت پسر بزرگشان را میرساندم. آقاجان در را به رویم باز کرد. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و برای آنکه وانمود کنم از علی خبر ندارم پرسیدم: علی برگشته؟


آقاجان نگاه معنیداری به من کرد و گفت: بیا تو.
وقتی داخل خانه شدیم، آقاجان روبه رویم دوزانو نشست. آرام و متین گفت:
اومدی خبر شهادت علی رو به من بدی؟ اگر فکر میکنی ذرهای ناراحت میشم، اشتباه میکنی. دیشب خواب علی رو دیدم. از من خداحافظی کرد و گفت: "بابا منو حلال کن. من دیگه رفتم ".


بعد آقاجان به خانه دخترش در خارج تلفن کرد و همسرش را پای تلفن خواست. وقتی ارتباط برقرار شد، مادر علی اولین حرفی که زد، این بود که خواب علی را دیده و از شهادتش خبر دارد.
علی این بار هم به کمکم آمده بود. مأموریتی را که انجامش برایم سخت بود، به عهده گرفته بود.
در راه که برمیگشتم به یاد عملیات بازی دراز افتادم. آن زمان که علی دستش قطع شده بود، کنارش رسیده بودم و او با آن حالت عرفانی پرسیده بود: "آقا رو دیدی؟ "


بعد در بیمارستان از بسیجی ایی صحبت کرده بود که از دست آقا امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف آب نوشیده بود. بعدها با یادآوری این قضیه علاقهمند شدم آن بسیجی را پیدا کنم. خیلی تلاش کردم. سراغ تکتک بچههایی که در آن عملیات شرکت داشتند رفتم. بچههای گردان شش، چهار، هفت، نه و بسیجیهای محلی و ثابت خودمان؛ اما هیچکس در این باره چیزی نمیدانست.
حس عجیبی داشتم، حسی که میگفت آن بسیجی خود علی بوده. خوش به سعادتت علی.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار