من و حاج محسن از قرارگاه تاکتيکي به سمت سه راه شهادت که به شوخي سه راه مرگ ميگفتيم به راه افتاديم شايد، با سه راه 200 الي 300 متر فاصله داشتيم که بوي خوشايندي به مشاممان خورد بياختيار گفتم:«چه چيز مشتي؟» بعضي اوقات بچههاي تدارکات همت ميکردن و ظرف هاي غذا را داخل برانکارد ميگذاشتند و دوان دوان به خط مقدم ميآوردند و وقتي ما توي سنگر ميرسيديم غذا هنوز گرم گرم بود، توي راه با حاج محسن دينشعاري کلي به خودمون وعده داديم که الآن ميرسيم به سه راهي محسن سوتي. از بس حاج محسن سر آن سه راهي داد زده بود تا گردان جابهجا کند، ديگر صدايش در نميآمد و سوت ميزد.به همين خاطر آن مکان معروف به سه راهي محسن سوتي شد. محسن گفت:«آخجون اينجا چه بوي کبابي راه انداختن، دست اين تدارکاتچي را بايد ماچ کرد جون تو، دو پرسش را ميگيرم تا قبل از کار يه شيکم سير بخوريم. گيج بوي کباب به سه راهي شهادت رسيديم. يک خمپاره 120 وسط يک تويوتاي پر از نيرو فرود آمده بود و بوي گوشت کباب شده فضا را آکنده بود. هنوز آتش روشن بود بوي کباب شده آنها ما را از 200 متري به آنجا کشاند ما چه نقشههايي ميکشيديم. در حاليکه بچهها اينجا در آتش ...بعدها حاج محسن گفت :«بعد از آن واقعاً از کباب بدم آمد.»
منبع : سايت صبح