گفتگو با برادر شهید رضا چراغی:

رضا می گفت من یک پاسدار ساده ام / ابعاد کمتر پرداخته شده از‌‌‌شخصیت حاج احمد متوسلیان

حضور در جبهه توفیقی بود که خدا به ما داد تا آنجا اخلاص آدمها را ببینیم و یاد بگیریم. یکی از اشخاصی که من هنوز هم خیلی دوستش دارم شهید سید رضا دستواره است. ما دو تا از بچگی با هم بزرگ شدیم. بعد هم که آمدم لشکر او مرا پیش خودش برد. خدا می داند که علاقه ی من به دستواره هرگز کمتر از رضای خودمان نیست
کد خبر: ۱۸۹۱
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۹:۴۸ - 10August 2013

رضا می گفت من یک پاسدار ساده ام / ابعاد کمتر پرداخته شده از‌‌‌شخصیت حاج احمد متوسلیان

به مناسبت سالروز انتصاب شهید رضا چراغی به قائم مقامی تیپ 27 محمد رسول الله (ص) محمد چراغی برادر شهید و رزمنده ی دوران دفاع مقدس در محل خبرگزاری دفاع مقدس حضور یافت و درباره ویژگیهای شهید چراغی گفت.

برادر شهید چراغی می گوید: "رضا از شهرت فرار می کرد و معتقد بود که کار را فقط باید برای خدا انجام داد."  وی در باره این ویگی شهید چراغی خاطرنشان کرد: "وقتی با همسرش پیش از عقد صحبت کرده بود، به او گفته بود که مبادا بروی و بگویی که فرمانده لشکر به خواستگاریم آمده. من یک پاسدار ساده هستم که شاید فردا بروم و دیگر نباشم."

محمد چراغی برادر شهید رضا چراغی زندگی انقلابی و نظامی این شهید را چنین روایت کرده است.
محل زندگی ما در نزدیکی ترمینال خزانه بود. رضا تا پیش از سال 1356 که به خدمت سربازی رفت در بازار کنار من و دیگر برادرانم در کار کفاشی کمک می کرد. مدتی پس از پیروزی انقلاب و ایجاد یک آرامش نسبی در تهران پس از اتمام خدمت سربازی و تا ورودش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به همین شغل ادامه داد. البته در کنار این کار رفوگری و برخی کارهای دیگر را نیز تجربه کرد.
 
رضا در سال 1356 وقتی درسش تمام شد به خدمت سربازی اعزام شد. آموزشی را در شاهرود بود و پس از تقسیم، در لشکر 92 زرهی اهواز افتاد. آنجا آجودان شهید بزرگوار "اقارب پرست" شد.
 
هنگامی که حضرت امام خمینی (ره) فرمان تخلیه ی پادگانها را صادر نمودند، "شهید اقارب پرست" هم به تهران آمد. رضای ما هم چند روزی ماند تا اینکه شهید اقارب پرست با او تماس می گیرد و از رضا می خواهد که خودرویش را با خود به تهران بیاورد. ما یک روز صبح دیدیم که رضا با یک دستگاه خودروی آریا آمد در خانه؛ از او درباره خودرو و صاحبش پرسیدیم. راستی این را هم بگویم که رابطه ی میان رضا و شهید اقارب پرست فراتر از نیرو و فرمانده بود. طوری که رضا ایشان را عمو حسن خطاب می کرد. رضا گفت که این ماشین عمو حسن است.
 
این ماجرا هم گذشت تا اینکه مسئله ی انقلاب به اوج خود رسید و کار به درگیری مسلحانه ی علنی با عوامل شاه کشید. در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب، ایشان در درگیریهای محدوده ی میدان ارگ، رادیو و تلویزیون نقش مؤثری داشت. آنطور که خودش تعریف می کرد می گفت که مردم به علت عدم آموزش کافی همینطوری نشسته و یا ایستاده تیراندازی می کردند و نیروهای وابسته به رژیم چون در ساختمانها و در پشت پنجره ها بودند و طبعاً هم جان پناه خوبی داشتند و مسلط بر منطقه ی درگیری هم بودند به راحتی انقلابیها را می زدند.
 
رضا چون آموزش دیده بود فقط از مردم خشاب می گرفت و می گفت که شما دیگر کاری نداشته باشید. او می دانست سلاح ژ-3 شعله پوش دارد ولی از همان دهانه ی سلاح دود مختصری هم به هنگام تیراندازی خارج می شود. رضا با دقت به همین موضوع به ظاهر ساده با تمرکز آتش بر روی همان نقاطی که دود از آن خارج می شد مزاحمت نیروهای رژیم شاه برای مردم درگیر را کاهش داده بود. من هم در همان روزها دو قبضه سلاح که قشنگ یادم هست خیلی هم خوش دست بودند گیرم آمده بود. یکی یوزی و دیگری ژ-3 بود. خب من که زیاد سر در نمی آوردم؛ وقتی رضا آمد و دید خیلی خوشش آمد گفت که این سلاحها خیلی خوش دستند و حسابی به درد وقت درگیری می خورند. وقتی هم که همه چیز تمام شد و درگیریهای تهران خوابید، خودش برد و آنها را تحویل داد.
 
چند روز پس از پیروزی انقلاب، حضرت امام (ره) فرمان بازگشت نظامیان به پادگانها را صادر فرمودند و رضای ما هم به اهواز، محل خدمتش برگشت. مدتی پس از اتمام خدمت سربازیش در خانه گفت که می خواهد به سپاه بپیوندد و چون والدین و دیگر اعضای خانواده به ثبات فکریش اطمینان داشتند هیچ مخالفتی صورت نگرفت و ایشان به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رفت و دوره ی آموزشی را آغاز کرد.
 
بعد از مدتی به کردستان اعزام شد. ظاهراً اولین منطقه ای هم که اعزام شد، پاوه بود. آنطور که من از فضای عکسهایی که انداخته بود استنباط کردم، انگار زمستان 1358 بوده است. به هر حال او بعداً با حاج احمد متوسلیان آشنا می شود و با هم کار می کنند.
 
ما و حاج احمد یک جورهایی نزدیک به بچه محل محسوب می شدیم. آنان وقتی تهران می آمدند بعضی وقتها جلسه می گذاشتند خانه ی همدیگر؛ من ایشان را مواقعی که می آمد منزل ما می دیدم. همینجا هم یک چیزی درباره این مرد بزرگ بگویم و آن اینکه چرا اکثر حرفهایی که درباره حاج احمد زده می شود فقط جنبه ی تنبیه و برخوردهای شدید حاجی را می گویند؟ چرا از اینکه ایشان ضد انقلاب را که آن همه در کردستان شرارت کرده بود نصیحت می کرد نمی گویند؟ یا اینکه وقتی یکی از عناصر ضد انقلاب دستگیر و بازداشت می شد، برای اینکه خانواده اش مشکل پیدا نکنند ایشان آب و آذوقه تهیه می کرد و برای آنان می فرستاد.
 
محمد چراغی درباره چگونگی حضور خود در جبهه های حق علیه باطل و ادامه ی نبرد در میان رزم آوران لشکر 27 محمد رسول الله (ص) به خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس چنین گفت. آن روزی که جنگ به طور رسمی آغاز شد، من در همان بازار مشغول کار کفاشی بودم. بنده بارها از اخوی رضا خواستم که مرا هم با خود به سپاه ببرد. اما ایشان همواره تأکید می کرد که تو اول برو تکلیف شرعیت یعنی خدمت سربازی را انجام بده بعداً اگر شد می برمت. خلاصه، من در تاریخ هیجدهم مهرماه 1359 به خدمت سربازی اعزام شدم. آموزشی را در تهران بودم و هنگامی که تقسیم شدم در پایگاه هوایی چهارم شهید وحدتی دزفول افتادم. خوب یادم هست که ما را از تهران سوار هواپیمای (c 130) کردند و گفتند که چهل و پنج روز مأموریت داریم؛ اما عملاً تبدیل به نود روز شد. به هر حال خدمت سربازی من خرداد ماه 1361 تمام شد.
 
بنده اردیبهشت ماه 1362 یعنی چند روز پس از شهادت رضا رفتم جبهه. ما به صورت بسیجی اعزام شده بودیم. ما را به لشکر 27 حضرت رسول (ص) دادند. خب تو لشکر مسئولین و فرماندهان مرا به واسطه ی برادرم می شناختند. من هم چون گردان حمزه یادگار رضا بود رفتم آنجا. بعد مدتی در مقر قلاجه شهید دستواره که آن زمان فرمانده تیپ ابوذر بود، آمد و مرا برد پیش خودش. ما تا پایان عملیات والفجر چهار با هم بودیم.
 
حالا که حرف والفجر چهار شد بگذارید خاطره ای بگویم. اصلاً قرار نبود لشکر تو دشت پنجوین و دره ی شیلر عمل کند. قرار بود که ما در ارتفاعات بمو سر دشمن را گرم کنیم و بقیه ی یگانها در آن منطقه عمل کنند ولی قرارگاه بنا به یک سری مصالح، دستور داد که ما در منطقه ی اصلی عمل کنیم. خب ما هم کل نیروها را آوردیم و در مریوان نگه داشتیم.
 
اول صبح عراقیها سست بودند و ما راحت تر می توانستیم نیرو جابجا کنیم. منطقه هم طوری بود که تکان می خوردیم در تیر رس بودیم و اگر یک اشتباه می کردیم کلی از بچه های مردم تلف می شدند. خدا بیامرز شهید دستواره نگران بود که الآن بچه ها دارند استراحت می کنند؛ ما چطور می توانیم همان اول صبح نیرو را حرکت بدهیم که آن فاجعه پیش نیاید. من به شهید دستواره پیشنهاد کردم که حدود ساعت سه ی بامداد بلندگوی روی ماشین تبلیغات را روشن کنیم؛ مارش پخش بشود و خودمان هم کمی شلوغش کنیم تا نیروها را  داخل اتوبوسها بفرستیم. از آن طرف به دوشکاها آماده باش بدهیم و بگوییم که تیراندازی هوایی کنند تا نیروها زودتر بجنبند و آماده ی حرکت شوند. جابجایی هر یگان نظامی منظم کلی زمان و دنگ و فنگ می خواهد ولی ما به لطف خدا توانستیم یک تیپ را ظرف یک ربع آماده ی حرکت کنیم. البته تیپ های دیگر لشکر هم توی منطقه با ما بودند ولی تیپ عمار که خدا بیامرز علی اکبر حاجی پور فرمانده اش بود، به ما نزدیکتر و با بچه هایشان عیاق تر بودیم. به هر بدبختی بود ستون نیروها را وارد دشت شیلر کردیم و آماده ی حمله شدیم.
 
پس از سال 1364 و پیش از عملیات کربلای یک به دلیل مشکلات زندگی تسویه کردم و آمدم تهران.
حضور در جبهه توفیقی بود که خدا به ما داد تا آنجا اخلاص آدمها را ببینیم و یاد بگیریم. یکی از اشخاصی که من هنوز هم خیلی دوستش دارم شهید سید رضا دستواره است. ما دو تا از بچگی با هم بزرگ شدیم. بعد هم که آمدم لشکر او مرا پیش خودش برد. خدا می داند که علاقه ی من به دستواره هرگز کمتر از رضای خودمان نیست؛ اما این چیزی که از دستواره برایتان می گویم نه به خاطر علاقه و نه به خاطر بچه محلیمان است. سید رضا را تنها برای اخلاصش دوست دارم. او هم مثل رضای خودمان به شدت تأکید می کرد که کار را باید فقط برای خدا انجام داد و بس.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار