روایت "محمد مهدی شفازند" از عملیات بیت المقدس

با دست خودم رود‌ه‌هایم را جا زدم

در تیر رس دشمن بودم و کسی نمی‌توانست کمکم کند. با دست خودم روده‌هایم را جا زدم. یکی از چشم‌هایم نمی‌دید. دست زدم متوجه شدم مایعی از چشمم بیرون ریخته، احتمالاً سفیدی چشمم جدا شده بود. با انگشت آن را فشار دادم و داخل چشمم کردم، حدود نیم ساعت به همین وضع بودم.
کد خبر: ۱۸۴۸۵
تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۴ - 09May 2014

با دست خودم رود‌ه‌هایم را جا زدم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، عملیات بیتالمقدس دهم اردیبهشت سال ۶۰ آغاز شد، خاطرهی یادگار دوران دفاع مقدس "محمد مهدی شفازند" این عملیات را در زیر میخوانیم:
 
مرحله آخر عملیات بیت المقدس نیروها وارد خرمشهر شده بودند. حاج "قاسم سلیمانی" فرمانده لشکر ثارالله، من و شهید راجی را مامور کرد که گزارشی از منطقه بیاوریم. کنار رودخانه کارون در منطقه گمرک عراقیها هنوز مقاومت میکردند. بین راه به نیروهای لشکر محمد رسول الله(ص) برخورد کردیم .آن روزها حال و هوای خاصی بر جبههها و پشت جبههها حاکم بود. همه مردم چشم به آن عملیات دوخته بودند و انتظار شنیدن خبر آزادی خرمشهر را داشتند. همانطور که جلو میرفتیم دو نفر از بچههای اصفهان به ما رسیدند و خواستند همراه آنها برویم تا آخرین نیروهای عراقی را که مقاومت میکردند دستگیر کنیم یا به هلاکت برسانیم از یک تله خاک کوچک گذاشتیم. تیر زیاد میآمد به یک نفربر سوخته رسیدیم و پشت آن سنگر گرفتیم.
 
به جلو نگاه کردم چند عراقی به فاصله سی چهل متری ما در حال جلو آمدن بودند. یکی از آنها سر تفنگش را نارنجک تفنگی بسته بود. میخواستم به طرفشان شلیک کنم اما حس کردم چیز محکمی به سینهام خورد. فکر کردم همان عراقی با نارنجک تفنگی مرا زده است بعدا متوجه شدم خمپاره کنارمان خورده. گوشهایم سوت کشید نور سفیدی جلوی چشمانم روشن شد خودم را روی هوا حس کردم برادرم که پشت سر من قرار داشت و صحنه را می دید و خودش هم آنجا ترکش خورده بود، بعدا گفت یکی دو متر از زمین جدا شدی و آنقدر محکم روی آسفالت زمین خوردی که من فکر کردم اگر با ترکش خمپاره شهید نشوی با این شدت که زمین خوردی حتما زنده نمیمانی، در صورتی که من حس کردم مانند پر کاه سبک شدم و آرام به طرف زمین آمدم همه حرکات، کند شده بود احساس میکردم چند دقیقه طول کشید تا به زمین رسیدم. تقریباً چیزی نمیفهمیدم بعد از مدتی چشم باز کردم و سرم را کمی بلند کردم دیدم رودههایم بیرون آمده است.
 
من در تیر رس دشمن قرارداشتم و کسی نمیتوانست کمکم کند، با دست خودم رودههایم را جا زدم. یکی از چشمهایم نمیدید. دست زدم متوجه شدم مایعی از چشمم بیرون ریخته. احتمالاً سفیدی چشمم جدا شده بود. با انگشت آن را فشار دادم و داخل چشمم کردم حدود نیم ساعتی به همین وضع بودم که راجی خودش را به من رساند و چفیه خودم را روی شکمم بست و با کمک یکی دونفر مرا عقب بردند. نیروهای زیادی داخل خرمشهر بودند و آمبولانسها در بین جمعیت به سختی جلو میرفتند، راننده آمبولانسی که مرا سوار کرد اصفهانی بود. روحیه خوبی داشت و با خواندن شعر، به بچههای مجروح روحیه میداد. دو نفر دیگر هم همراه من سوار شده بودند. مرا کف ماشین خواباندند. جالب این بود که آمبولانس لاستیکهایش روی زمین خوابیده بود به سختی جلو میرفت. راننده گفت: برای بیرون رفتن از منطقه گمرک باید روی ریل راه آهن جلو برویم تا زودتر به جاده خرمشهر اهواز برسیم.
 
چرخهای آمبولانس را روی ریلها انداخت و با سرعت جلو میرفت. من فقط صدایش را میشنیدم و در هر دست اندازی بیهوش میشدم. یادم هست به بچههایی که روی صندلیها نشسته بودند گفت: سرتان را پایین بگیرید و بخوابید کف آمبولانس چون اینجا در تیر رس دشمن است که یک دفعه بچهها خودشان را روی من انداختند. درد تمام وجودم را فراگرفت و بیهوش شدم مجدداً که به هوش آمدم متوجه شدم از یک طرف تیر به ماشین اصابت میکند و از طرف دیگر بیرون میرود اما راننده بدون توجه سرش را پایین گرفته و با سرعت جلو میرفت. بالاخره به محل بهداری تاکتیکی رسیدیم، سریع لباسهای مرا بیرون آوردند، پرستارها بالای سرم آمدند و بعد از پرسیدن اسم و گروه خونی، همانجا خون وصل کرده تمام بدنم را باند پیچی کردند و به سمت هلیکوپتر بردند. جا نبود. مرا به زور جا دادند. چیزی نمیفهمیدم، در بین راه هواپیماهای دشمن ظاهر شده بودند و هلیکوپتر ناچار شده بود یک دفعه ارتفاع کم کند که سِرُم از بالا به شدت روی شکمم افتاد دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم وارد محوطه بیمارستان ارتش در اهواز می شدیم مردم دور ما را گرفته بودند همه تکبیر می گفتند و شادی می کردند. آنجا فهمیدم خرمشهر آزاد شده است. مرا وارد سالن بیمارستان کردند جای سوزن انداختن نبود.
 
مراگوشه ای گذاشتند و هر کس می آمد آمپولی به بازویم می زد و علامت می گذاشت و می رفت .بعدا ً فهمیدم آنها آمپول کزاز بودند که یکی کافی بود. من مرتب بیهوش می شدم و مجدداً به هوش می آمدم .مرا داخل یک دستشویی  که روی سنگهای آن تخته گذاشته بودند خواباندندهر پزشکی بالای سرم می آمد می گفت این دارد شهید می شود زودبه اتاق عمل منتقلش کنید ولی می رفت و خبری نمی شد زیرا به حدی مجروحین زیاد بودند که نوبت به من نمی رسید. ساعت 2 بعد از ظهر مجروح شده بودم اما ساعت یک بعد از نیمه شب  به اتاق عمل منتقل شدم. داشتند دستهایم را به دو طرف تخت می بستند و داروی بیهوشی را آماده  می کردند که یکدفعه در اتاق عمل باز شد و گفتند این مجروح اورژانسی تر است. سرم را کمی چرخاندم دیدم مجروح یک قسمت از سرش رفته و مغزش پیداست اما هنوز زنده بود پرستار ها مرا بلند کردند و تقریباًاز فاصله نیم متری به زمین انداختند دیگر نمی توانستم  حتی آخ بگویم و بیهوش شدم مثل اینکه دو روز بیهوش بودم و در همان حال مرا عمل کرده بودند پزشکان می گفتند یا در حال کما شهید می شود یا شاید در اثر یک شوک به هوش بیاید. دوستم جواد رزم حسینی آمده بود بالای سرم. هر چه صدایم زده بود نمی فهمیدم که با ناراحتی زیاد سیلی محکمی به گوشم می زند. یک دفعه چشمانم را باز می کنم و جواد را می بینم اما دوباره بی هوش می شوم. پزشکان با جواد دعوا می کنند . اما گفته بودند این سیلی شوک خوبی بوده که تو را از حال کما در آورد.
 
همان شب قرار شد مرا به تهران اعزام کنند و دایی ام که همان جا از مسئولین تدارکات بود خبر مجروح شدن من را خودش به بیمارستان رساندو کارهای اولیه من را برای انتقال به تهران انجام داد. روی باند اهواز فقط یک هواپیمای ارتشی قدیمی بودکه به علت این که مجروح زیاد بود نمی خواستند من را سوار کنند خلاصه با اصرار دایی ام سوار شدیم. من تمام راه بی هوش بودم و دایی ام که توکابین خلبان اجازه داده بودند بایستد و همراه من باشد می گفت: هواپیما ان قدر کهنه بود که تمام چراغ های هشداردهنده اش روشن بود و خلبان گفته بود ما در یک موقعیت جنگی هستیم و با توکل با خدا هواپیما را بلند می کنیم.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار