هوا از شدت سرما لخته لخته شده بود. آدمها که در کوچه رفت و آمد ميکردند، انگار لختههاي سرما به صورتشان ميچسبيد، راه تنفس و چشم و گوششان را کيپ ميکرد و زانوهايشان را از رمق ميانداخت.
هرکس به دنبال آلونکي ميگشت تا درون آن خزيده، از تيغ سرما در امان بماند.
حاج قربان خودش را چسبانده بود به بخاري نفتي حجرهاش و براي مشتريها از اوصاف فرشهاي تجارتياش ميگفت. چند جاهل در پيادهروِ مقابل حجره دور آتش حلقه زده بودند. زني يک پيت پر از نفت به دست گرفته بود و لنگ زنان از سرِ کوچه ميآمد. جاهلها با ديدن او چيزهايي به هم گفته، خنديدند.
زن به محض ديدن آنها از پيادهرو وارد خيابان شد تا از شرشان در امان بماند.
منوچ که يغورتر از بقيه بود، دستهاي سردش را روي آتش به هم ماليد و گفت: «آخ جون! نفتمون هم رسيد.»
بعد لگدي کشيد زير پاي فري و ادامه داد: «پاشو نفله. مگه نميبيني آتيش داره جون ميکنه.»
فري سيبزمينيهاي درون آتش را جابهجا کرد و گفت: «من مواظب اينهام. آخه ميدوني، غافل بشم لاکردار ميسوزه.»
منوچ دستمال يزدياش را دو تا کرد و کوبيد بر سر فري.
ـ خاک تو سرت، ترسو! بگو عرضهشو ندارم، بگو مثل سگ ميترسم.
بعد دستمال را دور دستش پيچيد، پاچههاي گشادش را تکاند، کلاه شاپواش را مرتب کرد و در حالي که کفشهاي پاشنه خوابيدهاش را لخ و لخ روي زمين ميکشيد، راه افتاد به طرف زن.
ـ اِوا آبجي مگه ما جووناي اين محل مُرديم که شما اين پيت به اين سنگيني رو خِرکش ميکني؟ بذارش زمين که غيرتم داره خطخطي ميشه.
زن اعتنايي نکرد، اما منوچ چنان راهش را بسته بود که جايي براي عبور نداشت. زن براي اين که بيش از اين مورد خطاب او قرار نگيرد، پيت را گذاشت و خودش را کنار کشيد. منوچ براي دوستانش چشمکي زد، پيت را برداشت و راه افتاد.
ـ دمت گرم آبجي. اي ولّا که باسه سبيل داش منوچ حرمت قائل شدي. و اِلّا با مخ ميرفتم تو اين آتيش و يه لحظه بيغيرتي رو تحمل نميکردم.
منوچ وقتي به آتش رسيد، دستي به سبيلش کشيد و گفت: «آخ آخ! حيوونکي جووناي مردمو نيگا. ننهمردهها از سرما چه پوستي انداختن!»
بعد پيت را سرازير کرد روي آتش و ادامه داد: «آبجي با اجزة شوما.»
ارتفاع آتش مثل فواره بالا آمد.
زن جلو دويد و داد و فرياد راه انداخت.
ـ چکار داري ميکني آقا؟ من اينو با قرض و قوله خريدم. از شعبه تا اينجا با زور و زحمت آوردم. خدا ازت نگذره. چرا نفتهاي منو هدر دادي؟...
منوچ که ديد غرولند زن بالا گرفته، از ريختن بقية نفت خودداري کرد و پيت را انداخت جلوي پاي زن.
ـ اوهه بابا يواشتر! ما که نخواستيم نفتتو بخوريم. خاک تو سر منِ خر که اومدم به تو خوبي کنم. ورش دار زود از اينجا گورتو گمکن تا اون روي سگم بالا نيومده...
زن که از قيافة خشن منوچ وحشت کرد، پيت را برداشت و نفرينکنان راه افتاد.
فري سيبزمينيهاي سياه شده را از آتش بيرون کشيد و گفت: «آقا منوچ! خيلي شانس آوردي خونش گردنت نيفتاد. اين زنه غش و صرع داره. ملتفتي چي ميگم؟ تا حالا چند بار وسط خيابون ولو شده.»
