كوچولوي هيكلي/آخرين وصيت نامه

کد خبر: ۱۹۲۳۵۰
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۴:۴۱ - 09February 2011

من يكي از رزمندگان را به حا ج آقا معرفي كردم و گفتم :این برادرِ رزمنده تنها چهارده سال دارد، ببينيد چقدر كوچك است !حاج آقا كارنما نگاهي به جثة درشت و قوي هيكل او انداخت وگفت: آخي! كوچولويي كه مي گويي اين باباست »  از شنيدن اين حرف همه خنديديم و آن نوجوان كه فهميد به او به چشم يك بچه نگاه نمي كنند، از خوشحالي اشك شوق ريخت . خيلي از رزمنده ها با سن پايين، هيكلي ورزيده داشتند و آن نوجوان هم از آ نها بود.

دوستي داشتم به نام علي ميرزايي كه به خاطر شجاعت و دليري به « علي پلنگ »مشهور بود . سرِ نترسي داشت و بزرگ ترين مشكلات در نظرش چيزي نبودند. علي هر وقت تركش مي خورد، بدون هيچ گونه ترس و دلواپسي، با انبردست آنها را بيرون مي كشيد و روي زخم هايش را مي بست. به اعتقاد خيلي ها، علي مرد كم نظيري بود كه استاد جنگ و جبهه بود.

سهراب صادقی:
در عمليات خيبر كه در زمستان 1362 و در جزاير مجنون انجام شد، يكي از دستگاه ها گازوئيل تمام كرد و در بين راه خاموش شد . حيران بوديم چه طور ماشين را عقب بكشيم كه شهيد محمد حسين عرب نژاد از راه رسيد . قرآن كوچكي به فرمان بولدوزر بست و مشغول نماز شد .
وقتي سر بر سجاده گذاشت، گفتم ارزش اين ماشين از جان من خيلي بيشتر است، دعا مي كنم  دستگاه حفظ شود، حالا به هر قيمتي كه شده عرب نژاد با ياد خدا پشت ماشين نشست و ماشين را به راحتي عقب كشيد!
در همان سال ، در تنگ ة چزابه قرار بود عمليات وسيعي صورت گيرد .
جادة تنگة چزابه به عراق منتهي مي شد. بچه هاي تخريب چي براي باز كردن جاده و شناسايي منطقه جلو رفتند و قرار بود راننده هاي لودر و بولدوزر پشت سر آنها حركت كنند . شهيد سالاري كه ديد تخريب چي ها دير كردند، رفت سراغشان ببيند عيب كار كجاست ! بعد از مدتي كه عراقي ها تمام آسفالت را مين كاشته اند.
برگشت، گفت لابه لاي زمين علف سبز شده و روي مين ها را پوشانده، سيم هاي خاردار
چند حلقه اي هم مانع از كار بچه ها شد ه اند اين طوري نمي شود، بايد فكر ديگري کرد. شهيد سالاري ادامه داد « با تيغهاي بولدوزر راه را باز مي كنيم »  راننده ها يكصدا مصمم به انجام این کار شدند. با اراد ة رانندگان جهاد، ميدان مين باز شد و بدون وارد عمل شدن هيچ نيروي ديگري خط شكسته شد . سالاري از ناحية پهلو زخمي شد ودر حالي كه وجودش غرق خون شده بود، وسط جاده افتاد.
رانندگان بولدوزر كه متوجه او نبودند، بي محابا حركت مي كردند . دريك لحظه متوجه سالاري شديم كه در خطر كشته شدن با بولدوزر قرارگرفته بود . سريع او را از جلوي تيغ بولدوزر دور كرديم و با آمبولانس به عقب فرستاديم . در آن روز 15  10 اسير گرفتيم و تا صبح مقاومت كرديم.
با طلوع خورشيد پيكي آمد و فرمان عقب نشيني را ابلاغ كرد .  قاسم شجاع حيدري گفت  :بچه ها! بوي غذا مي آيد، شما احساس نمي كنيد! هنوز ما جواب نداده بوديم كه به سرعت خودش را به سنگر عراقي ها رساند و چند ثانيه بعد با اسيري كه قابلمة غذا در دست داشت،بيرون آمد . اگر چه ما 28 مجروح و 23 شهيد داديم، اما عمليات را به خوبي كنترل كرديم . بعد از عقب نشيني به طلائيه رفتيم و با كمك بچه هاي المهدي فارس و سيدالشهداي تهران، خاكريزي به طول دوازده متر احداث كرديم.

عباس كمالي پور:
بعد از اتمام عمليات بدر، يك گروه شناسايي 9 نفره تشكيل داديم و رفتيم براي شناسايي منطقه . بولدوزري از عراقي ها جا مانده بود . بولدوزر خراب بود و بچه ها نمي توانستند آن را راه بيندازند. من كه در تعميركاري كمي سررشته داشتم، خيلي سريع عيب آن را تشخيص دادم و درستش كردم. لحظه اي كه مي خواستم بولدوزر را روشن كنم، يكي از نيروها آمد كنارم و گفت: اجازه مي دهي كنارت بنشينم، مي خواهم ببينم ماشين غنيمتي سوار شدن چه لذتي دارد ! گفتم :نه، بفرماييد با بقيه برويد. ناراحت شد و مي خواست برگردد كه صدايش زدم و گفتم : چرا اين قدر زود باوريد، بيا بالا كه وقت تنگ است با خوشحالي سوار بولدوزر شد و من راه افتادم . هنوز فاصلة زيادي طي نكرد ه بوديم كه عراقي ها خمپاره زدند . من به سختي مجروح شدم و آن عزيز مشهدي به شهادت رسيد . تا مدت ها لبخند دلنشين او از خاطرم دور نمي شد. مرا به يكي از بيمارستان هاي تهران اعزام كردند.
در بيمارستان اسماعيل كمالي آمد كنار تختم و گفت :کاری داری بتوانم برايت انجام دهم. گفتم :مي خواهم وصيت كنم ، به شرطي كه ما را ضايع نكني ! خنديد و گفت: وصيت كن، شها دتين  را بگو و تمام !!
در حالي كه قيافه اي كاملاً جدي به خود گرفته بودم، آدرس خانه مان را روي كاغذي نوشتم و به او دادم و گفتم : سعي كن خيلي زود وصيتم  را به خانواد ه ام برساني. كمالي رفت و مدتي بعد نامه را به خانواده ام رساند . آنها كه از وضعيتم مطلع شده بو دند، براي ديدنم به تهران آمدند و مرا با خود به كرمان بردند.
قبل از شروع عمليات كربلاي چهار ، دوباره عازم جهاد با بعثي ها شدم. وصيت نامه اي نوشتم و به دست محرم رازم ؛ اسماعيل كمالي دادم . خنديد و وصيت نامه را گرفت . مي دانستم چرا مي خندد، چون وصيت نامة اولم ر ا به او داده بودم تا بميرم، اما اتفاقي برايم نيفتاده بود . اين بار قول  مي دهم اين آخرين وصيت نامه اي باشد كه مي نويسم خداحافظي كردم و عازم عمليات شدم.
من در آن عمليات زخمي شدم اما اسماعيل كمالي كه هرگز حرفي از وصيت نامه نمي زد، به شهادت رسيد. باورش سخت بود. من هميشه آمادة شهادت بودم و وصيت نامه مي نوشتم، اما او شهيد شده بود ! وقتي جسدش را تحويل گرفتم ، هنوز وصيت نامه ام در جيب بغلش بود . او را در آغوش كشيدم و ساعت ها گريستم.
  
عمليات بدر در 9 بهمن 1363در هورالهويزه شكل گرفت و شجاعت و دلاوري سنگرسازان بي سنگر، نيروهاي دشمن را به حيرت واداشت .
دلاوراني كه در زير آتش و دود ، عمليات هاي سنگين و طولاني مدت را با صبر و مقاومت و صف ناشدني به پايان مي رساندند . در اين عمليات جهت جلوگيري از نفوذ تيپ زرهي دشمن در منطقه ، بحث پمپاژ آب كه يك كار مهندسي  رزمي و آبي  خاكي بسيار با اهميت بود مطرح شد .
جهادگران خستگي ناپذير توانستند با همت و درايت با نصب موتور پمپ ها بخشي از آب گرفتگي جزيره را مهار كرده و يكي از عظيم ترين، موفق ترين و بهترين عمليات هاي دوران دفاع مقدس را به نام خود رقم زنند. در اين عمليات سنگرسازان بي سنگر توانستند علاوه بر ساخت صدها كيلومتر جاده و خاكريز ، به فعاليت هاي مهندسي ديگري از قبيل نصب دكل ديده باني، احداث قرارگاه، سنگرهاي بتوني و آهني،بيمارستان صحر ايي، پد هليكوپتر، سايت موشكي و همچنين به احداث سنگر توپخانه و حمام صحرايي بپردازند.


عباس لشکری :
بنام خداوند مردان جنگ
 هـــور، جـزایـرمجنون ، شــرق دجـلـه ، عده ای قلیل ، بچه های کم سن سال اما درحین حال جسور و بی باک ، دلاورمردانی با ایما ن های فولادین و خلل ناپذیر، با تجهیزات وتسلیحاتی اندک و بسیارناچیز، در مقابل سپاهی بزرگ ، سوار بر هزاران اسب آهنی ، با ادواتی کامل و به روز، با حمایت صدها پرنده فلزی و آتش ریز، میدان ، میدان زورآزمائی خیر بود با شر، همان میدانی که از آغازین روزهای خلقت با کارزار هابیل و قابیل آغازشد و درکربلای حسین (ع) به گل نشست ودر طول تاریخ ،  بشریت هرروز شاهد و ناظراین سیتز مقدس بوده و خواهد بود و همشیه تاریخ شراین سیاهی مطلق، مجهز، خون ریز وقوی جلوه گری نموده ولی در نهایت این خیربوده که با پس زدن تاریکی ، روشنی و نورهدایت را درهر برهه اززمان برای انسان و بشریت به ارمغان آورده
 ماه های خون رنگ اسفند ایام دفاع مقدس مان همواره شاهد ونگارنده ایامی بوده که درآن برهه ها دگرباره آوردگاه رزم حق و باطل برپا گشته و  سپاهیان نیک اندیش و پاک سیرت خیر و آزاد زیستی و آزاده گی در مصاف با لشگریان شب پرست شـر، گمراهی ، اسارت و برده گی ، رشادت ها ودلیرمردهائی به یادگار گذاشته اند که هر کدام ازآن حکایات می تواند سرمشیقی باشد برای درس آموزی ودلاورمردپروی نسلهای بعدی این آب و خاک کهن ومقدس روزهای پایانی اسفند ماه سال 1363 یاد آور عملیات شکوه مند و اقتداربخش اما در عین حال مظلوم و گمنام بـــدر می باشد، عملیاتی که در نوع خود بی نظیر وبی همتا بود شب های حمله و شکستن خطوط مستحکم دشمن و روزهای پرپاتک ،  پاسداری ازدست آوردهای خون همرزمان بال گشوده دراین عملیات واقعأ گفتنی و شنیدنی است ، رزمندگان دل باخته بسیجی و پاسداران غیورشهرما زنجان ، این دیارغواصان دریا دل درقالب گردانهای حضرت امام سجاد (ع) با فرماندهی سردار شهید حمید احدی ، حضرت علی اصغر (ع) به فرماندهی سردار جانباز مجید تقی لو و حضرت حــــر(س) با فرماندهی سردار دلاور رسول وزیری دراین عملیات درخشیدند و همگی از گردان های خط شکن ونگهدارنده چندین روزه منطقه عملیاتی بودند ودرعین حال سرداران عاشق پیشه و ولایت محورزنجان ، سردار شهید محمد ناصر اشتری وسردارشهید میرزاعلی رستمخانی در سمت فرماندهی تیپ های اول و دوم لشگر 31 عاشورا رهبری وهدایت نیروهای عمل کننده را بر عهده داشتن وهرکدام ازاین دلیرمردان بعدازجنگی نابرابروناجوانمردانه با خیل سپاهیان قوی و پرقدرت دشمن بعثی و با به یادگار گذاشتن داستانهائی از رشادت ها و دلاور مردهائی که تاریخ بسیار اندک شاهد وناظراینگونه فداکاریها وازجان گذشتگی ها بوده خونین بال و پای کوبان به محضر دلبر و محبوب خود شتافته ودر جور رحمت بی منتهای معشوق ازلی به آسایش وآرامشی ابدی رسیدند.

                
عملیات بدر 10/12/ 1363
این بار اعزام انفرادی گرفتم و یکراست رفتم لشکر 27، تیپ ذوالفقار ، واحد دیده بانی ، دفعه قبل که به جبهه آمده بودم ، پایم به واحد دیده بانی باز شده بود و وقتی از حساسیت کار کار دیده بان مطلع شدم ، تصمیم گرفتم هر وقت توفیق حضور در جبهه را داشتم، بروم واحد دیده بانی .
چهره های جدیدی در واحد های دیده بانی دیده می شدند . از آن جمله محمد خرمجاه ، عباس بیات ، احمد رضا نجمی ، زمان باقری پارسا و مرتضی فرجی بودند . هر کدام از این عزیزان دارای صفات و کرامات خاصی بودند . برادر فرجی ، به عنوان بهترین قاری در لشکر شناخته شده بود ، باقر پارسا بسیار راستگو بود ، نجمی معمولا ساکت ، سر به زیر و مودب بود و کمتر صحبت می کرد .
در این مدتی که من نبودم ، در لشکر ، اصطلاحات جدیدی مد شده بود . مثلا به قطاری که از تهران به اندیمشک می آمد ، می گفتند دلاور ؛ چرا که نیروهای رزمنده را از تهران می آورد . به قطاری که از اندیمشک به هران می رفت هم می گفتند : دلبر .
بچه های تازه وارد واحد دیده بانی ، آموزش تئوری و عملی دیده بودند و آماده بودند برای عملیات . مسئول و اعضای  تیمها مشخص شده بودند . من هم رفتم و در یکی از تیمها سازماندهی شدم .
در ساعات بیکاری ، معمولا آیه بازی می کردیم . دو گروه چهار نفری تشکیل می دادیم ؛ بعد یک گروه ، آیه ای از قرآن را تلاوت می کرد و گروه دوم باید از کلمات آن آیه استفاده می کرد و آیه دیگری می خواند . بازی همین طور ادامه داشت تا این که یک گروه گیر می کرد و دیگر نمی توانست آیه ای بخواند . آن وقت گروه مقابل برنده می شد و دوباره بازی از سر گرفته می شد . یا اینکه جلسه مشاعره داشتیم که آن هم به سبک بالا بود . گاهی اوقات هم جلسه قرآن داشتیم که برادر فرجی مسئولیت آن را به عهده داشت .
هر روزی که می گذشت ، یک روز به عملیات نزدیکتر می شدیم . ترددها ، جابه جاییها ، جلسات متعدد و مکرر و ... همه و همه ، خبر از وقوع عملیات در آینده ای نزدیک می داد .
بعد از چهار – پنج روز ، یک شب ، ما را سوار اتوبوسی کردند و به موقعیت شهید ناهیدی که در منطقه جفیر بود بردند . موقعیت شهید ناهیدی ، در سمت چپ جاده و مقر لشکر 31 عاشورا ، در سمت راست جاده بود . مقر جهاد استان تهران هم در کنار مقر ما بود . هر گروه ، در یک چادر مستقر شد و من و اسد اله خزایی و نجمی نیز به همراه چند نفر دیگر در یک چادر جا گرفتیم . هر روز ، دو نفر در چادرها شهردار بودند و کارهای چادر را اعم از نظافت چادر ، گرفتن و آماده کردن غذا ، شستن ظرفها و ... انجام می دادند . ظهرها و عصرها هم هر واحدی برای خودش نماز جماعت داشت . در این مدت کوتاه ، نسبت به برادر نجمی علاقه خاصی پیدا کرده بودم و او نیز همچنین ، همیشه در چادر جایمان را کنار هم می انداختیم و می خوابیدیم . یک روز بعد از ظهر که توی چادر خوابیده بودم، دقتی بیدار شدم دیدم برادر نجمی سمت راست من خوابیده . وقتی بیدار شد ، از او پرسیدم :
خواب بودی ؟
گفت آره .
گفتم : پس چطور منو توی خواب ندیدی ؟
خندید و جواب داد آخه عینکم رو نزده بودم .

20/12/ 1363
ساعت ده شب بود که مسئول واحد دیده بانی آمد و گفت : بچه ها امشب عملیات است و تیم فرجی با گردان می رود جلو . شما هم برای آنها دعا کنید .
ساعت 5/11 شب بود که یکدفعه صدلی غرش توپها و کاتیوشاهای خودی بلند شد و گردانهای عملیاتی لشکر ، از جزایر مجنون ، با قایق به آن سوی هور رفتند . در همان ساعات اولیه عملیات ، خطوط اول دشمن به تصرف نیروهای خودی درآمد و شهرک القرنه در آستانه سقوط قرار گرفت . تلفات زیادی بر نیروهای عراق وارد آمد و منطقه مهم و نسبتا وسیعی به تصرف رزمندگان اسلام درآمد .
اخبار دست اول عملیات ، به سرعت به ما می رسید . با طلوع آفتاب ، پاتکهای سنگین و متوالی نیروهای عراقی شروع شد و رزمندگان اسلام آنها را یکی پس از دیگری دفع کرده ، تلفات سنگینی بر نیروهای دشمن وارد آوردند . عراقیها هم مقرها ، موقعیتها و عقبه های ما رو مورد حملات هوایی و بمباران شیمیایی قرار می دادند . هواپیماهای عراقی گاهی اوقات در ارتفاع 20- تا 30 متری زمین پرواز کرده ، ماشینهایی را که روی جاده تردد می کنند ، تعقیب کرده ، بعضا مورد هدف قرار می دادند . عقبه یگانهای عمل کننده را با توپهای جدیدی که فرانسوی نامیده می شد ، زیر آتش می گرفتند ، از گلوله های شیمیایی علیه نیروهای ما استفاده می کردند .ما هم ناچار از ماسک استفاده می کردیم . شبها دیگر به خمپاره های منور اکتفا نمی کردند و با هلی کوپتر یا هواپیما ، ، منورهای خوشه ای می ریختند و منطقه را مثل روز روشن می کردند . هواپیماهای دشمن نیز با بمبهای شیمیایی و نا پالم ، مواضع و عقبه ما را مورد حمله قرار می دادند . اطراف مقر ما پر شده بود از بمبها و راکتهای عمل نکرده که در زمین فرو رفته بودند .

