جشن حنابندان/بخش هشتم

کد خبر: ۱۹۴۶۵۸
تاریخ انتشار: ۰۱ آبان ۱۳۹۰ - ۱۳:۳۰ - 23October 2011

 

 

اول اسفند 1366
بچه ها اين روز ها به خاطر نزديک بودن عمليات ، در پوست نمي گنجند . در هر فرصتي تجهيزات را بازرسي مي کنند و کم و کاستي ها را جفت و جور مي کنند . در اين هنگام ، برادر رضايي ، گرفته حال است و از ناراحتي تب کرده . با کسي حرف نمي زند چرا که مسئول دسته صلاح ندانسته که او در عمليات شرکت کند . هم کم سن و سال است ، هم در عمليات گذشته دنده اش شکسته وهم مريض و بستريست . اما دست بردار نيست . پايش را توي يک کفش کرده که بايد بيايم .
سري به درنگهباني مي زنم برادر تازه واردي براي ورود به داخل پادگان با نگهبان جرّوبحث مي کند
مي خواهد با خودرو داخل شود اما نگهبان سفت و سخت جلويش ايستاده و با احترام به او اجازه ورود نمي دهد ! حرف حساب نگهبان اين است که شما بفرماييد داخل ولي ماشين بايد بيرون بماند ، چون کارت تردد ندارد . اما او مي گويد : « من مسئول تبليغات فلان گردانم . فرمانده لشکر مرا مي شناسد.» نگهبان در جواب مي گويد : « خبر نداري که يک روز جلوي حاج آقا کوثري را هم گرفتم ! ناراحت نشويد . من به وظيفه ام عمل مي کنم . وسيله و خودرو بايد  کارت تردد داشته باشد و بس.»
حاج آقا دلخور و دمق در حالي که زير لب غرولند مي کرد و براي نگهبان بيچاره خط و نشان مي کشيد ، بالاخره بدون وسيله داخل شد . به جاي ايشان بنده از نگهبان وظيفه شناس تشکر کردم . اين نگهبان همان پاسداري بود که در ابتداي ورود ما ، همه وسايل را بازديد کرد و با دقت ليستي بلند بالا نوشت تا دردسر خروجي نداشته باشيم .
يادم نمي رود آن روزي را که شهيد رجايي رحمت الله عليه ، در مدخل محلي که از ورود افراد مسلح جلوگيري مي کردند ، کلتش را در آورد و دو دستي تقديم نگهبان کرد و خاضع و تابع داخل شد .
از کنار منبع آب رد مي شوم . بچه ها لباس و سر و صورت خود را مي شويند . مسواک مي زنند . وضو مي گيرند . يکي که رخت مي شويد ، به زور لباس هاي ديگري را که براي شستن آورده ، از دستش مي قاپد و در تشت مي اندازد تا برادرش رنج شستن نکشد . کمي آنطرف تر دو نفر براي شستن ظرفهاي غذا کشمکش دارند . نه اينکه به گردن ديگري بيندازند بلکه بگيرند و خود بشويند . لحظات شيرين و پر بهايي است که هر کس براي يک بار هم که شده ، بايد مبتلايش شود تا خود را بيازمايد و غبار کاهلي از چهره بزدايد .
در جمع صميمي بچه ها مي نشينم. گرم صحبت شدم و خاطره گويي. برادر همتي شلوار پشم شيشه اي غنيمتي را تا مي کند و مي گويد : « عراقي ها همه چيزشون تکميله . از نظر امکانات هيچ کم و کسري ندارند . لباسشون پشم شيشه اس . ولي با آن هيکل گنده و لند هور بخاري ازشان در نمي آيد . پخمه اند و بي بنه . »
در گوشه اي ديگر در جمع کوچکتري اکبري از خاطرات خنثي کردن مين هاي گوجه اي و والمري سخن مي گويد : « يه روز من بدون اجازه فرمانده رفتم وارد ميدون مين منطقه ممنوعه شدم و چند تاي اونو خنثي کردم و پيش فرمانده بردم . ايشون از کار من ناراحت شد و گفت : به خاطر اين عمل جريمت مي کنم . من سر به زير و شرمنده منتظر مجازات شديد فرمانده بودم که او گفت : جريمه ات اينه که الان بري و بقيه مين ها رو خنثي کني ! و از اون پس ميدون مين دربست کنترا من شد . با خيال راحت هر روز سروقتشون مي رفتم . نمي دونيد چه کيفي داشت ! » .
در گوشه اي ديگر خاطرات عمليات هاي گذشته را پيش کشيده اند و از تجربه هاي يکديگر پند مي گيرند . اغلب بچه ها در عمليات کربلا 5 شرکت داشته اند . صحبت ها هم در همان محور مي چرخد . وقتي صحبت از آمار کشته هاي دشمن به ميان مي آيد ، اختلاف نظر پيدا مي کنند و بحث شان بالا مي گيرد . نقاد براي اينکه حرف خود را به کرسي بنشاند ، به سراغ ساکش رفته و از درون آن مجله اي بيرون مي آورد که شناسنامه عمليات را از لام تا کام درج کرده است :
نام عمليات : کربلا 5
رمز عمليات : يا زهرا (س)
زمان شروع عمليات : 19/10/1365 ساعت يک بامداد
هدف عمليات : انهدام ماشين جنگي عراقي
منطقه عمليات : حد فاصل غرب شلمچه عراق و شرق بصره
نتيجه عمليات : آزادسازي 155 کيلومتر مربع از خاک ميهن اسلامي و سرزمين عراق ، تصرف جزاير مهم و استراتژيک بوارين ، فياض ، ام الطويل و منطقه حساس شلمچه ، تصرف شهرک مهم دوعيجي ، رودخانه دوعيجي ، نهر جاسم و قسمتي از جاده بين المللي شلمچه – بصره .
تعداد کشته و زخمي دشمن : 5600 تن کشته و زخمي
تعداد اسرا : 2650 تن اسير
بچه ها گرم صحبت شده اند و حالا حالا ها دست بردار نيستند چون از قديم گفته اند حرف حرف مي آورد . بهتر است دست بردارم و به سراغ کتاب « در غرب خبري نيست » بروم . همان يادداشت هاي نويسنده و رزمنده آلماني که چند روز قبل قسمت هايي از آن را با هم خوانديم . مقايسه اي از دو جبهه ما و آنها داشتيم . تا صفحه 79 خوانده بوديم و اما در صفحه 80 :
- وقتي موطلايي زخمي مي شود « کات چيسکي » به اطراف نگاه مي کند و به دوستش مي گويد : بهتر نيست با يک گلوله خلاصش کنيم ؟ و نويسنده با اشاره سر موافقت مي کند .
گفتيم که مهدي اعلمي کم سن وسال ، در نهايت رشادت آن قدر مجروح به عقبه حمل مي کند تا خود به شهادت مي رسد .
در صفحه 90 آمده است :
در يک درگيري لفظي آلبرت براي خرد کردن شخصيت دوستش مي گويد : بنده يادم نمي آيد سر يک آخور خوراک خورده باشيم و هيمل اشتوس جواب مي دهد : درسته تو خودت تنها بودي .
ولي در جبهه ما همه برادرانه زندگي مي کنند و جز برادر خطاب نمي کنند . اگر شما با برادر نقاد ما همسفر و هم غذا مي  بوديد ، مي ديديد که او دايما ورد زبانش « الحمد الله » است و تکيه کلامش « خدايا منو ببخش » . از آن گذشته سخن لغو و بيهوده در اين وادي جايي ندارد . به محض مشاهده حرف لغو يا غيبتي از کسي ، بچه ها دست جمعي و ريتميک با خواندن حديث « السامع للغيبه کالمغتاب » به طور غير مستقيم به گوينده تذکر مي دهند و مي فهمانند که دارد از مسير اخلاص و اخلاق خارج مي شود .
در صفحه 98 نوشته شده :
ما در سه چيز استاد شده ايم : قمار ، فحش ، جنگ
در صفحه 181 :
آبجو خوردن را در نظام ياد گرفته ايم .
در صفحه 101 ک
به مرغ دزدي مي روند .
بچه هاي ما بدون اجازه ، کفش نزديکترين دوست را ، حتي براي ساختن وضو به پا نمي کنند .
در صفحه 153 نوشته شده :
رفقا مرده اند ، بايد خوش گذراند ، عمر کوتاه است ، شکم را پر کنيم . مي خوانيم و عرق مي خوريم ، سيگار مي کشيم ، خوش مي گذرانيم تا مبادا فرصت از دست برود .
هيئتي هاي ما هم فرصت را از دست نمي دهند ، منتهي با برگزاري مراسم دعا و تلاوت قرآن و شب زنده داري و کم خوري و کم خوابي . رياضت مي کشند و همواره طلب مغفرت مي کنند تا مبادا اجل معلق فرا برسد و فرصت توبه و انابه از دست برود .
در صفحه 193 :
ميتل اشتارت که زماني شاگرد مدرسه بوده و معلمش کانتورک او را تنبيه مي کرده ، حالا به پست و مقامي در ارتش رسيده است و کانتورک که به سربازي آمده و دست بر قضا زير دست ميتل افتاده تقاص پس مي دهد . و شاگرد به تلافي تنبيه گذشته ، استاد را مسخره کرده و به کارهاي طاقت فرسا وادارش مي کند .
اگر چنين حادثه اي در جبهه ما رخ دهد ، به محض ديدار ، همديگر را مي بوسند و از هم حلاليت مي طلبند. بد نيست بدانيد که « اميري » شش ماه در جبهه براي حلاليت طلبيدن از دوست خود به خاطر يک غيبت در به در و سنگر به سنگر دنبالش مي گشت . لحظه ديدار روي همديگر را بوسيدند و در آغوش همديگر عاشقانه گريستند و استغفار کردند .

2 اسفند 1366
امروز فرصتي است تا سري به بچه هاي جهاد بزنم و حالي از راويان فتح بپرسم . به آنجا مي روم  .همه آمده اند ، آماده و منتظر . اردوگاه آنها در ميان کوه و تخته سنگ هاي بزرگ محصور است . بدن را با ورزش ، نرمش ، کم خوابي ، پر کاري ، راهپيمايي و کوهنوردي عادت مي دهند تا براي عمليات آماده باشد . روح را نيز با نماز و قرآن و دعا پرورش مي دهند تا صيقلي شود . آمده ام تا ديداري تازه کنم و نفسي بکشم . اما مي يابم که اوضاع اينجا اشکي تر از دسته ايمان است . با ماسک هاي ضد شيميايي نفس گير راهپيمايي مي کنند . اينجا هم آسوده سر به بالين نمي گذاري و از صداي شليک تير و رزم شبانه خواب راحت نداري . روزها کلاس هاي فشرده اسلحه شناسي دارند . امروز نوبت آموزش مين و تخريب است . استاد کلاس نوجوان سياه چرده اي است اهل خوزستان . يک دست ندارد . دستش در انفجاري تقديم خدا شده ، ولي دست خدا را پشتوانه و همراه دارد .
« مهدي همايونفر » ، مسئول بچه ها تازه از گرد راه رسيده . بچه ها نقشه مي کشند تا جشن پتوي مفصلي برايش بگيرند و حالش را جا بياورند . جشن پتو براي همه است . کوچک و بزرگ ، مسئول و مرئوس . هر کسي با هر درجه و پست و مقام . اينجا که آمدي ديگر کسي و کاره اي نيستي . مثل دندانه هاي شانه با ديگران برابري .
« جشن پتو » غرور شکن است و مقام خرد کن . تو را کوچک مي کند تا بزرگ شوي . مقام و درجه را که رها کردي ، به مقام قرب الهي مي رسي . ازهوا و هوس و لهو ولعب که دور شدي ، به خدا نزديک مي شوي . وقتي « صفر » وجودت را جلوي « يک » يکتا گذاشتي، آنوقت کسي يم شوي. ازناکسي در مي آيي . و گرنه خسي مي ماني و به قول بچه ها مفت گراني !
راستي که جبهه چقدرحرف  سخن نهفته ونگفته دارد.کافي است چشم دل بازکني وجان کلام را دريابي .
درجمعشان طلبه آگاه و صاف وصادقي است اهل اصفهان و ساکن قم. روحيه اي خستگي ناپذير دارد . در هر فرصتي موعظه مي کند و پند مي دهد . حديث علي (ع) از بانش نيم افتد که « يا اباذر الا ان في ايام دهر کم نفحات الافتعرضوالها » . اي اباذر همانا زندگي و ايامي را که مي گذراني ،در آن نفحات و نسيم هاي قدسي و الهي مي وزد ، پس خودت را درمسير اين وزش و نسيم قرارده تا از اين فيض محروم نماني و جانت جلا گيرد .
مي گفت : « حالا در جبهه ها همان نسيم مي وزد فرصت را مغتنم بداريد . »
طلبه دردمندي که با درد بچه ها مانوس است . با روانکاوي و تيزبيني ، خارهاي جانکاه را از دل خارج مي کند و راه درمان مي آموزد . حوصله عجيبي دارد . اگر تا صبح بپرسي جواب مي دهد . خسته نمي شود . محرم راز بچه هاست . آنقدر شيفته مرامش شده اند که از همين حالا آدرس منزلش را گرفته اند و قرارومدار هاي بعدي را گداشته اند . نامش« مظاهري » است .درنماز جماعت جزء « السابقون » است . در ورزش و دويدن در صف مقدم است . پا به پاي بچه ها مي دود . وقتي سفره پهن مي شود ، بين دو گروه مي نشيند تا عدالت برقرار شود . روزي که به عللي سفره دو گروه را جدا از هم انداختند آمد و آن را يکي کرد .
تا مي توانست ، بچه ها را به مطالعه و تفکر در خلوت سفارش مي کرد . حداقل دو ساعتي را در جاي دنجي با خداي خود خلوت مي کرد . مي خواند و مي نگاشت . در اهميت ثواب تبليغ و هدايت مي گفت : « رسول خدا فرموده که اگر يک نفر توسط شما هدايت بشود ، برايتان بهتر است از هر آن چه خورشيد بر آن مي تابد . »
    صبح هاي زود پس از نماز بيرون مي زنند و دور اردوگاه مي دوند و مي خوانند . « خوشخو » سوره والعصر را مي خواند و همراه با آنها قدم را محکم بر زمين مي کوبد . بچه ها يکصد جواب مي دهند و پا مي کوبند . برادر « شهرابي » دم مي گيرد :
پاسدار رشيد اسلام                جان و سر خود مي بازد
چون ميثم تماري                جان و سر خود مي بازد
با آهنگ شعر پا مي کوبد . بچه ها هم به دنبالش .
بعد به سنگر سر مي زنند و خطاب به تنبلهايي که درون سنگر مانده و يرون نيامده اند دم مي گيرند که :
تنبلا چطور بي رنج و بلا                       مي خواهيد بريد کرب و بلا ؟
هنگام طلوع خورشيد پايان ورزش است و مظاهري مي گويد : « به بالا آمدن خورشيد نگاه کنيد که دل را زنده و نوراني مي کند . »
بچه ها منتظر عملياتند . دايم پرس و جو مي کنند . عجيب است ! در اين لحظات آخر که هر آن ممکن است مارش عمليات را بزنند و همه از جا کنده شوند ، و در حالي که توپ هاي پراکنده دشمن دايم به اراف اردوگاه مي خورند ، دست از تلاش علمي و فرهنگي نمي کشند . « علي سليماني » قرآن ياد مي دهد ، آقا مصطفي و صمدي آموزش فيلمبرداري مي دهند . از همه بالاتر استاد مظاهري تا نيمه هاي شب در نمازخانه تمرين سخنراني گذاشته و همه را پشت تريبون به کار گرفته است .

