تير آخر

کد خبر: ۱۹۵۸۸۹
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۶:۴۱ - 23July 2008

همه جا آتش بود و گلوله. مصطفى كه فاصله اى دويست مترى را يك نفس رو به خرمشهر دويده بود. در پشت كپه اى خاك پناه گرفت. كوله را كه تنها يك موشك آرپى جى در آن باقى مانده بود، از روى شانه برداشت. زخم تركشى كه چند ماه قبل مجروحش كرده بود، تير كشيد. آخرين موشك را توى آرپى جى جا زد. نفس عميقى كشيد. دهان و ريه هايش پرشد از بوى باروت و بوى دود. دمى پلك ها را بر هم نهاد. از انفجارهاى پرشمار دور و نزديك، احساس مى كرد هر دقيقه هزار گلوله و تركش از بالاى سرش عبور مى كند. لحظه اى گردن كشيد. از آن جا، نخل ها و خانه هاى خرمشهر را بهتر مى توانست ببيند. باز هم شنيد كسى مى گفت: «به يارى خدا تا چند ساعت ديگر مسجد جامع، دوباره مقر سپاه اسلام است.» سربر گرداند رو به نيروهاى پشت سرش. بچه ها، از ميان آتش انفجارها و گلوله ها، قدم به قدم مشغول پيشروى بودند.
«يا على... نگاه به اين آتش پرحجم شان نكنيد. دشمن كارش تمام است. اين نفس هاى آخرش است. ما بايد با مقاومت و خون خودمان، دل امام عزيز را شاد كنيم. وطن فروش ها هم كورخوانده اند. خرمشهر، شهر عشق است. تا ساعتى ديگر خونين شهر را آزاد مى كنيم...»
خمپاره اى در همان نزديكى منفجر شد هر چند نمى دانست چه كسى با آن صداى رسايش به نيروها روحيه مى دهد و بچه ها را به پيشروى و مقاومت بيشتر مى خواند، اما مطمئن بود. همه بچه ها براى ورود به خونين شهر، لحظه شمارى مى كنند. در جواب منادى توى دلش گفت: «من هم لحظه اعزام قول داده ام تا فتح خرمشهر، پا به پاى شما باشم.»
همان زمان به خاطرش رسيد پيش از اعزام، كسى به طعنه گفته بود: «مصطفى با دست خالى مى خواهى بروى خرمشهر را فتح كنى؟»
گلوله تير مستقيم تفنگ صد و شش، با صداى همراه و همزمانش، از بالاى سرش گذشت. دوباره با بوى باروت و بوى دود نفس كشيد. آرپى جى مسلح را روى شانه قرار داد. رگبار گلوله ها همانطور بى وقفه از بالاى سر و اطرافش، فش فش كنان مى گذشت. اگر مى خواست صبر كند تا گلوله هاى دشمن تمام شود، هرگز فرصت شليك تير آخر را پيدا نمى كرد. تصميم نهايى اش را گرفته بود. بدون هراس و با تبسمى بر لب و با دقت، جبهه مقابل را نگاه كرد. جيپ عراقى، با تفنگ صد و شش، براى شليك بعدى از پشت خاكريز بالا آمده بود. آرپى جى را رو به هدف نشانه رفت. همه حواسش به حركت جيپ بود و اين كه نبايد فرصت را از دست بدهد. ماشه را فشرد با رها شدن موشك، شكمش سوخت اما تا زمان اصابت تيرش به هدف، هيچ پلكى هم نزد. وقتى انفجار و زبانه آتش موشك از روى جيپ صدو شش به آسمان برخاست. با خود گفت: يك قدم به خرمشهر نزديك تر شديم.
نگاهش افتاد به خونى كه از شكمش بيرون مى زد. دست گذاشت روى شكمش و باخود گفت: «زخم اين تير هم مانند زخم آن تركش عمليات قبل، يك روز خوب مى شود. اما زخم زبان آن منافق، هرگز خوب نخواهد شد.» كم كم چشم هايش سياهى رفت. روى كپه خاك رو به خونين شهر افتاد. همه سعى و تلاشش اين بود كه تا وقتى رمقى در بدن دارد نگاهش رو به شهر عشقش باشد. از تماشاى دود و آتشى كه از جيپ دشمن برمى خواست، خوشحال بود آخرين تيرش به خطا نرفته است. دمى بعد دوباره چشم هايش سياهى رفت.
حرف هاى درهم برهم اطرافيانش را به سختى مى شنيد:
«كسى اين برادر را مى شناسد؟!
يكى جواب داد:
«نزديك يك ساعت است خونريزى دارد. كمك هاى اوليه هم كفايت نكرده با اين حجم آتش، كارى هم نمى توانيم برايش بكنيم.»
مصطفى كاملاً به هوش آمده بود. فكر كرد مى تواند يك سنگر جلوتر برود تا چند قدم بيشتر به خرمشهر نزديك باشد. همين كه سر برداشت، با تيرى كه در پيشانى اش نشست، خودش را بر فراز مسجد جامع ديد


* محمدعلى گودينى
ويژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 
نظر شما
پربیننده ها