جنگ را پايانى نيست

کد خبر: ۱۹۵۸۶۸
تاریخ انتشار: ۲۷ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۸:۲۸ - 17September 2008
درد و سوزش به مغز فرمان مى دهد تا تند تكه آهن گداخته را از روى دست بيندازى، بوى موى سوخته و گوشت، تركش چسبيده، كنده نمى شود، تند با پشت دست ديگر مى زنى تا با تكه اى از گوشت سوخته جدا شود و گوش هايت سوت مى زنند، نيم خيز شده اى، گيج و مبهوت ديگر صداى سوت را نمى شنوى كه اين بار نزديك تر از دفعه پيش خاك ها به هوا بلند مى شوند. چشم هايت مى سوزد، خون جارى مى شود و مى چكد، قطره قطره روى خاك. ديگر چيزى نمى بينى، نمى شنوى، همه جا سياه است، سياه مثل دل هاى سخت پاك آمران...
اين خاطره هاى مشترك، اين جا بعد از سال هاى فراموشى ديگران، هنوز رونق دارند براى تو، براى دوستانت، هم سنگرانت، هم رزم هايت. جنگ براى همه تمام شده است جز براى شما كه در هر ثانيه زندگى تان جريان دارد. تمام نمى شود. جنگ به يادگار از هر كدامتان عضوى برده است تا داغ ابدى خود را در دل هاتان مهر كند.
اين جا سرفه هاى خشك، بوى گاز خردل، سوت هاى ممتد و موج جنگى كه هيچگاه پايان نخواهد يافت حرف اول و آخر را مى زند. گريه هاى والدين، برادران، همسران و خواهران اين جا هيچگاه پايان نخواهد يافت.
خزان جنگ اين جا سخت وزيده است، روى تخت ها، جاى عضوهاى خالى و موج جنگ نشسته بر مغزهاى بهترين فرزندان آب و خاك...
نامش عباس است. دخيل حضرت ابوالفضل، بريده بريده و آرام سخن مى گويد، فك پايين به خوبى از مغز فرمان نمى گيرد مى گويد: «حالا ديگر بهترم. قبلاً روزى هفت هشت ساعت مى گرفت، هر بار مثل غشى ها، مى لرزيدم گوش هام سوت مى كشيد، رعشه مى آمد، اختيار از كف مى دادم، داد مى كشيدم. فرياد و مى افتادم روى زمين، بچه ها دو سه تايى مى گرفتندم تا به خود آسيبى نرسانم، تكه چوب مخصوصى را كه آماده بود بين دندان هام مى گذاشتند، رعشه آنقدر شديد بود كه بچه ها به زحمت مى افتادند...
بعدها برايم مى گفتند كه تا پرستارها بيايند و دارو تزريق كنند گاه از فرط فشار عرقشان در مى آمد، مصطفى با يك دست پاهام را مى گرفت و فرياد مى زد خدايا دست ديگرم را گرفتى، به اين دستم قوت بده تا عباس را آرام كنم.
اين روزها ديگر خيلى كمتر شده. گاه روزى يكبار و اتفاق هم نمى افتد كه چند روز غش نكنم. داروهام را مرتب مى خورم. بدم مى آيد از خودم وقتى تند تند غش مى كنم. دلم مى خواهد مثل ديگران آرام زندگى كنم، سلامت و بى دردسر، خسته شدم از ماندن كنج اين آسايشگاه».
غم سنگينى دارد. اين را از عمق چشم هاش مى توان خواند، از لرزش نامحسوس نى نى چشم ها درمى آيد كه: «درست است ما براى رضاى خدا، داوطلبانه و به ميل خود عزم جنگ كرده ايم، اما خدا را خوش نمى آيد كه كنج اين آسايشگاه فراموش شويم. در كل سال چشم هامان سفيد مى شود و از بس زل مى زنيم به در تا كسى بيايد سراغى ازمان بگيرد. شايد در مناسبت ها خبرنگارى مثل شما بيايد پاى درد دل ما كه چطور شد، كجا و... خسته شديم از بس كربلاى ۵ گفتيم، از عمليات ها و اين موج لعنتى.»
دلمان مى خواهد بنشينيم با مردم عادى صحبت كنيم، دلم لك زده براى صحبت هاى عادى مثل قديم ها كه با بچه ها جمع مى شديم و از هر درى حرف مى زديم. به خدا ما هم هستيم، به جز لحظه هايى كه موج مى آيد و يادگار قديمى جنگ را چون داغى به دل هامان مى گذارد. ما هم مثل بقيه وجود داريم با همان ميل ها و رغبت ها...».
اشك مى جوشد، مى غلتد، مى افتد روى زانوهاش. دلم سخت مى گيرد. از آرزوهاش مى پرسم.
«آرزو؟ حال ديگر فقط آرزوى مرگ مى كنم. شايد سال هاى پيش آرزو داشتم كه خوب شوم، بروم توى محلمان مثل قديم زندگى كنم. اما حالا فقط غبطه مى خورم به دوستانم كه شهيد شدند و از يك عمر اسارت اجبارى خلاصى يافتند. ديگر هر چه مى گذرد اميدهامان كم رنگ تر مى شود. انگار همه ما را فراموش كرده اند. در مجلات، روزنامه ها با تلويزيون گاه در هفته جنگ و بسيج و... زياد از ما مى گويند اما بى محتوا. كسى واقعاً به درد دل ما گوش نمى سپارد. از ميل هامان چيزى نمى داند. ما فراموش شده ايم و اين را خوب مى دانيم.»
گلايه مى كند از مسوولان، از كم توجهى شان، از مردم عادى توقعى ندارد ولى از آن ها چرا. مى گويد: «رفاه امروز اين ها از سر امثال ماست، آن وقت براى اين بچه ها خست به خرج مى دهند، پروتزهاى جديد بسيارى آمده است اما هنوز از وسايل قديمى استفاده مى كنند. براى بعضى از بچه ها مى توانند ويلچرهاى جديد همه كاره بخرند. انگار حيفشان مى آيد پول خرج كنند و... بگذريم، زياد اگر صحبت كنيم مى گويند داوطلب بودى. خودت خواستى و حالا توقع بيجا دارى».
خسته شده است، كلمات آخرش را با طمانينه بسيار ادا مى كند، با مكث هاى طولانى. زخم جنگ تازه مى شود اگر زياد بر آن دست نهم. صرف نظر مى كنم و مى روم با جواد هم صحبت مى شوم. از كمر به پايين فلج شده است. خودش مى گويد: سعادت نداشتم كه كل بدنم را قبول كنند. كم سعادتى مايه امروز ماست. بايد چندين سال عذاب بكشيم شايد مثل بچه هاى ديگر شهيد شويم. اين شهادت تدريجى.»
روى تخت به پشت دراز كشيده، تمام بدنش سالم است، هيچ عضوى كم ندارد اما يك تركش ريز توى ستون فقراتش جاخوش كرده تا از كمر به پايين، جسم نحيف در اختيارش نباشد. پر روحيه است و شاداب، اما اين ظاهر اوست و به سختى سعى مى كند ظاهرش را حفظ كند. روحيه بچه هاست. همه دوستش دارند و سخت عادت كرده اند به شوخى ها و بذله هاى او براى من لطيفه تعريف مى كند. مى خنديم با هم اما در انتهاى خنده هاش دردى موج مى زند.
از خواسته هاش مى پرسم، در مى آيد: «براى خودم هيچ نمى خواهم، اما از دست اندركاران و مسوولان بنياد جانبازان مى خواهم كه براى بچه هاى ديگر امساك نكنند. هر روز در تلويزيون خودمان اخبار علمى و فرهنگى پخش مى شود. از كشف هاى جديد، از اختراعات نو سخن مى گويند. از وسايلى كه براى بهتر شدن زندگى معلولان ساخته مى شود. چه مى شد به جاى خرج كردن پول در سمينارهاى كاغذى، كمى از اين وسايل جديد براى بچه ها مى خريدند. اغلب جانبازان ويلچرهايى دارند كه پشت و كمرشان را درد مى آورد. بازوهاشان را خسته مى كند، اين وسايل استاندارد نيست. چه مى شد اگر ويلچرهاى بهتر برايشان مى خريدند. اين همه پروتزهاى جديد به بازار آمده كه مى تواند به بسيارى از جانبازان زندگى عادى ببخشد، اما براى خريد آن تعلل مى كنند. انگار حيفشان مى آيد وسايل جديد را براى بچه ها تهيه كنند. اين بچه ها همگى عضوى را به يادگار جنگ در خطوط جبهه جا گذاشته اند. با چقدر پول مى توان عضو آن ها را خريد؟ حسابش را بكنيد چقدر مى توانند بابت اين فداكارى پول پرداخت كنند؟»
شكوه مى كند از مسوولان بنياد، از دست اندركاران امور جانبازان، خنده ها رفته، حالا فقط گلايه است، حرف هايى از جنس حقيقت كه سخت تلخ مى نمايد، اما به راستى با چه هزينه اى مى توان زندگى و آينده اين ايثارگران را خريد؟ سخن حق مى گويد. حرف هايى كه براى آن جوابى ندارم.
ديگران هم با او هم آوا مى شوند، حسين اسماعيل، ناصر و... همه گلايه دارند.
از سهميه ها مى گويند، از رابطه ها، اعزام به خارج و... درمى مانم بايد با مسوولى كسى اين حرف ها را در ميان بگذارم. شايد جواب مناسبى داشته باشند، حرفى براى التيام زخم اين يادگاران دفاع مقدس. اين شهيدان زنده. مردانى كه مى توانسته اند بر آينده خود رنگ ديگرى بزنند، اما خطر كردن را انتخاب كرده اند و حال در سلول هاى آسايشگاه هايشان محكوم به تاوان عشق شده اند.
***
نامش سيدمحمد علوى است. جانباز است و از راه مسافركشى با موتور روزگار مى گذراند. بسيار خوش مشرب و صميمى است. اما در عمق صداش مى شود چيز ديگرى حس كرد، با هم قيمت مسيرى را طى مى كنيم و به راه مى افتيم. مقصدم فرهنگسراى پايدارى است و قيمتى كه داده واقعا منصفانه است، مى گويد: «روزى را خدا مى دهد ما به او توكل داريم».
سرصحبت را با او باز مى كنم و از نحوه جانباز شدنش مى پرسم درمى آيد كه: «درست ۱/۹/۵۹ بود. در شرايطى كه بنى صدر فرماندهى كل قوا را در اختيار داشت، نفهميدم كه خمپاره چه زمانى كنارم منفجر شد. چيزى به ياد ندارم جز عقب نشينى نيروهاى خودى، آن زمان خرمشهر بوديم، پادگان حميد. ۱۸ سال داشتم، جنازه نيمه جانم را عراقى ها به اسارت بردند.»
از شرايط بد اسارت مى گويد. از آزارها و اذيت ها هنگام عزادارى براى ائمه يا نماز، از آن روزها خاطرات تلخى دارد.
مى پرسم چه انتظار دارى؟ مى گويد: «انتظار، خدا پدرت را بيامرزد. تا نرسيده ايم بگذار برايت خاطره اى تعريف كنم، توى اردوگاه يك نفر جاسوس داشتيم كه براى ما دردسر درست مى كرد و زيرآب ما را مى زد. يك بسيجى هم بود كه سن كمى داشت، اسمش به خاطرم نمانده، اما او هميشه به آن جاسوس مى گفت ايرانى بايد غيرت داشته باشد و عزت خودش را حفظ كند. اما اصلاً به خرج آن جاسوس نمى رفت، فاميل من را بلد نبود. يكبار كه حسابى كفرى شده بودم يقه اش را چسبيدم و هرچى كه لايقش بود بارش كردم.
به يك ساعت نكشيد كه ريختند توى آسايشگاه و گفتند هر كس كه تهرانى است و نامش محمد بيايد جلو، ۱۰ نفر را جدا كردند و بردند. از اتاق يك، دو و سه كه گذشتيم اشهدمان را خوانديم. در آن سه اتاق خيلى اذيت نمى كردند ولى اتاق چهارم كابوس بچه ها بود، به جان شما هر وقت ياد آن تازيانه ها كه با سيم هاى مخصوص نازك رشته رشته ساخته بودند مى افتم به ياد شلاق خوردن طفلان امام حسين(ع) مى افتم و ناخودآگاه اشك توى چشم هام جمع مى شود.
بگذريم چند روزى حسابى پذيرايى شديم، با وجود اين كه گفتم كار من بوده تا بقيه را ول كنند، اما همه با هم تنبيه شدند. چند وقت قبل همون جاسوس را توى فرودگاه مهرآباد ديدم، براى خودش كاره اى شده بود، به خدا خونم به جوش آمد. براى چند لحظه نمى دانستم بايد چه كنم، روى زمين نشستم. سيگارى كشيدم، خشمم را فرو خوردم و ياد مظلوميت مولا على (ع) افتادم و همه مسببين بدبختى هام رو به خدا سپردم.
ديگر به انتهاى مسير نزديك شده بوديم، خواستم اگر حرف ديگرى دارد بزند، گفت: «باز خدا رو شكر كه ما با كلى تركش هنوز سرپاييم، اما بچه هايى كه زمين گير شده اند و توان حركت ندارند واقعا مظلوم هستند، مثلا دوست عزيزى دارم به اسم «مصطفى اندرزى»، جانباز قطع نخاعى است، توى بيمارستان بقية الله بسترى است، رفتم تا سرى به او بزنم. با زحمت دولا شد تا ليوان آبى بردارد. گفتم من كه اينجام چرا به من نمى گى يا حداقل سيم احضار پرستار رو بزن بياد به كارهايت برسد. خنديد و گفت اون سيم قطعه، همه حوصله شون از دست ما سر رفته، شايد هم حق داشته باشند.»
وقتى به انتهاى مسير رسيديم از پولى كه از اول طى كرده بوديم ۲۰۰ تومان هم كمتر گرفت گفت شما خبرنگارها از ما هم بدبخت تريد، خنده ام گرفت، آخرين حرفش اين بود «ما جانبازها مثل چوب دو سر طلا هستيم، مردم يه جورى روى ما فكر مى كنند، مسوولان يه جور». و يا على گفت و رفت.
***
صحبت از جانباز كه مى شود، نمى شود از رضا برجى هنرمند جانباز نام نبرد، او كه با صداى گرمش كه گاه با سرفه هايى قطع مى شود از خاطرات جنگ هاى مختلف كه حضور داشته حرف مى زند. رضا اسوه مقاومت و فداكارى است، سرزنده و شاداب. به سختى لب به گلايه باز مى كند.
تعريف كرده كه يكبار در ميدان وليعصر از حال رفتم. وقتى به خود آمدم دورم پر از پول خرد بود و سخت دردناك خنديده بود.
جنگ سال هاست پايان يافته اما نه براى آن ها. كاش نمى گذاشتيم هيچ خاطره اى محو شود.

هر كه را در عشق چشمى باز شد
پاى كوبان آمد و جانباز شد

محمدعلى آقاميرزايى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار