الماس چشم ها

کد خبر: ۱۹۵۹۲۱
تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۷ - ۲۱:۱۰ - 20May 2008
شادى از چهره همگان مى باريد. همچنان شيرين در چهره ها موج مى زد. از دو روز جلوتر، از دو هفته پيش، از دو ماه قبل، از يك سال پيش، از دو ماه قبل، از يك سال و دو ماه بود. شهر و مردمش عادت كرده بودند به اخبار پيروزى در جبهه ها. هرچه نيروها جنگيده بودند و پيروزى آفريده بودند و ابهت دشمن را در هم شكسته بودند.
مردم تشنه تر شده بودند؛ تشنه خبر پيروزى. رزمنده هايشان پيروز شده بودند و روحيه گرفته بودند و روحيه داده بودند. سال جديد پيروزى آغاز شده بود. نواى پيروزى در آسمان پيچيده شده بود. صبحگاه تا شامگاه صداى مارش از زمين تا آسمان بالا، مردم يك جورهايى همه تنگ شان بود. بقال وقتى با خوشحالى توى پاكت شكر مى ريخت، كمى هم شوخى مى كرد. مشترى عجله داشت: «ميرزا حواست كجاست؟ شكر نريزى؟ صدامو لعنت بكند. حاج خانم. كى حال و حوصله دارد، لحظاتى بود از راديو مارش پخش نمى شد. گوينده خبرها را مى خواند. سر تاس را گذاشت روى پاكت شكر روى ترازو و گوش بردند به اخبار، خيابان ساكت شده بود. جنب وجوش افتاده بودند. مردم شهر فقط منتظر يك خبر بودند حق هم داشتند. انتظار كشيده بودند. از دشمن خسته بودند از صبح در هوايى و به خيالى از خانه زده بودند. بيرون، اسب ها دست پاچه بودند مردم هر چند حوصله نداشتند اما خوش برخورد شده بودند. ته دل همه از شور و شيرين حرف ها جبهه و جنگ بود؛ از غيرت و شجاعت آنها مى گفتند و از كمك هاى مردمى. كار عده اى شده بود بسته بندى  هدايا؛ از خوردنى و پوشيدنى و دارويى. پيرزن ها، دانشجوها، جوان ها مى رفتند به مسجدها و براى كمك رسانى به جبهه ها و كمپوت ها و كنسروها را توى كارتون مى چيدند. گونى هاى خالى را دسته مى كردند. داروها را صورت بردارى مى كردند و زن ها در خانه لباس مى دوختند. كاميون ها داروها را مى رساندند به جبهه ها.
مردم به ورودى شهر آمده بودند. به خيابان ها، سر چهارراه ها پر از جمعيت بود نگران و منتظر بودند. مغازه دارها پيچ راديو را تا آخر چرخانده بودند. از بلندگوى مسجدها، مارش پخش مى شد ماشين ها صداى راديوشان بلند بود و راننده ها شيشه ها را داده بودند پايين. كسى اعتراضى نداشت.
از راديو هر لحظه خبر جديدى پخش مى شد و هر بار مردم عادت كرده بودند به گوش دادن اخبار بعد درباره هر خبرى نظر مى دادند، اما نه مثل هميشه مفصل و با حوصله حالا تند و كوتاه. گاهى اوقات جمله ها ناتمام مى ماند. اما به عينه هرگز جرات نداشتند كه درباره موضوع حرف بزنند. آن را گذاشته بودند تا از راديو بشنوند طول داده بود خيلى هم طول داده بود كسى طاقت نداشت بعضى را شك برداشته بودو كاسب پيرى با ترديد نگاهى به قاب عكس امام كه عمامه اش در هاله اى از نور احاطه شده بود و در قالب پايينى، لبخند شيرين پسر شهيدش. بعد آمد ترو تازه و سر برداشت به آسمان گوش سپرد به اشعار حماسى كه از راديو پخش مى شد. پس آن حرف حسابت را كى مى خواهى بزنى؟!
شيرينى فروش بغل دستى جعبه هاى آماده را چيده بود روى ويترين، زن هاى خانه دار شربت آماده كرده بودند هوا گرم بود.
گوينده راديو خبرهاى لحظه به لحظه را با هيجان بيشترى مى خواند شهر و مردمش از حرارتى كه وجودشان را مى لرزاند، گرماى هوا را احساس نمى كرد. جوانى نوشابه خنكى نوشيد و رو به دوستش گفت: تازه عطشم بيشتر شد. اين راديو هم كه جان به لبمان كرد! هر آن جمعيت زيادترى به خيابان سرازير مى شد ثانيه ها به كندى سپرى مى گشت. عقربه ساعت روى ستون وسط دايره ميدان، سه و نيم بعدازظهر را نشان مى داد. صداى بلند راديو از هر سوى بالا مى رفت. از فروشگاه ها و از خانه ها مارش پيروزى برمى خاست. بلندگوهاى مسجدها، مدرسه ها و اداره ها با هم مسابقه گذاشته بودند. مردم چشم به راه پرجنب و جوش يك مرتبه ساكت شده بودند. ماشين ها ديگر حواسشان به راديو بود و در دل از مارشى كه پخش مى شد، به وجد آمده بودند. كاسب پير هيجان زده نگاهش را دوخت به چهره مغموم و درهم دكاندار رو به رويى .باختى حاجى، شرط را باختى، حاجى پنبه خانى!
هيچ آدم عاقلى روى باخت وطنش شرط نمى بندد و از پشت دخل برخاسته و ايستاد رو به نقشه ايران كه بر ديوار چسبانده بود و دست كشيد به خط نقطه چين مرزهاى ايران و عراق: اين سرزمين محبوب زخم موشك ها، خمپاره ها، خمسه خمسه ها خوب شدنى است.
اما هرگز زخم زبان منافق صفت هاى بى وطن التيام پذير نيست! و رفت جلوى در فروشگاه همين كه خيره شد به خروش و هيجان مردم بى قرار، صداى آشنا و گيراى گوينده راديو بلند شد: شنوندگان عزيز توجه فرماييد … تا لحظاتى ديگر توجه شما را به خبر بسيار مهمى جلب مى كنيم.
پيرمرد نگاهش كشيده شده بود به عمق آسمان بيكران. جماعت قدمى جلو آمدند. خيابان به ناگاه از تپش افتاد. شهر غرق در سكوت شد. مردم با نگاه به چهره يكديگر حرف دلشان را مى زدند و نفسشان را در سينه حبس كرده بودند تا لحظه موعود را از دست نداده باشند. ماشين ها وسط خيابان متوقف شدند. زن ها از پنجره ها و روى بالكن خانه ها نگاهشان را به خيابان دوخته بودند. كاسب ها از دكان ها بيرون آمده بودند.
مشترى ها جلوى در مغازه ها از رفتن مانده بودند. ضربان قلب ها، سكوت را مى شكست، شور شيرينى از ته دل پيرمرد مج برداشت و تا بيخ زبانش كشيده شد. دهان مردم نيمه باز مانده بود از وقتى راديو وعده خبر مهمى را داده بود هر كى با حالتى در جاى خود مانده بود.
آنگونه كه به نظر مى آمد در يك لحظه و در حالت هاى مختلف خشك شده باشند! صداى مهيج و رساى مارش از بلندگوها و دكان ها و خانه ها تا آسمان اوج مى گرفت.
پيرمرد دوباره برگشت و رو به قاب عكس پسر شهيدش، لبخند شهيد از آنجا واضح تر به نظرش رسيد.
همان صداى گرم و گيراى گوينده دوباره بر قلب پرتپش جماعت نشست و همزمان همه مردم دست هاشان را به علامت به سكوت خواندن ديگران، بالا آوردند. نفس ها باز هم در سينه حبس شد. شنوندگان عزيز توجه فرماييد … خرمشهر … شهر خون آزاد شد …
و به يك باره شهر منفجر شد. خيابان ها پر از جوش و خروش شد. سيل مردم به حركت درآمد. فرياد شادى شهر را برداشت. بوق ماشين ها به كار افتاد. زن ها از پنجره ها بر سر و روى جمعيت نقل پاشيدند مردان يكديگر را در آغوش گرفتند. عكس هاى متبسم شهداى شهر بر دست جوان ها برافراشته شد. خونين شهر آزاد شده بود و دوباره خرمشهر گشته بود و عقده هاى نوزده ماهه تركيده بود و پنبه خانى شرط را باخته بود، پدر پير شهيد برنده شده بود. مردم فرياد پيروزى سر داده بودند. شهر غرق در نور شده بود. پارچ هاى شربت خنك عطش كام ها را فرو مى نشاند. جعبه هاى شيرين قنادى در چشم به هم زدنى تمام شد. مرد پير رفت داخل شيرينى فروشى، ديس شيرينى زبان را از فر بيرون آورد. در هواى گرم خرداد، زبان داغ را پخش كرد.
چراغ روشن ماشين و صداى بوق، لحظه اى قطع نمى شد. برف پاك كن ماشين ها به كار افتاده بود. جوان ها روى باربند سوارى ها، پشت اتاقك وانت ها، روى كاپوت ماشين و يا بر ترك موتور سيلكت ها، ابراز شادمانى مى كردند. از ديده شهر اشك شوق مى چكيد. چشم هاى به اشك نشسته، مثل الماس مى درخشيد. دل همه روشن شده بود شهر پر از الله اكبر. همه گفتند مرگ بر امريكا، مرگ بر صدام. خيابان ها بند آمده بود. مرد پير آخرين دانه شيرينى را از ديس قنادى برداشت و گرفت رو به حاجى پنبه خانى: اين هم خرمشهر نازنين حاجى مرد است و قولش ….
پنبه خانى دستش لرزيد. شيرينى را اما نخورد. دهانش باز نمى شد زبانش بند آمده بود. نگاه خيره اش مانده بود به سياهى آسفالت و باختش را نمى توانست باور بكند! گاه لب هايش مى جنبيد. شايد در آن حال به فكر بهانه اى ديگر بود.
گوينده راديو دفعه دوم و سوم مى گفت: خرمشهر … شهر خون آزاد شد. شهر يكپارچه در خروش بود. خيابان زير گام هاى كوبنده مى لرزيد، خرمشهر آزاد شده بود. خاك ايران زمين به وجود درآمده بود. قطره هاى اشك، الماس چشم ها شده بود.
محمدعلى گودينى
ويژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار