به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، رزمندگان کرمانی در عملیات فتح المبین و حتی قبل از آن با شجاعت و شهامتی که از خود نشان داده بودند، توانایی و قابلیتهای خود را به اثبات رسانده و مسئولین اداره کننده جنگ را قانع کرده بودند که قادر هستند در سخت ترین شرایط به مبارزه ادامه بدهند و از همین رو ماموریت عبور از کارون که در ابتدا به تیپ ثارالله واگذار شده بود لغو و عملیات در محور کرخه به آنها واگذار شد. اینک خاطرات سردار "عبدالحسین رحیمی" از عملیات بیت المقدس را در ادامه میخوانیم:
چاشنی گم شده
ساعت 30 دقیقه بامداد عملیات شروع شد، 20 دقیقه بعد "اصغر ایرانمنش" به سیم خاردارهای عراقی رسید، چاشنی اژدر بنگال گم شده بود ناچار با چاشنی نارنجک سیم خاردارها را منفجر کردند. گردان خوشی از خط گذشت و خاکریز اول را پاکسازی کرد، سنگرهای تیر بار را یکی بعد از دیگری منهدم کردند، عدهای از عراقیها کشته شدند و تعدادی فرار کردند، بچهها خاکریز دوم را هم گرفتند. تعدادی از عراقیها همان جا اسیر شدند و 3 دستگاه نفربر زرهی عراق منهدم شد. با روشن شدن هوا پاتک عراق آغاز شد، بچههای سردار حسنی موقعیت خوبی نداشتند، نیروی کمکی هم نمیتوانست خودش را برساند چون یکی از سنگرهای تیربار دشمن پاکسازی نشده بود و تیر بار مشرف به دشت بود و پشت سر بچهها را میزد و اجازه نمیداد نیروی کمکی برسد، تانکهای عراقی هم رسیدند و تعدادی از بچهها شهید شدند و سردار حسنی که از ناحیه شکم تیر خورده و زخمی شده بود با عده دیگری اسیر شدند.
مقاومت کن برادر
بچهها تا شب مقاومت کردند البته تعدادی شهید و مجروح دادیم، عراق با گلوله مستقیم تانک و توپ و خمپاره همان خط محدود را میکوبید، من شب وارد خط شدم، اوضاع واقعاً بحرانی بود، عراقیها از هر سمت هجوم میآوردند و تعداد کمی از بچهها که باقی مانده بودند مقاومت میکردند. از راست و چپ عراقیها جلو میآمدند. آن شب من تصور میکردم بعضی از بچهها از خستگی خوابیدهاند. لباس، یقه و هر جایی را که در آن تاریکی به دستم میآمد میگرفتم و مرتب میگفتم، مقاومت کن برادر. صبح که هوا روشن شد متوجه شدم بیشتر آنهایی که من فکر میکردم خوابیدهاند در حقیقت شهید شده بودند. صبح فشار عراقیها بیشتر شد، طول خط به چند متر نمیرسید تانکها را میدیدم که از راه دور شلیک میکردند. پشتیبانی به قدری سخت بود که اگر یک کلمن آب میرساندند محشر بود.
سقوط خط
درگیری با نارنجک شروع شد؛ وقتی به پشت سَرم نگاه کردم دیدم خط خالی شد، فقط چند نفری که واقعاً مرد بودند باقی ماندند مثل سردار مارانی، سردار محمودی، حمید مشهدی، یوسف الهی، ابوسعیدی و چند نفر دیگر که اسامی آنها یادم نمیآید، در همین موقع عراقیها هم از دو طرف جلو میآمدند، یک نفر دیگر که نام او یادم نمی آید، به من گفت: آقای رحیمی بیا ما هم برویم؛ خط خالی شده. از قرارگاه هم دستور عقب نشینی دادند، من هیچ وقت آن صحنه را فراموش نمیکنم وقتی همان تعداد محدود مجبور به عقب نشینی شدیم، زخمیهایی که روی زمین افتاده بودند پای بچهها را میگرفتند و التماس میکردند که آنها را ببریم. من چون آنجا مسئول بودم افراد را مجبور کردم که هر نفر یک زخمی ببرد وعقب نشینی بدون مجروح را ممنوع کردم و خودم ماندم تا نظارت داشته باشم، وقتی همه رفتند فقط من و یک نفر دیگر مانده بودیم، با کمک هم یکی از مجروحین را برداشته و حرکت کردیم و در وسط راه از او خواستم که برود و خودم برگشتم تا اطمینان کسب کنم کسی باقی نمانده باشد، فقط شهدا روی زمین بودند و بعد آهسته آهسته و با ناراحتی خط را ترک کردم، خطی که برای حفظ آن شهید و مجروح زیادی داده بودیم.
تعقیب
برای مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس با هدف آزادسازی خرمشهر، آماده شدیم که صبح عملیات را انجام بدهیم، سکوتی مطلق بر خط عراق حکم فرما بود و دیدیم عراقیها عقب نشینی کردهاند، دستور رسید دشمن را تعقیب کنید. من و حاج قاسم و آقای بشر دوست و چند نفر دیگر که همه از بچههای اطلاعات قرارگاه بودند، با یک جیپ و یک استیشن حرکت کردیم. در مسیر جنازۀ شهدا را میدیدیم که عراقیها روی آنها خاک ریخته بودند، چند روز از حمید عربنژاد خبر نداشتیم و احتمال میدادیم که شهید و یا اسیر شده باشد، بالاخره بعد از عقب نشینی عراقیها وقتی عدهای از بچه ها جلو میرفتند اجساد شهدا را میبینند و در یک محلی متوجه چند شهید میشوند که روی هم افتاده و عراقیها هم روی آنها خاک ریخته بودند و حمید عربنژاد یکی از همان شهدا بود.
تا مرز بین المللی
هرچه به مرز بین المللی نزدیکتر می شدیم آهسته و با احتیاط جلو میرفتیم و گاهی در بین راه توقف میکردیم تا مطمئن شویم که کمین دشمن وجود نداشته باشد. آخرین محلی که ایستادیم بچهها روی سقف ماشین میرفتند و با دوربین اطراف را نگاه میکردند، وقتی حاج "قاسم سلیمانی" رفت بالای ماشین و دوربین انداخت، سریع خودش را به پایین انداخت و گفت: توپ 106 به سمتمان شلیک شد.
فوری سوار شدیم هنوز دور نزده بودیم که گلوله خورد بغل استیشن و جیپ و به محض اینکه حرکت کردیم چند گلوله دیگر آمد و آخرین گلوله خورد بین ما و جیپ و سقف ماشین سوراخ شد و چند نفر از بچهها از ناحیه سر مجروح شدند و ماشین پنچر شد، ترکش گلوله توپ به سر بچهها اصابت کرده بود، با همان وضع پنچری مسافت زیادی رفتیم تا از تیر رس دشمن دور شویم و البته مشخص شد که دشمن در چه محدودهای است.
بوسه بر خاک خرمشهر
قرار شد 2 گردان به کمک تیپ محمد رسول الله ببریم، وقتی رسیدیم برای اولین بار حاج "احمد متوسلیان" را در جنوب دیدم، خودم را معرفی کردم و به یادش آوردم که در کردستان فرمانده ما بود، مرا شناخت و با چهره بشاش در آغوشم گرفت، چهره خندان او را هیچ وقت فراموش نمیکنم، در خط شلمچه برای کمک به آنها آماده شدیم تا صبح دو نفر زخمی شدند و خط شکسته شد، بچهها زمین خرمشهر را میبوسیدند و در مسجد جامع شادمانی میکردند، عراقیها در آخرین لحظات برای فرار، خودشان را به اروند زده بودند، تعدادی پوتین و کلاه آهنی عراقی کنار رودخانه بود، بعضی از عراقیها که شنا نمیدانستند در آب غرق شدند، شهید فولادی یک پارچه بسیار بزرگی درست کرده بود که بالای مسجد جامع خرمشهر نصب شد.