3 اسفند 1366
از نوشتن وعده حرکت خسته ام ولي انگار از قراين بر مي آيد که ديگر زمان حرکت و هجرت رسيده است . برادر اماميان بچه ها را به خط کرده و دارد آنها را نسبت به عمليات توجيه مي کند .
آخرين مرخصي شهري داده شده وبچه ها براي انجام کارهاي شخصي و زدن تلفن به شهر باختران مي روند . من هم با انها مي روم تا با زندگي شهري وداع کنم . شهر ، شلوغ و پر سر و صداست . مردم در رفت وآمد و خريد و فروشند . دست فروش ها با صداي نخراشيده مي خواهند اجناس خود را قالب کنند .مسافران گوش تا گوش ميدان منتظرتاکسي ايستاده اند و براي سوار شدن از هم سبقت مي گيرند . بعضي ها به در تاکسي آويزان شده اند .
از بلند گوي ماکت قدس ميدان آزادي شهر ، صداي شعار و موزيک و سرود بلند است . به مخابرات مي رويم . غلغله است . از خير تلفن مي گذريم . به پادگان برمي گرديم . دور تا دور پادگان خاکريز کشيده شده و در فواصلي از آن نگهبان گذاشته اند . بچه ها پشت خاکريز فوتبال مي کنند . براي ورود از درب ورودي مي بايست پادگان را دور بزنيم . يکي مي گويد : « بيايد يواشکي از همين جا برويم تو . » ديگري نهي کرده مي گويد : « ما آمده ايم اينجا تا خداوند از سر تقصيراتمان بگذرد نه اينکه گناه و معصيتمان را زياد کنيم – المومن مرآة المومن . »
يکراست به سراغ « سيد حسن شکري » معاون گروهان مي روم تا خبري تازه به دست بياورم . جمعشان جمع است. شب شعر برپاست . هر کس في البداهه شعري و طنزي مي بافد . اما اشعار ناب « عرب پور » که براي ياران سروده چيز ديگري است .
گوشه هايي از آن چنين است  :
در لشــکر حضرت رسولـــــم            خاکـــم اگر او کند قبولــــم

آمد به ســـرم که قصـــه گويم            زين قصه حقيقــــتي بجويم
گـــردان حبيب شد ســــــرايم            هر چند که پا به سر خطايـم
در دســـــته کربــــلا نشـستم            از ظلم يزيـــدان برســــــتم
« شکري » بدهد چو شير فرمان            از چهــره او صــفا نمــايـان
« قدوســي » پاک يــاربينـــــا            هم عـارف و هم بصير و دانا
ناگــــاه روانه شد به تهــــران            بـي آنـکه کـند وداع يــــاران
مســــئول برادران « حريري »            چون او به جهان کسي نديدي
هر چند که گــــــاه بوده اخمو            از واقعه هاي ريـز چـون مـــو
بشنو ز « قضات » هم کــــــلامي                    حجبش شده حرف خاص و عامي
با آنــکــه گذشــــت دوره مــــا                    حـرفــي نــزد او ز لام تـا کـام
يک روز بگفتمش که اي دوســـت                    از چـه تـــو نمـي دهـي پيامــي
گــفت که بـابـا مـن ايـن چنـــينم                    بـا کــس نـکنـم جــدل کـلامـي
ايضـاً ز « امـامـيان » خوش خـوان                    هم عــارف و آشــنا به قـــرآن
از صـوت و نـــواي دل نشـيـنـش                    دلـها شـده مسـت شـور و ايمـان
مســئول تـدارکـات و ســــــرور                    نــام خــوش او « رضـايـي داور »
از حـــســن ولاي « شــرهانــي »                   گويــم اگــــــرم بـــود مـجـالــي
با ســيد دستــه « خادمــي » نــام                   دستــه شــده از کـــــــلام او رام
هر چــد کـه او گــاه غميـــن بــود                   در فکــر نگـــــــار نازنــين بــود

لکــن بــه بــرادران ز احـســـــان                    اکــــــرام نمــودي از دل و جــان
« دادي » و نــگار وطــرح و خطـش                    گفتــنــد همــه کــه ناز شصتــش
يــاران نکــــو چنـــــان حريــري                   اطــيابــي و محــمـودي و پــيري
فــلاح و حــسـن ، نيــک انــــديش                  از دوري يــار جمــلــه دل ريـــش
الـقصــه ز ديـــــگران بــرم نــــام                     تــا يــاد کنــــم ز جــور ايـّـــــام
از صــادقــي و دريــغ و پيـــــري                   تــاجيــک و زمــاني و رضــــايـي
گويـــم ز علـــــي رضاي ميــخ بر                   هــم او کــه هميــشه مــي زنـد قُـر
يـــا واعـــظـي و پســــر عمويــش               امـــرالـلــهــي و پســر عمــويــش
گـــويــم ز مظــــاهري و دشتــبان               از طـــاهــري هـــمـيـشـه خنـــدان
تـــــاجــيـک و بـرادرش مــحـمـّـد        هــم کــاظمـي و قــاســمـي احمــد
هـــم محــسـن و صــادق زمــانـي                 از يـــاد مــبــر اگــــــــر تــوانــي
در بــيــن هــمـه گــلان يــکـي خـار                 چــون مــن شـده بـر سـر همــه بار
عــبـــــدي که بــود سيــاه رويــش               مــــحصـــور ميــــــان آرزويـــش
اــتاده بــه بــنـد نفــس و شـيـطـان               از ايــن هـمــه غــم شـده پريـشـــان
لــکــــن بــنــهـاده روي بــر خـــاک        دسـتـش هـمــه شـب به سوي افلاک
اشـــکـش شــده بــر دو گونـه جاري        ايــن گــونه بگــفتــه او بـــــه زاري
کــــاي ســيـّـد حـيّ و صاحب فضـل        بــا مــن تــو مکــن حســاب بـا عدل
مـــن بنــده زار و بــس حـــزيـــنـم        رحـــمـي بنـــما کـــه بــــي قريـــنم

ايــــن همـــرهـي ســپـاه مــهــــدي        از مــا بــپــذيـر به حـــــقّ مــهــدي


 بر دسـته کربـلا نظــر کـن              از رنج و بلا بر آن حذر کن
امشب ظاهرا آخرين شب اقامت و استقامت است . اقامت از باب اينکه شب ديگر ميهمان پادگان نيستيم و استقامت از بابت آخرين رزم شبانه و آخرين مانور بزرگ قبل از عمليات .
ساعتها قبل، مسئولين ، چندين ماشين تجهيزات جنگي سبک و سنگين را براي استقرار در کوهستان با خود برده اند تا نيمه شب اشکمان را در بياورند . چه خوابي ديده اند ، خدا مي داند !
بچه ها شام را که مي خورند ، زود مي خوابند تا استراحتي کرده باشند تا وقت رفتن نمانند . هنوز پلکها بر هم نيامده و خستگي در نرفته که « بر پا » ي لايقي همه را از جا مي کند . بعد از گرفتن وضو ، برداشتن صلاح و بستن تجهيزات به صف مي شويم . ستون مثل هميشه با استارت صلوات به حرکت در مي آيد و سينه دشت را در دل شب مي شکافد . ديگر تپه ها ، کوه ها و صخره ها به قيافه هاي ما عادت کرده اند . همين را بگويم که دم دمه هاي صبح نيمي از ستون بريد و عقب ماند . نفس ها به شماره افتاده . يکي مي افتد ، ديگري کمک مي کند و زير بغلش را مي گيرد . تيربارچي با اين که اشکش در آمده ولي از پا در نيامده . مي خواهم تيربارش را بگيرم و کمکش کنم . مي دانم از پسش بر نمي آيم ولي نمي دهد . مي گويد : « اگر اينجا مستقيم نباشيم ، در عمليات مي مانيم . » در فواصلي از راه نوري به هوا مي رود . همه مي نشينند و نفس ها را در سينه حبس مي کنند .از صداي رگبار تيربار و تک تير ها رسام که چون شهاب دل تاريکي را مي شکافت ، مي شد فهميد که تا منطقه درگيري فرضي راهي نمانده .
به سر بالايي ديگري مي رسيم ، تند و تيز ، برفي و ليز ، برنده و کشنده . اگر بالا را ببيني کلاهت مي افتد و اگر بي هوا سکندري بخوري در ميان بهمن خود را ته دره خواهي يافت. دوباره سرازيري راستي که پشت هر شيبي، سراشيبي هست ! اما اين سرازيري چيز ديگري است . برف تل انبار شده اي که تا به زانو بالا مي آيد و گِلي که لنگ کفس را در خود مي گيرد .
به دامنه کوه بعدي مي رسيم . سنگ هاي بزرگ و پا شکني دارد . هنوز به انتها نرسيده ، دستور حمله صادر شد . شب از پرتاب منور ها به سان روز روشن شد . سلاح ها به کار افتاد ، و دلها به تپش . آسمان سرخ و لاله گون است . با اين که يقين داريم همه اين هياهو و بزن بزن ها فرضي و تصنعي است اما به قدري جدي و وحشت آور است که آدم خودش را در جنگ واقعي احساس مي کند . تير هاي رسام دشمن مماس با سر عبور مي کنند و موشک هاي آر پي جي زوزه کشان بر دامنه هاي کوه مقابل مي نشينند . انفجار پياپي فوگازها ، شکارتانک هاي شلمچه را به ياد مي آورد.
بچه ها مي بايست با يک يورش تند و تيز خط فرضي را فتح کنند . فرقاني زخمي شده ، البته نه فرضي ! زخمش جدي است . صدايي لايقي را مي خواند و امدادگر به کمک مي شتابد . بچه ها با سنگ و چنگ جان پناه مي کنند ...
خط شکسته و دفتر مانور بسته شده است . حساب دشمن را رسيديم و حالا وقت آن است که حق شکم را به جا آورده و به سوي کمپوت و حلوا شکري يورش ببريم . اين هم حسن ختام مانور !
نزديک اذان صبح است و وقت برگشتن . ستون به سوي مقر حرکت مي کند . بچه ها آنقدر خسته اند که ناي رفتن ندارند . غلامي تلو تلو خوران و خواب آلود از ستون جدا مي شود و سکندري مي خورد . برادري زير بغلش را مي گيرد و به سوي يتون هدايتش مي کند .

4 اسفند 1366
چيزي به عيد نمانده . هر روز کمک هاي مردمي و نامه هاي امت حزب الله از راه مي رسد و دعاي خير خود را بدرقه راه رزمندگان مي کنند .نامه هاي سفيد و کارت هاي تبريک به اشکال و رنگ هاي مختلف از طرف ارگان ها و سازمان ها به دستمان رسيده است . بچه ها روي آنها براي خانواده شان نامه مي نويسند و کارت تبريک مي فرستند .
دربين آنها پاکت هاي چهار رنگ زرق و برق داري آمده که آرم صنف ... دارد . با ديدن اين نامه ها صداي بچه ها در مي آيد و بحث شروع مي شود . نظرشان اين است که چون انتخابات نزديک است اينها تبليغاتي است و هر کدام براي مطرح کردن جناح و دسته خاصي مي باشد . بچه ها تيزند و هوشيار ، تحليل گرند و نقاد . از فرصت طلبي ها دل پري دارند . بحث بالا گرفت و داشت به جاي باريک مي کشيد که با دخالت و نصايح لايقي بحث خاتمه مي يابد . بچه ها که امر فرمانده را واجب الاطاعه مي دانند ، ديگر دم نمي زنند . اما قبل از نوشتن نامه ، آرم و نام و نشان آن را آن چنان محکم خط مي زنند که کاغذ سوراخ مي شود .خيلي ها روي اين کاغذ ها نامه ننوشتند . کاغذ ساده خودشان را ترجيح مي دادند .
غلامي يک گوني ديگر نامه آورده و روي زمين ولو مي کند . با ديدن آرم امور تربيتي بر پشت آنها ، مي فهمم که بايد از آن دانش آموزان باشد . بچه ها روي آن شيرجه مي روند . درست است . از طرف دانش آموزان مقطع ابتدايي دماوند است . اولي را باز مي کنم . با بسم الله شروع شده . کلماتي غلط و جملاتي ناقص اما صاف و صادق و پوست کنده ، با يک دنيا اخلاص و صفا ، شيرين و بامزه . بچه ها مي خوانند و مي خندند . نامه لواساني که بچه ها را روده بر کرده است . بلند مي گويد : « دهه . بچه ها اينجا رو باش . رزمنده عزيز اگر شهيد شدي نترس ، ما با شما هستيم . »
برادر حسين ميرزايي از مدرسه امام صادق نوشته :
نمکدان در نمک شوري ندارد
دل ما طاقت دوري ندارد
و من جواب مي دهم که :
حسين جانم دل ما هم شده تنگ
چه بايد کرد نداريم چاره جز جنگ

 تيرداد پاکدامن از آبسرد : اينکه تصميم جدي گرفتيد تا درس بخوانيد و اسلحه بسازيد تا محتاج بيگانه نباشيم بسيار فکر بکري است ، منتظر سلاح جديدتان هستم .
رضا کني از آبسرد . نوشته اي :
نه شرقي نه غربي                جواب نامه برقي
اينم جوابت :
آسوده باش و راحت                برقي دهم جوابت
وبالاخره برادر بي نام و نشان که گفته اي اگر شهيد شدي اصلا نترس ، آن هم به چشم ، اگر شهيد شدم آخ هم نمي گويم  .


5 اسفند 1366
شب وداع مصادف است با شهادت امام هادي (ع) . امشب بچه ها عزادارند و به ياد رنج هاي امام معصومشان سينه مي زنند . طبق معمول هميشه برنامه با اشعار گرم و گيراي لواساني شروع مي شود. دراوج ، چراغ ها خاموش و ريتم او تند و تند تر مي گردد . کم کم پيراهن ها در مي آيد و فرياد يا زهرا و يا حسين به عرش اعلي مي رسد .


راوي:محمد حسين قدمي
 
گزارش مرتبط:
 
جشن حنابندان/بخش هفتم

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار