هوس نوشابه

کد خبر: ۱۹۵۶۶۷
تاریخ انتشار: ۲۰ فروردين ۱۳۹۰ - ۰۷:۲۵ - 09April 2011

 

خدا نكند آدم يكباره ويار چيزي را بكند كه دسترسي به اين ممكن نباشد. در چنين شرايطي آدم نه درست و حسابي به كارش مي‌رسد و نه به آن چيزي كه ويارش را كرده است. فكرش را بكنيد يك نفر در منطقه جنگي‌ آن هم درست دم دماي عمليات ويار نوشابه بكند؛ آن هم وياري كه يك آن دست از سرش برنمي‌دارد و امانش را ببرد. آيا چنين آدمي حق ندارد همه چيز اطرافش را از گلوله و فشنگ و اسلحه و خمپاره و توپ و تانك گرفته تا پوتين و سرنيزه و كمپوت و كنسور و حتي آدم‌هاي دور و برش را شبيه نوشابه ببيند و بعد از اين كه فهميد آن‌ها نوشابه واقعي نيستند دلخور بشود و دل و دماغ هيچ كاري را نداشته باشد؟ خدا نصيب هيچ كس نكند.

دم دماي عمليات كربلاي چهار بود. ما در اطراف شهر انديمشك - مقر لشكر 17 علي‌ابن ابيطالب- مستقر بوديم كه يك باره ويار نوشابه كردم؛ آن هم چه وياري! حاضر بودم همه موجودي‌ام را براي رسيدن به يك شيشه تگري بدهم. اما دريغ! اگر شما در فصل پائيز آن هم در دل كوير درخت آلبالو ديديد، من هم نوشابه ديدم.
يك روز عزمم را جزم كردم كه با هر بهانه‌اي شده مرخصي بگيرم و به انديمشك بروم تا بلكه خودم را از شر اين ويار بي‌هنگام خلاص كنم، اما همان روز آماده‌باش دادند و مرخصي‌ها به طول كامل لغو شد. اميدوار بودم اين آماده‌باش هم مثل خيلي از آماده‌باش‌هاي ديگر به اصطلاح تاكتيكي باشد و پس از مدتي لغو شود اما از شانس من اين يكي خيلي جدي بود،‌ چون همان روز بلافاصله ما را منتقل كردند به خرمشهر براي انجام عمليات كربلا چهار.
زمان عمليات با آن كه كوتاه بود و ما يكي دو روز بعد به مقر بازگشتيم اما آماده‌باش لغو نشد و از طرف ديگر ويار نوشابه هم دست از سر من برنداشت.
آن زمان سپاه نوشابه‌هايي را به شكل قوطي‌هاي در بسته به نام كوثر به جبهه مي‌آورد، اما آنقدر كمياب بود كه بچه‌ها مثل كمپوت گيلاس برايش سر و دست مي‌شكستند. حالا همان نوشابه‌هاي مياب هم، ناياب شده بود از شانس ما.
چند روزي در فراق نوشابه گذشت تا گردان سيدالشهدا بازسازي شد براي عمليات كربلاي پنج. عمليات آغاز شد و ما بار ديگر عازم شملچه شديم و اين در حالي بود كه هنوز از نوشابه خبري نبود.
يادم هست آنقدر زير گوش ابوالفضل حيدربيگي - فرمانده گردان - نوشابه نوشابه كرده بودم كه او هم مثل من حساس شده بود و همه جا چشمش پي نوشابه بود؛ البته براي من.
يكي دو روز پس از عمليات كربلاي پنج در منطقه مانديم و وقتي نيروهاي گردانمان حسابي تحليل رفت، سوار ماشينمان كردند و برمان گرداندند به مقر تاكتيكي لشكر كه در اطراف اهواز بود.
چند روز بي‌خوابي و مقاومت در برابر پاتك‌هاي عراق، نيرو و توانمان را گرفته بود. نيروهاي باقي مانده از گردان،‌ خسته و كوفته هر كدام گوشه‌اي از چادر گردان رها شده بودند و انتظار اتوبوس‌ها را مي‌كشيدند تا از راه برسند و آنان را به مقر انديمشك منتقل كنند. من هم درحالي كه عطشم براي رسيدن به جرعه‌اي نوشابه چندين برابر شده بود، با خود نقشه مي‌كشيدم كه چطور ميان راه در اهواز از اتوبوس پياده شوم و دلي از عزاي نوشابه در بياورم.
در همين فكر و خيال‌ها بود كه خوابم برد. هنوز چشمهايم درست و حسابي گرم نشده بود كه با سروصداي بچه‌ها از خواب پريدم. فكر كردم اتوبوس‌ها آمده‌اند براي بردنمان، اما چشمتان روز بد نبيند! به جاي اتوبوس ماشين كمپرسي سرازير شده بود داخل مقر. تعجب كرديم. بچه‌ها هم مي‌گفتند:
"يعني با ماشين كمپرسي مي‌خواهند ما را از اهواز عبور بدهند؟ "

من هم پيش خود فكر مي‌كردم خيلي هم بد نشد. در اهواز از ماشين كمپرسي راحت‌تر مي‌شود پياده شد و ...

هنوز آن طور كه بايد و شايد از علت آمدن كمپرسي‌ها مطع نشده بوديم كه گفتند: "سوار شويد برويم خط، عراق پاتك كرده است و لشكر به نيرو احتياج دارد! "

من را مي‌گويي! حاضر بودم همه چيز را بدهم و به جاي خط، بروم اهواز، اما چاره‌اي نبود؛ بايد سوار مي‌شديم. افتان و خيزان، سوار بر كاميون به سمت خط راه افتاديم. مانده بوديم كه چه حكمتي در اين كار وجود دارد؟ هرچه نياز و عطش من به نوشابه زيادتر مي‌شود، نوشابه از من بيشتر فاصله مي‌گيرد.
از ماشين‌ها كه پياده شديم خط حسابي شلوغ بود. سريع بچه‌ها را به خط كرديم و راه افتاديم. همين‌طور كه جلوي ستون بچه‌ها همراه ابوالفضل حيدربيگي حركت مي‌كردم نگاهم به گوني پاره‌اي افتاد كه چند متر دورتر از ستون روي زمين افتاده بود و تعدادي قوطي نوشابه كوثر از آن بيرون زده بود. يكباره همانجا خشكم زد! ايستادم و مات و مبهوت خيره شدم به گوني نوشابه‌ها. ستون بچه‌ها هم پشت سرم ايستاد. گيج شده بودم. يك گوني پر از نوشابه پس از روزها، درست در شرايطي كه توقف ستون حتي براي لحظه‌اي ممنوع بود. حيدربيگي مدام فرياد مي‌زد و دستور حركت مي‌داد اما من مانده بودم كه بروم يا بمانم.
در همين هنگام ناگهان چند خمپاره پشت سر هم كنار ستون به زمين نشست. انفجار خمپاره‌ها و فريادهاي حيدربيگي ستون را به حركت واداشت و من هم به ناچار همراه ستون راهي خط شدم، در حالي كه دلم كنار گوني نوشابه‌هاي كوثر جا مانده بود!
آن روز به هر شكلي بود جلوي پاتك عراق مقاومت كرديم. روز بعد صبح اول وقت ابوالفضل حيدربيگي صدايم كرد و گفت: "برويم محور. بايد اول تكليف تو را با نوشابه مشخص كنم، بعد هم تكليف نيروهايمان را با اين خط شلوغ! " چند روز بود كه بچه‌ها نه غذاي حسابي خورده بودند نه استراحت درست كرده بودند. از تجهيزاتمان هم چيزي سالم نمانده بود. اگر عراق باز هم پاتك مي‌كرد امكان مقاومت نداشتيم.
به سنگرهاي محور كه رسيديم من قبل از هرچيز سراغ نوشابه را گرفتم. ابوالفضل گفت: "بيا اول برويم صبحانه بخوريم بعد. " گفتم: "من اگر نوشابه نخورم هيچ چيز ديگري نمي‌توانم بخورم. " حيدربيگي هم چاره‌اي نديد جز آنكه همراهم تا تداركات بيايد.
وقتي مسئول تداركات يكي يك قوطي نوشابه داد دستمان، باورم نمي‌شد كه بالاخره پس از مدت‌ها به آرزويم رسيده باشم. حيدربگي گفت: "حالا نخور معده‌ات خالي است، اذيت مي‌شوي. " اما من به جاي آن كه به حرف او توجه كنم، غير از نوشابه خودم نوشابه حيدربيگي را هم سر كشيدم و بعد از مسئوال تداركات دوباره تقاضاي نوشابه كردم.
درست يادم نيست. شايد هفت - هشت قوطي نوشابه را پشت سر هم با همان معده خالي نوشيدم و ويارم خوابيد. نمي‌دانم اگر آخر كار حيدربيگي به زور دستم را نگرفته بود و از سنگر تداركات بيرون نكشيده بود چه بلائي سر خودم و معده خاليم مي‌آوردم!

*نقل از سيد محمد علي سيد ابراهيمي

نظر شما
پربیننده ها