منوچ لگد محکمي زير پاي فري کشيد و گفت: «ناکس نالوطي! تو اون ضعيفه رو ميشناختي، لب تر نکردي؟»
فري خنديد و گفت: «تو نميري منوچ، خيال کردم خودت ميدوني. اين خانوم آقاي کماليه. عالم و آدم ميدونن تا روزي يه دفعه غش نکنه، روزش شب نميشه.»
منوچ در حالي که با نگاهش زن را تعقيب ميکرد، زير لب گفت: «پس عجب شرّي از بيخ گوشمون رد شد.»
زن وارد خانهاي شد که ديوار به ديوار حجرة حاج قربان بود.
جاهلها وقتي صداي کوبيده شدن در را شنيدند، زدند زير خنده.
يکي از آنها گفت: «پارسال اومده بود چراغو روشن کنه، بخت برگشته تا کبريتو ميکشه، غش مياد سراغش، کلهپا ميشه روي زمين و کبريت روشن هم ميافته روي فرش!»
منوچ چشمانش را گرد کرد و گفت: «به! پسر اين خودش يه فيلم وسترنه! خوب، بعدش!»
جاهل ادامه داد: «هيچي ديگه. شانسي که مياره، همون موقع شوهرش از سرِ کار مياد خونه.»
منوچ که حسابي حالش گرفته شده بود، کف دست را کوبيد بر پس گردن جاهل.
ـ زرشک! آخرشو خراب کردي نفله، حيفِ پولي که آدم باسه اين فيلمها بده.
جاهلها مشغول خوردن سيبزميني بودند. فري حين خوردن احساس کرد که علاوه بر بوي سيبزميني سوخته، بوي سوختني ديگري هم ميآيد. منوچ وقتي بو کشيدن او را ديد، تکهاي سيبزميني پرت کرد جلوي پايش.
ـ بيا هاپو! دنبال چي ميگردي؟
ـ بچهها! بوي سوختني مياد.
منوچ گفت: «لابد سوختن دماغ خودته. هاه هاه هاه، دماغ سوخته ميخريم.»
همه زدند زير خنده. فري احساس کرد بوي سوختني هر لحظه بيشتر ميشود، با اين حال دنبال موضوع را نگرفت.
حاج قربان از حجره بيرون آمده بود. با نگراني به در و ديوار نگاه ميکرد و بو ميکشيد. منوچ با ديدن او خنديد و گفت: «بچهها، اونجا رو. حاج قربون هم داره موسموس ميکنه. يه سيبزميني بدين پرتاب کنم طرفش.»
وقتي سيبزميني به شيشة حجره خورد، حاج قربان بنا کرد به فحش و فضيحت. همان موقع همسايهها آمدند بيرون تا ببينند باز چه خبر شده.
يکي از همسايهها در حالي که به خانة کمالي اشاره ميکرد، داد زد: «مردم! اونجا رو! دود، آتيش. خونة آقا کمالي داره ميسوزه؟»
فري گفت: «من نگفتم يه جايي داره ميسوزه؟»
منوچ لگد ديگري به او زد و گفت: «ور نزن، پاشو بريم ببينيم چه خبره. جان تو فيلمش داره وسترن وسترن ميشه.»
جاهلها به سمت خانة کمالي دويدند.
همسايهها نيز از در و ديوار ريختند توي کوچه. حاج قربان که با ديدن دود و آتش حسابي خودش را باخته بود، دو دستي بر سر خودش زد و فرياد کشيد: «واي خدا الان بدبخت ميشم. تو رو خدا به دادم برسين، الان سرماية زندگيم دود ميشه ميره هوا.»
بعد پرخاشگرانه به اطرافيان گفت: «پس چرا دارين تماشا ميکنين، برين آب بيارين بريزين روي فرشام».
منوچ که داعية گندهلاتي محله را داشت، جمعيت را مغرورانه کنار زد و گفت: «خلوتش کنين ببينم چي شده. حاج قربون! تو هم برو تو حجرهت شلوغش نکن. خونة مردم داره ميسوزه تو حرص فرشاتو ميخوري؟»
حاج قربان که ديد کسي به فکر او نيست، سراسيمه به داخل حجره بازگشت تا فکري به حال فرشها کند.
مردم همهمه ميکردند. هرکس حرفي ميزد. يکي ميگفت؛ زنگ بزنيد آتشنشاني. ديگري ميگفت؛ تا آتشنشاني برسه، خونه خاکستر شده. بهتره بريم تو، خودمون يه کاري بکنيم.
يکي ميگفت؛ آقاي كمالي خونه نيست. زشته وارد خونهاي بشيم كه مرد نداره.
ديگري ميگفت؛ خوب لااقل سطل و شيلنگ بياريم، از همين بيرون آب بپاشيم.
هرکس هرچه ميگفت، منوچ با قلدري رد ميکرد و ميگفت: «تو کاري که از دستتون برنمياد دخالت نکنين. شما کنار وايسين ما خودمون حلش ميکنيم.»
يکي از همسايهها که حسابي نگران خانم کمالي بود، با التماس از جمعيت خواست جلوي خانة کمالي را خلوت کنند تا منوچ و دوستانش بتوانند کاري کنند.
منوچ که از التماس او خوشش آمده بود، بنا کرد به طاقچه بالا گذاشتن.
ـ نخير. اين طوري نميشه. تا همة مردم اينجا رو خلوت نکنن و نرن اونور پيادهرو، ما هيچ کاري نميکنيم.
بعضيها به حرف منوچ گوش دادند. اما بعضيها اعتراض کردند.
ـ بابا خونه و زندگي مردم داره ميسوزه. اگر ميخواين کاري بکنين زودتر شروع کنين. چکار به مردم دارين؟
منوچ که از اين حرف احساس اهانت کرده بود، يقة مرد معترض را گرفت و بد و بيراه نثارش کرد. همان موقع رهگذري نوجوان از لاي جمعيت خودش را کشيد تو. هيکلش لاغر بود و صورتش استخواني. با کنجکاوي به حرفهاي مردم گوش ميداد.
ـ بابا اون زن تنهاست، هيچکس رو نداره، الان ميسوزه و جزغاله ميشه.
نوجوان همين يک جمله را که شنيد ديگر نيازي به پرسوجو نديد. فري دستش را گذاشت روي سينة او و هُلش داد عقب.
ـ بچه برو گمشو کنار ببينم.
نوجوان دوباره پيش رفت و گفت: «دستتو بکش کنار. بچه تو قنداقه!»
اين حرف چنان در گوش منوچ زنگ زد که دستش را از يقة مرد جدا کرد و با چشمان برّاق به دنبال صاحب صدا گشت.
ـ کدوم جوجه بود وِر زيادي زد؟
نوجوان در حالي که به طرف درِ خانة کمالي هجوم ميبرد، با غضب گفت: «جوجهها جيکجيک ميکنن جناب آقاي مرغ!»
آنگاه شانهاش را محکم کوبيد به در و آن را چهار طاق باز کرد.
حرف نيشدار او چنان منوچ و نوچههايش را سوزاند که خون جلوي چشمانش را فرا گرفت. منوچ هيچوقت دست روي بچهها بلند نميکرد.
تنبيه آنها را دون شأن خودش ميدانست. هر وقت لازم ميديد، به نوچههايش اشاره ميکرد بچهها را گوشمالي دهند. اما اين بار چنان عصبي شده بود که شأن و اشاره را فراموش کرد و خودش دست به کار شد. هجوم برد سمت نوجوان، اما ديگر دير شده و نوجوان وارد خانه شده بود. منوچ جرأت نکرد وارد خانه شود. در حالي که به نوجوان فحش ميداد، به تهديد گفت: «قورباغه! اگه سالم اومدي بيرون که خودم نفلهت ميکنم.»
بعد رو کرد به جمعيت. تصميم داشت براي آنها هم توپ و تشر بيايد، اما احساس کرد ديگر جرأت قبلي را ندارد. يک لحظه فکر کرد اگر از بين اين جمعيت دو نوجوان ديگر بيرون آمده، در حضور جمع، غرورش را به زمين بمالند، چه خاکي به سرش کند؟ چگونه در اين محله زندگي کند. آن وقت ديگر بايد سر بگذارد و بميرد.
