جشن حنابندان/بخش پنجم

کد خبر: ۱۹۴۶۸۱
تاریخ انتشار: ۱۳ شهريور ۱۳۹۰ - ۰۹:۵۹ - 04September 2011

7 بهمن 1365
هوا کاملاً  روشن شده است . با بچه ها نشستته ايم و گپ مي زنيم . ماشين تدارکات مرتباً وسايل و تجهيزات مي آورد . حالا براي پوشش سقفهاي سنگر مشمع آورده و بچه ها مشغول نصب آنند.
دشمن منطقه حساسي را از دست داده است . و شدت آتش نشان از سوزشي مي کند که ... ديروز شاهد بودم با چه جان کندني جلو مي آمدند و مورد هدف واقع مي شدند . مي ديدم که يک عراقي بيچاره چندين بار به خاطر آتش پرحجم نيروهاي خودي ، از پيشروي پشيمان شده به پشت تپه برگشت . او فهميده بود که بچه هاي ما پشه را روي هوا مي زنند ؛ و او گاوي بود بر روي زمين . به بچه ها گفتم : « شايد مي خواهد اسير شود .» گفتند : « چقدر ساده اي ! کسي که قصد چنين کاري را داشته باشد مثل قبلي ها اسلحه را مي اندازد و به حالت تسليم جلو مي آيد ، نه اينکه با تمام تجهيزات هجوم بياورد و شليک کند .»
اسيري مي گفت که فرماندهان برايمان راه برگشت نمي گذارند . اگر برگرديم باکلت فرمانده از پا در مي اييم. آنها دروضعيت بحراني،ما را جلو مي فرستند و با سرگرم کردن نيروهاي مقابل، خودشان پا به فرار مي گذارند.
وضعيت آنقدر خطري است که فرماندهان عليرغم اعتراض و التماس بچه ها اجازه خروج نمي دهند ، مگر براي پست و کارهاي ضروري ديگر . از آنجا که عکاسي من هم جزء کارهاي ضروري است ، دوربين را برداشته ، بيرون مي زنم . مي روم تا سري به سنگر هاي همسايه بزنم . رجبي سخت در حال سنگر سازي است . باز هم طلب عکس مي کند . جلوتر مي روم . عده اي مشغول حمل و نتقل مهمات هستند و از هم سبقت مي گيرند . انصاري جهت استقبال تانکها ، يک دسته آر پي جي را بغل کرده به سنگر خود مي برد تا به موقع خرج دشمن کند . کار خطرناکي است . اگر خداي نکرده ترکشي به آنها بخورد پودر مي شود . جلوتر مي روم . يکي از بچه هاي مجروح پيش برادر شريف _ امدادگر قد بلند گروه – آمده تا جراحتش را درمان کند . افشار را مي بينم که باسري بسته و. صورت زخمي به خط برگشته است . مي گويم : « مگر استراحت استعلاجيت تمام شده ، چطور ...؟ » وسط حرفم مي دود :« بابا دلت خوشه ، کي طاقت مي آره تو حمله نباشه ؟ من که گفته بودم به محض اينکه حمله بشه بر مي گردم . » و بعد  اضافه کرد : « تو خودت چرا بر گشتي ؟» ديدم حرف حسابي جواب ندارد . آدرس سنگرم را گرفت و راهش را کشيد و رفت : « بعداً مي بينمت .» .
به سنگري مي روم که « دري » و « کاشفي » و «حيدري » و « احدي » همه نشسته اند و گل مي گويند و اب سيب مي نوشند .. عجب بزمي و رزمي ! اين بزم شاعرانه به آن رزم جانانه در . مي گويم : « خسته نباشيد . وقت کرديد کمي هم بخوريد . »
مي گويند : « چکار کنيم ، بهتر از بي کاريه ديگه . » درب جعبه مهماات که باز مي شود ، انباشته است از غذا و نوشابه و کمپوت هاي جور واجور . امت پشت جبهه چه هها کرده است ! خدا به مالشان برکت بدهد که ما را سر حال اورده اند !
زماني مي گويد : « به سوپر مارکت لب خط خوش امدي .» و حيدري در حالي که کمپوتي در دست دارد ، به سبک بوفه چي ها مسلسل وار مي گويد : « چي برات وا کنم ، آب سيب ، پرتقال ، آب انگوريا شربت شهادت . هر چي بخواي موجوده . » در همين لحظه موج اتنفجاري سنگر را مي لرزاند . ترکشي از کنار حيدري رد مي شود و به کيسه آبي در نزديکي او مي خورد . کيسه آب سوراخ مي شود و او بلافاصله کيسه را برداشته در حاليکه از همان سوراخ اب مي نوشد مي گويد : « عجب به موقع سوراخ شد ها! » مي گويم : « چيزي نمانده بود خودت سوراخ شوي . » جواب مي دهد : « نه بابا... ما بمي هستيم . »
از آنجا هم مي گذرم . به سمت محل خودمان حرکت مي کنم . آتش کمي سبکتر شده و بچهها زا اين فرصت استفاده مي کنند باپليت هاي رسيده سقف را مي زنند و سنگر ها را محکم مي کنند . قلعه وند را مي بينم که طبق معمول به کنجکاوي پرداخته ، به پشت خاکريز زل زده و متعجب ومتفکر به نقطه اي خيره شده است . احساني هم در کنارش ايستاده است . مي پرسم : « چه خبر شده ، چرا خيره شده اي ؟» انگشت سبابه را جلو بيني آورده مي گويد : « هيس ... اول اسلحتوو بده من ... » مي گويم : « بگو ، خودم مي زنم ، بگو چي شده ؟ » دو قدمي پايين آمد و در گوشم گفت : « يه عراقي ...قاطي جنازه هاس ! »
-چي مي گي ، مگه ممکنه مرده زنده شده باشه ؟
- من خودم ديدم پاشو تکون داد .
- حتماً خيالاتي شدي .
به هر حال اسلحه را از ضامن خارج کردم و باهمبالاي خاکريز آمديم : « اوناها، اونجا زير بولدوزر را نگاه کن ... » انگار درست مي گويد ، لابلاي جنازه ها يک نفس گکش هم وجود دارد . انول قرار شد برويم آن طرف و از آنزير بييرونش بکشيم ، اما به دليل توپهاي مستقيم دشمن تصميم بر ان شد که صدايش کنيم تا خود به اين طرف بيايد . به دنبال اين فکر احساني فرياد مي زند : « يا اخي بيا بالا . » و قلعه وند به احساني مي گويد : « اين چه طرز عربي صحبت کردنه !؟» و خودش مي گويد : ن يا اخي تعال ، وگرنه شليک مي کنم ! » و من : « شليک مي کنم چيه ، بگو قنبله مي اندازم . » به هر حال اين صدازدنهاي دست و پا شکسته اثري نکرد و او به قول بچه ها همچنان  ميخ شده بود و تکان نمي خورد . بايد طوري ديگر حرف زد . بگوييم ، تو در اماني . اما چگونه ؟ خوشبختانه قلعه وند اين دو کلمه رابلد بود :
- يا اخي ارحم نفسک ، تعال ، تعال ، ارحم نفسک .
خم به ابرو نمي اورد . بدنش مثل بيد مي لرزد ، اما جرأت آمدن ندارد ، چرا که به آنان گفته اند اگر به دست ايراني ها گرفتار شويد ، تکه پاره تان مي کنند !
مثل اينکه اين حربه هم کاري نشد ، بايد تهديدش کرد ، چاره نيست . اما با چه زباني ؟> حالا کار مشکل تر شده است . به هر حال چند نفري سواد ها را روي هم ريختيم و گفتيم :
-تعال يا اخي ، ارحم نفسک ... اسلم حتي تر حم ... نرمي قنبله يدويه ...
و رداين ميان باقر زاده طلبه به دادمان مي رسد . با چند جمله و چند شليک هوايي باعث شد تا بعثي به خود بجنبد ، و خودش را از زير بولدوزر سوخته بيرون بکشد. هنوزاولي بيرون نيامده  بود که جنازه دومي زنده شده و هنوز دومي بلند نشده بود که دستهاي سومي هم به حالت تسليم بالا رفت !
الله اکبر ! سه نفر سه شبانه روز و در چند قدمي ما مخفي شده بودند و ما بي خبر بوديم . آنها را به اين طرف خاکريز اورديم . وحشت زده اند و مضطرب . آنها که منتظر تير خلاص بودند اکنون  از دست رزمندگان اسلام به جاي تير ف شير مي گيرند . و به جاي انتقام و خشونت مهر و عطوفت . بچه ها با اخلاق انساني _ اسلاميشان باز هم نشان مي دهند با ملت عراق سر جنگ ندارند. سر و صورتشان را با روغن گريس بولدوزر سوخته ، سياه کرده تا به جاي اجساد سوخته خود را جا بزنند .
اينها که چند روزي با آرامش تمام نقش مرده هارا بازي مي کردند اکنون با برخورد ملايم بچه ها مطمئن شده اند که خطري تهديدشان نمي کند . پس از انتقال آنها به پشت جبهه به خط باز مي گرديم .
وقتي کلاه آهني را از سر بر مي دارم ، احدي مي گويد : « فکر نکنين ترکش اينجا نمي ياد ، کلاه رو به سرتون بذاريد که ترکش با کسي شوخي نداره . » خنديدم و گفتم : « دست بردار برادر ، اينجا هم مي خواهي کلاه سر ما بگذاري . » در جواب مي گويد: « کلاه برداري در شدن شما نيست . ! » خب اين هم پاتکي مناسب در جواب من .
گرم صحبت شده بوديم که ترکش داغي چرخيد و مشمع سقف را سوراخ کرد و پشت دستم چسبيد ! اين هم جواب عملي حرف حساب . اينچنين شد که از آن پس کلاه را روي صورت مي گذاشتم و مي خوابيدم .
لحظاتي بعد خبر آمد که دو يار همسفر ديگر بار سفر رابسته و رفته اند . « مصطفي ميرزاده » و «محمود زماني » . دو عزيزي که عضو تيم فوتبال بودند و از يک محل و از يک شهر آمده بودند ، شهر ري ؛ و اينک باهم به ملاقات خدا شتنافته اند .  اين دو رفيق ، عجيب به فکر هم بودند . وقتي در اردوگاه بوديم ، محمود با دسته 3ف يک شب زودتر خود را به خط رساند . مصطفي در حالي که روي زمين دراز کشيده بود . نگاهش ستاره هاي آسمان را دنبال مي کرد ، گفته بود : « نمي دانم اکنون چه بر سر محمود و بچه ها آمده است . منو محمود پيمان بسته بوديم که با هم به جبهه بياييم و خودمان را درست کنيم .»  از طرف ديگر ، محمود هم يک لحظه از ياد مصطفي غافل نبود . مي گفت: « من و مصطفي با هم بر مي گرديم . اگر مصطفي شهيد شود من هم شهيد مي شوم . اخر چگونه مي توانم بدون او به روي خانواده اش نگاه کنم . عجيب تر اينکه هر دو شهادت را بشارت مي دادند ! مصطفي در غروبي خونين وصيتهايش را اينگونه با صادقي در ميان مي گذارد : - حسين ! حرفهاي منو به شوخي نگير ! من شهيد مي شم و تو قول بده اين کارها را برام انجام بدي . بعد چتر منوري مي آورد و مي بوسد و مي گويد :
- اولاً پس از شهادتم اين امانتي را به خواهر کوچکم بده و از طرف من اونو ببوس و بگو ديگه هديه اي بهتر از اين نداشتم که برات بفرستم . ديگه اينکه به به پدر و مادرم و دوستانم بگو براي منو محمود گريه نکنن. و تو همبه جاي گريه به وصيتم عمل کن ...
و سپس بعداز مکثي کوتاه ادامه داده بود :
- بدون که من  و محمود وقتي شهيد بشيم ، مطمئناً بچه هاي محل و بچه هاي تيم مون به جبهه ميان و اسلحه هاي به زمين افتاده مارو بر مي دارن و راه ما رو ادامه ميدن .
حسين صادقي مي گويد : : « آن شب شب عجيبي بود . مصطفي در دعاي توسل با همه وداع کرد و با فکر شلمچه و بچه ها خوابش برد. صبح وقتي با مژده حرکت بيدار شد ، از خوشحالي مرا بوسيد و سوارماشين  شد . آنقدر دستپاچه بود که کلاه کاسک خود را جا گذاشت . داخل اتوبوس مي گفت : وقتي شهيد شدم دو تنا جاي درجه يک در بهشت براي تو و محمود رزرو مي کنم . و من طبق معمول حرفها را به شوخي گرفته بودم و با صداي بلند مي خنديدم  . اي کاش در آن لحظه مي توانستم بفهمم که او ساعتي ديگرميهمان ما نخواهد بود !» صادقي مي گويد :« وقتي به سنگر رسيديم ودر سنگرمستقر شديم من با تير بارم ومصطفي با گرينفش به جان عراقيها افتاديم. آنها را دروکرديم .دقايقي بعد ، پس از انفجاري مصطفي را ديدم در حالي که  خنده بر لبانش نشسته بود به آرزويش رسيد و به آسمانها پر کشيد . چند لحظه بعد ، محمود به طرفم آمد. با خود گفتم که خدايا ،اگر بپرسد صمطفي کجاست ، چه بگويم . در همين فکر بودم که خودش گفت : مي دونم مصطفي رفت ! تو برانکارد ديدمش . گفتم : مي دوني که سفارش کرده گريه نکنيد ؟ حرفم را با لبخند پر مفهومي بريد و دستش را بر سصلاحش فشرد و گفت : به خدا قسم تا انتقام خونشو نگيرم ، عقب بر نمي گردم . . اضافه کرد : کاش مي تونستم تو تشييع جنازه ش شرکت کنم ؛ و عجيب اين بود که محمود پس از آن به گونه اي رفت که نه تنها در تشييع مصطفي شرکت کرد که براي هميشه در کنار او آرميد و ديگر به خانه بر نگشت ، زود شهيد شد ! »
« مصطفي زماني » قبل از شهادت ، جسارت فوق العاده اي پيدا کرده بود تا جايي که شبانه با گروه تخريب براي مين گذاري تا پشت خاکريز دشمن مي رفت و پيروز مندانه بر مي گشت . يادم نمي رود آن شبي را که تازه از ميدان مين برگشته بود . گفتم : « حالا ديگه مي توني با تخريب چي ها بپري و ما رو تحويل نگيري. » با خنده اي طنز آميز گفت :
 « بله ديگه ، ترسم ريخته ، بالاتر از اينهاشم مي تونم . »
زماني ، تلاش خستگي ناپذيري داشت . هر جا کار بود او هم بود . اين را مي توانستي از دستهاي پينه بسته اش بفهمي . چهره بشاش و حرفهاي شادش هميشه باعث شادي بچه ها بود . سمندريان در صفحه 92 خاطراتش مي نويسد : « پسر شادي است . به قول خودش کمدي دسته ماست ، يک روز که در سنگر جديد مشغول کار بوديم مي گفت : بچه ها من دوست دارم همه را بخندانم . حتي وقتي که شهيد شدم بايد باعث خنده دوستانم باشم و ... من با شنيدن اين مطلب اشک در چشمانم حلقه بسته بود. »
در صفحه 42 مطلب عجيبي نوشته است : « دشب برادر قلعه وند به من مي گفت : « به نظر من برادر زماني پرواز خواهد کرد و عجيب است که من هم همين تصور را نسبت به او داشتم ....»
باز شب آمد و آسمان جولانگاه منور ها شد بچه ها در اين پرده استتار ، سخت به استحکام سنگر ها پرداخته اند . سرو کله يک بولدوزر هم پيدا شده تا بر سر سقفهاي چوبين و سوله هاي آهنين خاک بريزد . با برخاستن صداي غرش  اين پيکر آهنين  آتش بيشتري از سوي دشمن مي آيد ، ولي خم به ابروي اين جهادگر تنومند نمي نشيند .
امشب همراه سمندريان پست مي دهم . به نوبت منطقه را زير نظر مي گيريم و از هر دري سخن مي گوييم . منور هاي خوشه اي قطره قطره ذوب مي شوند و چون اشکي خونين به زمين مي آيند . منور هاي سبز و قرمز و آبي دستي مثل فشفشه بالا مي روند و سريع بر مي گردند . واقعاً ديدني است ! دشمن خيره سر سهميه شبانه خود را پشت سر هم شليک مي کند و متقابلاً توپخانه خودي هم از بذل گلوله ها دريغ ندارد . ردّ يک توپ فرانسوي را دنبال مي کرديم که ناگهان سکوتي محض بر منطقه حاکم شد و دشمن ازشليک دست کشيد ! يعني چه ؟ چه مي خواهد بکند؟ حالت بي سابقه اي است ، شايد مقدمه حمله و تاکتيک جديدي باشد . به هر حال هر چه باشد خير است و بايد حواس را ششدانگ متوجه روبرو و خاکريز کرد .
لحظاتي نگذشته بود که دوباره شروع کردند . اما اينبار تخته گاز و با يک حرکت منظم . شايد هر چه تير رسام داشتند در خشاب گذاشتند و اين فشنگ هاي بي زبان را به هوا فرستادند . آن همه تير رسام براي ترساندن بچه ها ! واقعاً عحيب بود ! ترساندن فرزندان خيبر ، کساني که با مرگ مأنوس تر از شير مادرند ، عجب ! اين همه تير هوايي !
***
سايه دو بولدوزر دشمن از آن دور به سختي به چشم مي خورد . مشغول زدن خاکريزند . براي مدت کوتاهي سنگر رابه سمندريان سپرده آن را ترک مي کنم تا پيش بچه هاي واحد خمپاره بروم و به آنها بگويم حساب اين تراکتورها رابرسند . به آنجا مي روم . با تعجب مي بينم برادري با چشمان بسته به ديوار سنگر لميده است . به گمانم شهيد است . از رفيقش سؤال مي کنم . مي گويد : « طوري نشده خوابيده ! »  و در حقيقت به خواب ابدي رفته و شهيد شده بود پس از نشان دادن بولدوزر ها به نزد سمندريان بر مي گردم . هنوز جابجا نشده بودم که ترکش سرکردان و کوچکي به گردن از مو نازکترم چسبيد . کاري نبود ! نه تنها شربت شهادت را دستم نداد که قمقمه را نيز از دستم گرفت . آبش به زمين ريخت ! بلافاصله علي با دستمال گردن مرا بست و به استراحتگاهم برد . امشب هم شبي بود و ترکش هم مطلبي .
در اين هنگام خمپاره اي سر آن داشت تا بر سر ما بنشيند . اگر صداي زوزه اش و جا خالي ما نبود ، با همين گردن خونين پيش حسن مي رفتيم .
گفتم حسن ! حال که سخن از اين شهيد وارسته به ميان آمد بگذار تا در اين دل شب يادي از مونسمان « حسن مونسان » کنم و خصال اين منتظر واقعي را بنويسم . ايدش به خير . يکي از برجسته ترين خصوصيات حسن ، فروتني و خشوع در برابر مؤمنين بود . برخوردش آنچنان نجيبانه بود که آدمي را شرمنده مي کرد . او با همان روح لطيف و اخلاق محمدي اش (ص) اسلحه در دست به مصاف اهريمنان بر خاسته بود « اعز? علي الکافرين » بود.
کم مي گفت و گزيده . از تهمت و افترا و غيبت پرهيز داشت ، مثل روزه دار از غذا . مؤمنانه مي خنديد . لباس صداقت را همه بر تن او ديده بودند . زهد و همت و غيرت را در وجود خود ترکيب کرده بود و بالاخره جنگيدن و شهادت را . دانشجوي رشته برق بود . در وصيت نامه اش مي نويسد :
_ برادران عزيز دانشگاهي ام ، شما مي دانيد که دانشگااه محل مقدسي است و از اينجاست که بچه هاي مملکت مي توانند به استقلال سياسي و اقتصادي و صنعتي دست يابند . پس سعي نماييد آن را از هر گونه انحراف به دور داريد .
هرگز از خاطرم نمي رود آن شبهايي را که در کنار کتابخانه مسجد « امام علي النقي (ع) » بيدار مي نشست و در تشکيل اردو هاي تابستاني همپاي شهيدان عزيزي چون « ناصر تاجيک فر » و« داوود نجمي » و فرشيد مستعلي » زحمت مي کشيد و شمع وجودش را به پاي هدايت جوانان مي سوزاند .

8 بهمن 1365
ورزها يکي پس از ديگري مي گذزند و بچه ها هم يکي پس از ديگري برگزيده مي شوندو مي روند : « شعباني » ، « کمانکش » ، ارژنگيان » ، « زارع » ، « سهرابي » ، « دهباشي » . ... که صاعقه گون بر سر کفر فرود آمدند و لاله گون به معراج پر کشيدند . سهرابي جان را سپر حوادث کرد و کمانکش تن را پلي براي رسيدن به بهشت قرار داد و شعباني ...
هر فردي که مي رود ، اعمال گذشته اش در نظرم مجسم مي شود و اکنون به ياد مي آورم فرياد آنان را در بدو حرکت و اعزام سپاه محمد (ص) که در خيابانهاي تهران شعار مي دادند :
_ ما اهل کوفه نيستيم ، امام تنها بماند ؛ ما مي رويم به جبهه ، امام زنده9 بماند . خوشا به حال امام با اين همه فدايي و خوشا به حال امت با يک چنين رهبري .
تذکره مختصر اين شهدا وظيفه اين دفتر است و شرح مفصل آن وظيفه 000؟ آثار شهادت از چهره منورشان به خوبي پيدا بود ولي من نمي ديدم . حتّي مي گفتند ؛ ولي نمي شنيدم . در اعمال و برخوردها ، نشانم داده بودند ولي چشم دل باز نکردم . غفلت بود و ...! اکنون ياد گذشته ، مانند پتک بر سرم فرود مي آيد و حسرت ...
بخشي بارها گفته بود که سهرابي از چهره اش پيداست ، « مي پره » ؟ ازلحن ملکوتي تلاوت قرآن و صوت مناجات و چهره آرام و ساکن و بي مدعايش مي گفت . بخشي مي دانست .
کمانکش چند روز متوالي بود که اصرار داشت عکسي از غروب خونين برايش بگيرم . فرا رسيدن غروب زندگيش را در اين دنيا ديده بود .
جان محمدي شب قبل از شهادتش به هنگام دعا از همه بچه ها خداحافظي کرد.
شوق « رفتن » ف وجود ارژنگيان را به آتش کشيده بود تا جاي که معترضانه بر سر سفره غذا نيامد . مصطفي سفارش کرده بود که من « مي روم » اين چتر منور را از طرف من به خواهر کوچکم هديه کنيد . به پدرش هم گفته بود که من اولين شهيد خانواده ام .
محمود گفته بود که من با مصطفي شهيد خواهم شد ، و سمندريان خواب شهادت او را ديده بود .
حميد در شب حمله به مادرش چنين نوشته بود :
... مادرجان ! فرصت ندارم . امشب ما به عمليات مي رويم ، به خط مي زنيم و تو ديگر نمي تواني مرا ببيني و مرا ببوسي و برايم درد دل کني ... و در فرازي ديگر اورده بود :
... نگران نباشيد . من يک امانت بودم نزد شما و موقع آن رسيده است که امانت خود را پس بدهيد و بايد خوشحال باشيد ... شهدا چون شمع مي سوزند و راه را براي شما روشن نگه مي دارند.

 

راوي:محمد حسين قدمي
 
گزارش مرتبط:
 
جشن حنابندان/بخش چهارم
 

نظر شما
پربیننده ها