سالروز شهادت شهید براتعلی رضایی؛

سرباز شهیدی که پیکر سوخته اش آتشی در دل مادر برپا کرد/ ای کاش من تار مویی از سر این شهید بودم

احساسی پر از بوی باران، پیکری سوخته ، عکسی روی دیوار یک محله، حجله ای بر سر کوچه ، دلی بی تاب و نگاه آرام یک مادر به قاب عکسی از پسرش که حالا حتی جسمش را نیز نمی تواند ببیند چون او برای حراست از مرزها در درگیری با اشرار قاچاقچی سوخته شده است حرف های دلتنگی اش را با جسمی که توان دیدنش را ندارد در میان می گذارد.
کد خبر: ۱۸۸۰
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۶ - 14August 2013

سرباز شهیدی که پیکر سوخته اش آتشی در دل مادر برپا کرد/ ای کاش من تار مویی از سر این شهید بودم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شهید براتعلی رضایی در آخرین روز اسفند سال 1349 در "صفا شهر" استان فارس در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. از کودکی رفیق و شفیق همه اهل خانواده و دوستانش بود. منبع درآمد آنها کشاورزی ودامداری بود. تحصیلات ابتدایی را که گذراند، برای اینکه در کارها به پدر و مادرش کمک کند با ترک درس ومدرسه بدون وقفه همه کارها را به عهده گرفت. تا جایی که از هیچ کمکی به خانواده دریغ نمی کرد.

مادرش می گوید: براتعلی کودکی مظلوم و سر به راه بود. کینه و کدورتی از دیگران به خود راه نمی داد. همیشه به من و پدرش در کارها کمک می کرد. روی مسئله نماز و احترام به ما خیلی حساسیت داشتند و همیشه ادب و نزاکت را رعایت می کرد.

زمانی هم که نوجوان و بزرگ شد سعی می کرد تا جایی که می تواند به بزرگ و کوچک احترام بگذارد به آنها کمک کند.

وقتی هم که تکلیفش شد که به خدمت سربازی برود با وجود وابستگی شدیدی که به ما داشت، اما با شور و اشتیاق این افتخار را با جان و دل پذیرا شد و به سمت مرزهای شرقی کشور برای دفاع از ناموس و سرزمینش پای در رکاب نهاده، به سمت زابل شتافت.

بعد از اتمام دوره آموزش که حدود دو ماه و 15 روز طول کشید. براتعلی حدود چهار روز برای شروع مجدد دوره سربازی به مرخصی آمد. انگار حال و هوای دیگری داشت. نیامده، نگران رفتن بود. دلشوره ی عجیبی داشت که آن را با تمام وجودم حس کردم اما به روی خودم نمی آوردم. با اصرار او به دیدار خیلی از دوستان و آشنایان رفتیم. خیلی برایم عجیب بود. انگار به او الهام شده بود، که این آخرین دیدار است، چرا که از همه خداحافظی می کرد و حلالیت می طلبید.

به خانه که رسیدیم با خوشحالی گفت: مادر کارم دیده بانی در یکی از قسمت های مرزی زابل است. لبخندی زد و ادامه داد: از دستم راضی باش.

با این حرفش بغضم را خوردم. دستش را گرفتم و گفتم تو بیشتر از وظیفه ای که داشته ای برای ما بوده ای و با تبسم گفتم: فقط آرزویم دیدن تو در لباس دامادی است که باید آن را برآورده کنی.

هنوز خیلی فرصت برای رفتن داشت اما زودتر آماده رفتن شد، خیلی عجله داشت دلش آرام و قرار نداشت ساکش را که آماده کردم به دستش دادم من را بوسید بسیار نگران برادر کوچکش که 6 ماه بیشتر نداشت بود. وقتی که رفت دلم را هم با خودش برد. بعد از چند روز که کار من فقط دعا بود و دلواپسش بودم. شب به خوابم آمد و با خوشحالی برادر کوچکش را از من گرفت و بوسید لبخندی زد بچه را به من داد و رفت.

من و مادرش تحمل دیدن جسم سوخته او را در خود ندیددیم

پدرش با اشاره به اینکه براتعلی دراولین عملیاتی که با اشرار روبرو شد بلافاصله شربت شیرین شهادت را سر کشید، در تشریح آن می گوید: پسرم بعد از اینکه از ما خداحافظی کرد به خدمت فرمانده می رود. در آنجا عملیاتی ناگهانی پیش می آید که مجبور می شوند به ناچار به جنگ با قاچاقچیان و اشرار که مرز زابل را اشغال کرده اند، بروند.

پسرم به همراه یک افسر و سه سرباز دیگر با یک جیپ شب هنگام به نبرد آن مزدوران می روند، اما بعد از رسیدن به آن محل قبل از اینکه پیاده شوند با شلیک چند تیر از سمت قاچاقچیان به باک ماشین همه آنها در آتش می سوزند .

زمانی که پیکر مطهر فرزندم را از زابل برای خاکسپاری آوردند من و مادرش تحمل دیدن جسم سوخته او را در خود ندیدیم و نتوانستیم او را ببینیم.

برادرش می گوید: در سالهای آخر تعداد شهدای گمنام و مفقودالاثرهایی که تفحص می شدند و برای تشیع آنها را به شهرها می آوردند زیاد بود. دسته دسته مردم برای بدرقه و خاکسپاری آنها می شتافتند. من و براتعلی در زیر تابوت یکی از این شهدا بودیم که او آهی کشید و گفت: ای کاش من تار مویی از سر این شهید بودم خوش به سعادتش.

شهید براتعلی رضایی در 29 شهریورماه  سال 1368 به شهادت رسید که بعد از انتقال پیکرمطهرسوخته اش در زادگاهش " صفا شهر"  برای همیشه آرام گرفت.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار