جای خالی سنگ های کودکان سردشتی بر بدن صدام

کد خبر: ۱۹۴۹۲۹
تاریخ انتشار: ۱۱ تير ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۸ - 01July 2012

همیشه هم آمدنش دل انگیز نیست؛ آن زمان که من و تو با شور و شوق خانه تکانی می کنیم و پیچیدن عطر گلها و رویش سبزه ها را در بهار به انتظار می نشینیم، نفس هایی از استشمام بوی همین گلها به شماره می افتد و دلی در سینه نگران سرفه های ممتد و بی خوابی های مادر می شود.

شهلا کریمی واحد، سیزده سالگی خود را با بدترین خاطرات و سخت ترین روزها سپری کرده، این جانباز شیمیایی 40 درصد، حرف های زیادی دارد که گاه با جاری شدن اشک همراه می شود. شهلا از خانه شان در سردشت می گوید که در هفتم تیرماه سال 66 هدف بمب های شیمیایی بعثی ها قرار گرفت، از شهادت مادر و برادر و صمیمی ترین دوستش که دیگر کسی را جایگزین او نکرد، از آرزوی کور شدن چشمانش تا اولین رفتاری که فرزندان او یاد گرفتند و ادای سرفه های مادر را درمی آوردند.... شهلا خیلی وقت است که از آمدن بهار خوشحال نمی شود، بوی گلهایی که متولد می شوند، نفس های او را ته نشین سینه می کنند و روزهای سخت دوباره شروع می شوند... . این خواهر و فرزند شهید از قصه سردشت و جنایت های دشمن با خبرنگار پایگاه قربانیان سلاح های شیمیایی به گفتگو می نشیند:

مادرم پا به ماه بود

یک هفته مانده بود برادر کوچکم پا به دنیا بگذارد. عصر بود. خاله ام به خانه ما آمد و از مادرم خواست تا به خانه دخترش برویم تا در جشن تولد کودک چند روزه اش شرکت کنیم. مادر گفت: نمی توانم بیایم باید بمانم خانه و برای بچه ها نان بپزم. نان ها را که پخت گفت: شهلا جان من خسته ام می خواهم کمی استراحت کنم، اگر می توانی برو و لباس ها را روی بند بینداز و طبقه پایین را مرتب کن. لباس ها را که روی بند آویزان کردم، رفتم زیرزمین تا کاری را که مادر خواسته بود، انجام دهم. لحظاتی نگذشته بود که سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. هنگام بمباران بعثی ها، همه ما و خانواده عمویم که همسایه دیوار به دیوار ما بودند به زیرزمین خانه ما پناه می بردیم.

کاش همیشه اینطور بمباران می شد

در همان لحظات اول، خانه ما هدف حمله قرار گرفت. هواپیماها که رفتند، به طرف حیاط دویدیم. سراسر حیاط سفیدپوش شده بود و بوی تند سیر در آن پیچیده بود. این دفعه با همیشه فرق داشت، با اینکه بمب به خانه ما خورده بود، خرابی کمی وارد شده بود. تعجب کردیم. گفتیم کاش همیشه عراق اینطوری بمباران می کرد. بوی بد سیر باعث شد لباس های آویزان روی بند را برداریم و جلوی بینی و دهان بگیریم. پدرم از راه رسید. من روسری ام را باز کردم و به او دادم تا جلوی بینی اش بگیرد. نمی دانستیم این بمب هایی که فرود آمده، شیمیایی است و اصلا نمی دانستیم شیمیایی یعنی چه.

آرزو کردم کور شوم

کم کم حال همگی ما بد شد. پدر گفت باید برویم بیمارستان مهاباد. در بین راه وضعیت بدتر می شد. تهوع، سوزش چشم و پوست رهایمان نمی کرد. پدرم به سختی رانندگی می کرد. مسیری که همیشه در دو ساعت طی می کردیم اینبار حدود شش ساعت طول کشید تا به مقصد برسیم. بالاخره به مهاباد رسیدیم و پدر از حال رفت و یکی از دوستانش که ساکن آنجا بود، ما را به بیمارستان رساند. گفتند باید سریع دوش بگیرید و بعد بستری شوید. فردای آن روز درد وحشتناکی چشمانم را فرا گرفت تا جایی که آرزو می کردم کور شوم.

به هوش که آمدم، صلاح نبود

پس از درمان اولیه، به تهران اعزام شدیم. هر یک از ما را به بیمارستانی منتقل کردند؛ من به بیمارستان شهید چمران، مادرم بیمارستان امام حسین (ره)، پدر بیمارستان امام خمینی (ره) و پسرعموهایم لبافی نژاد. دیگر چشمانم نمی دید. حالم به حدی وخیم شد که تا چند روز بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم متوجه شدم "صلاح" برادر کوچکم به شهادت رسیده است. پدرم وابستگی عجیبی به او داشت.

از دست دادن مادر و دو برادر در یک روز

چهل روز در بیمارستان بستری بودم. از مادرم خبر نداشتم. وقتی بیتاب دیدنش شدم، زن عمویم مرا به بیمارستانی برد و زنی را که در کنار او نوزادی خوابیده بود، نشانم داد و گفت: "ببین مادرت آنجا خوابیده او هم برادر کوچکت است که تازه به دنیا آمده." از آنجا که چشمانم هنوز بینایی خود را کامل به دست نیاورده بود و نمی توانستم افراد را تشخیص دهم، حرف او را باور کردم و کمی آرام شدم. در همان روزهای درمانم پدر که 35 درصد شیمیایی شده بود، به ا اتریش اعزام شد. چند روز بعد از ترخیص از بیمارستان، پدرم به ایران بازگشت. من خانه عموی بزرگم در تهران بودم. از در وارد شد، برای تسلای قلبش گفتم: پدر جان اگر صلاح را از دست دادیم به جایش خداوند یک پسر دیگر به شما هدیه داد. پدرم که تا آن روز از همه خواسته بود نگذارند متوجه شهادت مادرم شوم، گریه کرد و گفت: بابا چی بگم که مادرت هم شهید شد. با شنیدن این خبر احساس کردم دیگر در دنیا نیستم، تصور زندگی بدون مادر برایم غیرممکن بود. مادرم و بچه درون شکمش صبح روز دهم تیرماه شهید شده بودند و برادر کوچکم صلاح، عصر همان روز.

جای خای شهین پُر نشد

دختر عمویم شهین که صمیمی ترین دوست من بود همراه با دختر عمه ام که آن روز (هفتم تیرماه سال 66) به خانه ما آمده بود و زن عمو و سه فرزندش به شهادت رسیده بودند. تحمل این مصیبت ها کوه را از پا درمی آورد. دیگر بعد از شهین با هیچ کس نتوانستم دوستی صمیمانه برقرار کنم.

ادای سرفه های من، اولین چیزی که بچه هایم یاد گرفتند

هنوز نتوانسته ام رفتن عزیزانم را باور کنم. هنوز از جای تاول هایی که در اثر شیمیایی شدن روی پوستم زده بود، خون می آید و اذیت می شوم. تنگی نفس و سرفه های پی در پی، اجازه نمی دهد حتی یک روز خاطره آن روز فاجعه بار از ذهنم دور شود. آنقدر سرفه می کنم که فرزندانم شایان و آریان، اولین چیزی که یاد گرفتند ادای سرفه کردن من بود.

جای خالی سنگ های کودکان سردشتی بر بدن صدام

روزی که صدام به درک واصل شد، برای همسر و فرزندام بهترین کادو را خریدم و گفتم : امروز بهترین روز زندگی من است. هر چند آرزو داشتم این موجود را مانند حیوانی در قفس حبس می کردم و شهر به شهر می چرخاندم تا فرزندان ایران، به جای کودکان سردشتی به او سنگ پرتاب کنند...


پایگاه اطلاع رسانی قربانیان سلاح های شیمیایی
نظر شما
پربیننده ها