تنها يک راه پيش روي او بود؛ به خاک ماليدن نوجوان. همان نوجواني که غرورش را به خاک ماليده بود! بايد او را در حضور جمع ضايع ميکرد. و الّا ابهت چندين و چند سالهاش بر باد ميرفت. بايد منتظر بازگشت او ميماند.
منوچ منتظر بود. نه تنها منوچ، نوچهها هم منتظر بودند. و نه تنها نوچهها، همة مردم منتظر بودند. آنها منتظر يک نوجوان نبودند، منتظر قهرمان بودند. کاري را که هيچکس نتوانسته و يا نخواسته بود انجام دهد، يک غريبة لاغر و استخواني در حضور اين همه آدم مسن و تنومند انجام داده بود.
منوچ بياختيار قدم ميزد و فکر ميکرد. او که پيش از اين به اندازة همة آدمهاي محل حرف ميزد و داد و بيداد راه ميانداخت، حالا از نطق افتاده بود. حالا اين مردم بودند که همهمه ميکردند، داد ميزدند، نظر ميدادند و خروج يک قهرمان کوچک را انتظار ميکشيدند.
آتش به يکباره تنوره کشيد و زبانههاي آن از لبة سقف خانه بالا آمد. چند جوان به خود جرأتي دادند تا به کمک نوجوان بروند. همان موقع صداي آژير ماشينهاي آتشنشاني هم شنيده شد. هنوز جوانها وارد خانه نشده بودند که نوجوان سرفهکنان از ميان دود و آتش بيرون آمد. سياه بود و خاکآلود. ابروها و موهاي مجعدش سوخته بود. دوده، صورت سفيدش را سياه کرده بود و آتش، سفيدي چشمانش را سرخ. پتوي لولهشدهاي را با زحمت به دنبال خودش ميکشيد. چند جاي پتو در حال سوختن بود. از آستينهاي لباس نوجوان هم دود برميخاست.
جوانها بيدرنگ به کمک نوجوان شتافتند. يکي آب به دهانش ميداد، يکي آتش را خاموش ميکرد.
آنها وقتي پتوي لولهشده را گشودند، پيکر مصدوم خانم کمالي را ديدند که بيحال افتاده بود و ناله ميکرد.
زنها جيغکشان به بالين او شتافتند. همان موقع ماشين آتشنشاني و آمبولانس هم جلوي خانه ترمز کرد.
حاج قربان با شنيدن صداي آژير، از حجره بيرون دويد و در حالي که هنوز بر سرش ميکوبيد، حجره را نشان داد.
مردم با عصبانيت او را کنار زده، مأمورها را به خانة کمالي راهنمايي کردند.
منوچ در طول اين مدت با خودش درگير بود. حکايت کُشتيگيري را داشت که آرزو ميکرد حريف قَدَرش حاضر به کشتي نشده و داورها رأي به شکستش بدهند. دوست داشت خودش را به نحوي سرگرم کند تا متوجه بازگشت نوجوان نشود، اما مگر آسان بود؟ چگونه ميتوانست آن چهرة لاغر و استخواني را ـ که در نظرش به بزرگي يک کوه بود ـ فراموش کند؟ اصلاً او که بود که به يکباره از ميان جمعيت سبز شد و در عرض چند ثانيه همة تار و پود يک لات سابقهدار را بر هم ريخت؟
ماشين آتشنشاني آتش را خاموش کرد و آمبولانس، خانم کمالي را برد. در حالي که منوچ هنوز از آن گيجي خردکننده بيرون نيامده بود. او هر چه فکر ميکرد تا از آن نوجوان غريبه نشاني و ردّ آشنايي بيابد، نمييافت. تنها هيبت يک کوه در نظرش مجسم ميشد و او را تحقير ميکرد.
مردم تازه به خود آمده و فرصتي پيدا کرده بودند تا سراغي از آن نوجوان بگيرند اما آن رهگذر غريبه ديگر در ميانشان نبود.
لوتی و آتش
به قلم رحیم مخدومی