21/12/ 1363
ساعت چهار و پنج بعد از ظهر بود که من و برادر نجمی و یک نفر دیگر تصمیم گرفتیم برای انجام غسل شهادت ، به حمام برادران جهاد برویم . همین که از خاکریز خودمان رد می شدیم ، صدای گوشخراش چند هواپیمای عراقی را که در حال شیرجه رفتن بودند ، شنیدیم و با حداکثر سرعت ، به سمت مقر جهاد شروع کردیم به دویدن . در همین حین ، چندین ستون دود از مقر لشکر 31 عاشورا که در آن سوی جاده قرار داشت ، سر به آسمان کشید ، چند چادر مهمات سبک آنها آتش گرفته بود و هر چند ثانیه ، یک موشک آرپی جی که خرجش آتش گرفته بود ، در آسمان به پرواز در آمد و پس از طی مسافتی ، بر اثر برخورد به زمبن منفجر می شد . چند دستگاه اتوبوس و تویوتا آتش گرفته بود و تعدادی از نیروها لشکر که شب گذشته از منطقه عملیاتی آمده و در چادر ها مشغول استراحت بودند ، شهید یا مجروح شده بودند . واقعا صحنه دلخراشی بود ! هر کس به طرفی می دوید و ...
ما هم برای کمک به آنجا رفتیم ؛ اما شدت آتش سوزی و انفجارات به حدی بود که نمی شد کاری کرد . با آمدن نیروهای امداد ، ما آنجا را ترک کرده ، رفتیم مقر جهاد و پس از انجام غسل شهادت ، به مقر خودمان برگشتیم . صبح روز بعد ، تیم برادر منظری که نجمی هم جزء آنها بود ، رفت خط . بچه هایی که از خط آمده بودند می گفتند :
بچه های ضد زره و دیده بانها اشک عراقیها را در آورده اند .
گلوله های خمپاره یکی پس از دیگری روی تانکها و نفر برهای عراقی می خورد و آنها را به آتش می کشد ، طوری که در هیچ حمله ای سابقه نداشته . یکی از بچه های ضد زره به نام خوشدل با موشک های هدایت شونده ، هفتاد تانک دشمن را منهدم کرده و ...
همه اینها نبود جز الطاف آشکار الهی .
بعد از مدتی خبر آوردند که برادر مرتضی فرجی ، در حین دیده بانی ، تیر به پهلویش خورده و به شهادت رسیده است . هنگام شهادت ، فقط دو بار گفته بود : آخ ... آخ .
همان روز ، نجمی هم در حین دیده بانی به شهادت رسید . گلوله ای به شیشه دوربینش خورده بود و عینک ، چشم و سر او را از هم پاشیده بود . خبر شهادت این دو عزیز ، آن هم در یک روز ، ؛ همه را دمغ کرد .
همان شب به ما خبر دادند که عراقیها عقبه ما را با گلوله های شیمیایی مورد حمله قرار داده اند . ما هم سریع ماسک زدیم ، باد گیر های ضد شیمیایی را پوشیدیم و رفتیم روی خاکریز های موقعیت خودمان که ارتفاع بیشتری داشتند . بچه ها هم در همان تاریکی شب ، به یاد شهید مرتضی فرجی و نجمی ، این سرود را می خواندند .
آی عاقلا آی عاقلا بیایید بیرون از خونه ها.
ما را تماشا بکنید به ما  می گن دیوونه
اسم مقدسش دلو می لرزونه به مولا
من چی بگم دیونه هاش بهش میگن حسین جان
به جهت فشار بیش از حد عراقیها و استفاده از گلوله های شیمیایی و وضعیت خاص جغرافیایی منطقه ، نیروهای خودی ، پس از وارد آوردن تلفات سنگین و ضایعات سنگینی در آن محور ، به مواضع قبلی خود بازگشتند . چند روز بعد من و برادر مجید جلویی به منطقه عملیاتی رفتیم . روی پد یک ، قبضه های خمپاره و مینی کاتیوشا قرار داشت و یک دکل دیده بانی هم در سمت راست آنها وجود داشت که ما از روی آن دکل ، تمام تحرکات و جا به جایی های نیروهای عراقی را کنترل می کردیم و برای مختل کردن تحرکات دشمن و گرفتن تلفات ، آنها را با خمپاره و مینی کاتیوشا زیر آـش می گرفتیم . عراقیها از روز اول سعی می کردند با آتش توپخانه ، خمپاره ، تانک و حتی ، بمباران هوایی ، دکل ما را بیندازند ، اما موفق نشدند .
یک روز بعد از ظهر که روی دکل ، در حال انجام ماموریت بودیم ، دیدیم یکی از گلوله های توپخانه عراقی ، یکی از سنگرهای روی پد یک رزا منهدم کرد . بعد از اتمام ماموریت رفتیم پیش بچه های قبضه ، ببینیم چه خبر است . دیدیم که همه بچه ها لباسهای تمیز پوشیده و صورتهایشان برق افتاده ؛ انگار تازه از حمام بیرون آمده اند و می خواهند به مهمانی بروند . با تعجب پرسیدیم : اینجا چه خبره ؟
یکی از بچه ها گفت : عراقیها یک ساعت پیش ،؛ توالت را با گلوله توپ زده اند و همه نجاسات روی سر و صورت ما پاشید . ما هم رفتیم توی آب هور ، خودمان را شستیم .
صبح روز بعد ، برای مهمانی ، به سنگر بچه های خمپاره 82رفتیم . آنها هم با احترام تمام برایمان آب جوشاندند و به سنگر آوردنئ ، کمی چای خشک در یک کتری بزرگ و سیاه رنگ ریختند و یک پتو روی کتری گذاشتند تا بهتر دم بکشد . در حالی که منتظر دم کشیدن چای بودیم ، بکی از بچه های خمپاره انداز وارد سنگر شد و بدون اینکه بداند تو وسط سنگر چه کار می کند ، با لگد زد زیر پتو و پتو را با کتری به دیواره سنگر کوبید و به این ترتیب ، از نوشیدن چای محروم ماندیم .
بعد از مدتی ، لشکر ما ، خط آنجا  را تحویل لشکر دیگری داد و عازم پادگان دو کوهه شدیم . برگشتیم ؛ در حالی که جای برادر نجمی و برادر مرتضی فرجی در بینمان خالی بود و داغشان بر دلمان نشسته بود .
لشکر 27 ، در منطقه موسیان ، خط پدافندی تحویل گرفته بود . بیشتر بچه های واحد دیده بانی به مرخصی رفته بودند ؛ فقط من و چند نفر دیگر در دو کوهه مانده بودیم . تعدادی نیروی جدید آمده بودند واحد ؛ مسئول واحد مرا به عنوان جانشین خود انتخاب کرده و خودش هم به مرخصی رفته بود . من نیز به برادران واحد پرسنلی گفته بودم که هر وقت خواستند برای ما نیرو بفرستند ، قبلا ما با هماهنگی کنند . یک روز که حاج آقا پروازی جهت صرف ناهار ، مهمان ما بود ، یک نفر آمد و گفت علاقه دارد به واحد ما بیاید . بعد از اینکه با آن برادر مقداری صحبت کردم ، او را نیروی خوبی تشخیص داده ، پذیرشش را به پرسنلی اعلام کردم . البته در واقع او باید مرا می پذیرفت ، چرا که او بعد ها لیاقت شهادت پیدا کرد و به معبود خود رسید و دست ما کوتاه ماند . اسمش شیر افکن بود ؛ اخلاق پسندیده ای داشت و بسیار مودب و منظم بود . من نسبت  به او علاقه خاصی داشتم . بعد ها که بیشتر با خصوصیات اخلاقی شیر افکن آشنا شدم ، او را بسیار مخلص ، خوشرو برخورذ یافتم . با اینکه خانه شان در نیاوران بود ، از تکبر در وجودش چیزی نبود . همه امکانات مالی و رفاهی را رها کرده و به جبهه آمده بود .
صبح روز بعد ، برای شناسایی خط ، به منطقه موسیان رفتم . موسیان منطقه ای بود بین مهرام و دهلران که هوای بسیار گرمی داشت و آب در آن منطقه به سختی پیدا می شد . در منطقه ، رودخانه کوچکی بود که معمولا بچه ها برای ماهی گیری در اطراف آن جمع می شدند . از خط که می خواستیم برویم شهر ، وسیله کم بود و در ساعت مشخصی ، یک ماشین می آمد و کسانی را که می خواستند بروند حمام ، می برد و بر می گرداند . آن منطقه پر بود از عقرب و موش ، هر چند وقت  هم یکی دو نفر از برادران توسط عقرب گزیده می شدند . برادران مجاهده عراقی نیز در آن منطقه ، خط پدافندی داشتند . من با چند نفر از آنها دوست شده بودم . به یکی از آنها گفتم : تو به من عربی یاد بده من هم به تو ترکی یاد می دهم.
اولین کلمات ترکی که به آن برادر یاد دادم ، به صورت شعر بود :
گل بیا و گد برو گلمز نمی آید دگر
تا بدو لار پیدا نمودند ور بده آپار ببر .
تا چند وقت ، این شعر ، ورد زبان بچه ها  شده بود . البته من هم در این میان تا حدودی به زبان عربی آشنا شدم .
در منطقه موسیان ، برتری با ما بود ، چرا که ما روی تپه ها بودیم و عراقیها در دشت ، در مدتی که در آن منطقه بودیم ، نیروهای تازه وارد که آموزش دیده بانی دیده بودند ، برای انجام کار عملی ، روی مواضع نیروهای عراقی ، درخواست تیر می کردند .
وقتی به دو کوهه بر گشتیم ، نیروهای لشکر در رودخانه مشغول فراگیری آموزش عملیات آبی – خاکی بودند . ما هم به آنجا رفتیم . در مسابقات شنا که در رودخانه دز برگزار می شد ، معمولا برادر شیر افکن نفر اول بود و برادر محمد مرتجی دوم . بعد از اتمام شدن آموزش آبی خاکی ، من دچار بیماری حصبه شدم و دو ماه در همان وضعیت ماندم و بعد از بهبود ، به جمع باصفای برادران دیده  بان پیوستم . در مدتی که نبودم ، برادر مجید جلویی شهید شده بود . یکی از بچه ها در مئرد نحوه شهادت مجید برایم تعریف کرد که :
جهت انجام یک عملیات ایذایی به باینگان – منطقه ای در اطراف مریوان رفته بودیم . مجید ؛ مسئول تیمک دیده بانی بود که در حین کار در همان منطقه ، یک پایش بر اثر اصابت ترکش خمپاره قطع شد . به جهت اینکه در آن حوالی ، پزشک یا اورژانس نبود ، او را سوار یک قاطر کردیم و به همراه دو نفر فرستادیم عقب ؛ اما در بین راه ، خمپاره دیگری در کنارش منفجر شد و او را به شهادت رساند .
مجید ، متولد ، 1346 بود و در آن روزها فقط 18 سال داشت ؛ اما از نظر رعایت مسائل شرعی ، خیلی مقید بود . سعی می کرد کارش را به نحو احسن انجام دهد . اگر کسی از نظر مسائل کاری به او ایراد می گرفت ، می آمد پیش من و مسئله اش را مطرح می کرد که اگر به نظر من هم کارش ایراد داشت ، آن را بر طرف می کرد . خدا بیامرزدش .
پاییز سال 64 بود و لشکر ؛ خط پدافندی مهران را تحویل گرفته بود . تعدادی نیروی جدید به جمع برادران دیده بانی پیوسته بودند . از آن جمله : علی اصغر رحیمی و  بابا کاظمی بودند .
مهران ، شهری مرزی بود که در اوایل جنگ به تصرف نیروهای دشمن درآمده بود و عراقیها گروهی از مردم بومی را اسیر کرده بودند .
حتی به روستاهای اطراف هم رحم نکرده و آنها  را نیز با خاک یکسان کرده بودند . حالا نیروهای عراقی در دو سه کیلومتری شهر مستقر هستند و شهر مهران را به طور مداوم با گلوله های توپ و خمپاره زیر آتش می گیرند .
به مهران که رسیدیم ، از دور فقط سیاهی درختان دیده می شد . وقتی وارد شهر شدیم . با مناظر دلخراشی رو به رو شدیم که عراقیها به وجود آورده بودند . تمام شهر کاملا ویران شده بود و حتی یک خانه سالم هم وجود نداشت . فقط از جدولهای کنار خیابانها و بلوارهامی شد حدس زد که زمانی اینجا شهر بوده . عراقیها که روی ارتفاعات مهم و استراتژیک قلاویزان مستقر بودند ، تا حدودی روی منطقه مسلط بودند و استحکاماتی که در آنجا ساخته بودند ، منطقه را غیر قابل نفوذ کرده بود . فاصله ما با عراقیها ، از بیست متر شروع می شد تا یک کیلومتر . در فاصله بیست متری ، کاملا سر و صدای نیروهای عراقی شنیده می شد . یک شب ، عراقیها از پاسگاه تمان که در تصرف آنها بود ، اقدام به پخش ترانه یکی از خواننده های دوران طاغوت کردند . بچه ها هم آنقدر به سمت آنها تیر اندازی کردند که مجبور شدند بلند گوی خود را خاموش کنند .
در خط مهران ، جلو مواضع ما اصلا میدان مین یا سیم خاردار وجود مداشت و عراقیها به راحتی می توانستند به سمت ما بیایند . برای همبن تعدادی قوطی کمپوت و کنسرو خالی را سوراخ کردیم و با سیم تلفن به هم وصل کرده در بیست متری خط خودمان نصب کردیم . یک شب ، عراقیها با استفاده از تاریکی شب ، به مواضع بچه ها نزدیک شدند ؛ اما بچه ها آنها را دیدند و تیر اندازی کردند و تعدادی از آنها را هدف قرار دادند .
روزها تبادل آتش بین طرفین در جریان بود و خط ، کاملا پدافندی به حساب می آمد . در روزهای اول ، یکی از برادران قدیمی ، به نام امیر سبز علی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید . امیر بیشتر در دیده بانی توپخانه کار کرده بود و به همین جهت از تبحر و مهارت خاصی برخوردار بود . برادر علی اصغر رحیمی که تازه آموزش تئوری دیده بانی را دیده بود ف برای انجام کار عملی ، همراه ما به خط پدافندی مهران آمد و با روحیه خوبی که داشت ، سعی می کرد کار دیده بانی را سریع و کامل یاد بگیرد و در این راه ، از هیچ کوششی دریغ نمی کرد . از نظر مسائل اعتقادی ، شدیدا معتقد به ولایت فقیه بود و از لحاظ اخلاق ، شرمشق ما . در مقام اطاعت از مسئول ، بسیار جدی بود . با اینکه سن من از او کمتر بود ،در مسائل کاری ، روی حرفم حرف نمی زد . تواضع عجیبی داشت . یک شب که توی سنگر نشسته بودیم . من یک دعایی را با خود زمزمه می کردم . رحیمی شنید و گفت :
چه دعایی می خوانی ؟ به ما هم یاد بده .
گفتم :
شرط دارد و شرطش این است که اگر شهید شدی ، مرا هم شفاعت کنی .
او قبول کذرد و من این دعا را به او یاد دادم :" الهی عاملنا بفضلک و لا تعاملنا بعدلک یا کریم .
تقریبا تمام نیروهای واحد برای انجام کار عملی دیده بانی به مهران رفته و آموزشهای عملی را تکمیل کرده و خود را برای عملیات بزرگی که نزدیک بود ، آماده کرده بودند .
دی ماه سال 64 بود که لشکر نیروهای خود را به اردوگاه کرخه انتقال داد . بچه های گردانهای پیاده ، هر شب برنامه رزم شبانه داشتند و روزها هم کلاس های تداوم آموزش . در آ« موقع ، امام جمعه دزفول ، آیت الله قاضی بود من از نزدیک به دستبوسی ایشان نائل شده بودم و نماز پشت سر ایشان برایم ارزش زیادی داشت . یک روز که با دوستان رفته بودیم نماز جمعه ، ایشان در میان خطبه ها دعا کردند و گفتند : خدایا باران رحمتت را بر ما نازل کن .
بعد از تمام شدن نماز جمعه ، یکدفعه هوا ابری شد و باران شدیدی گرفت ؛ طوری که سیل راه افتاد . تمام چادرها خیس شده بود ، سیل ، منبعهای آب ما را چند صد متر جا به جا کرده بود و ... تا سه روز ، این باران ادامه داشت . این باران ، نفس آیت الله قاضی را بر ما عیان کرد و پی بردیم که ایشان مستجاب الدعوه هستند و دعایشان به هدف اجابت رسیده است .
تیم بندی بچه های دیده بان صورت گرفت . من ، مسئول یکی از تیمها بودم و برادر احمد سوئیزی و حسن تیغ بند در تیم من بودند . برادر سوئیزی قبلا در گردان پیاده کار کرده بود ؛ خیلی مخلص ، نترس و خنده رو بود . تیغ بند هم بچه ای با صفا ، خوشرو و خوش قلب بود . معمولا تنها بود و کمتر حرف می زد . برادرش نیز در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین مفقود شده بود . روزها که به همراه برادران واحد می رفتیم راهپیمایی ، برادر سوئیزی این سرود را می خواند :
جان عالم به لب آمد ای خدا مهدی نیامد
دیده پر خون جدا و دل جدا مهدی نیامد
          نیامد ، نیامد
بزم انس ما ندارد بی حضور او صفایی
عید ما رنگ عزاد دارد چرا مهدی نیامد
              نیامد ، نیامد .
 

نظر شما
پربیننده ها